تعداد بازدید : 4537663
تعداد نوشته ها : 10297
تعداد نظرات : 320
حاج سید احمد آقا نه تنها در برابر ترفندها و تهدیدهای مقامات ساواک و دیگر سردمداران رژیم شاه ایستادگی میکرد و تسلیم نمی شد بلکه با هشیاری و با به کار بستن اصول پنهانکاری و تاکتیکهای ریز و دقیق مبارزات زیرزمینی هرگز به دشمن رخصت نمیداد که بتواند از فعالیتهای سیاسی او سرنخی به دست آورد و اطلاعاتی کسب کند. یکی از مأموران ساواک در گزارش خود آورده است: «... از این ملاقات چنین استفاده شد که سید احمد بی اندازه از عنوان کردن و مذاکرات مطالب سیاسی خودداری میکند و حاضر نیست به هیچ وجه از این مقولات حرفی به میان بیاید ...»
درگذشت ناگهانی و نابهنگام یادگار حضرت امام (س) جناب حجتالاسلام والمسلمین حاج سیداحمد خمینی(ره) در واپسین روزهای سال 1373 از دردناکترین ، جانسوزترین و غمبارترین رویدادها برای ملت ایران پس از عروج ملکوتی حضرت امام بود که از ابعاد گوناگون آسیبهای سنگینی به همراه داشت؛ زیرا که تنها یادگار امام از میان ما رفت و با از دست رفتن او که سرمایه گرانبهایی برای آینده انقلاب اسلامی به شمار میرفت، چراغ پرفروغ امید امت، دستخوش تندبادی توفانبار قرار گرفت. او گنجینه رازهای ناگفته امام بود و اطلاعات ژرف و گستردهای از جریانهای پشت پرده داشت و درگذشت او ضربههای جبرانناپذیری بر تاریخ انقلاب اسلامی وارد کرد.
فقید سعید ، حاج سیداحمد خمینی در 24 اسفند 1324 دیده به جهان گشود. در سال 1342 از دبیرستان حکیم نظامی قم در رشته طبیعی دیپلم گرفت. مدتی عضو باشگاه ورزشی شاهین در رشته فوتبال بود و در مسابقات فوتبال شرکت فعال داشت و برای انجام این مسابقه به شهرهای تهران، اراک، ساوه ، کاشان ، کرج و ... نیز مسافرت کرد و در این ورزش پرشور، در دوران خود توانست گوی سبقت از هماوردان خود برباید.
در نوروز سال 1345 برای نخستین بار برای دیداری از امام ، به طور پنهانی به عراق رفت و در تاریخ 22/5/45 به ایران بازگشت و نیز در فروردین سال 1346 بار دیگر به طور مخفیانه به عراق سفر کرد و پس از چندی در تاریخ 8/4/1346 وارد ایران شد. ساواک شاه در هنگام وروداو به ایران در مرز خسروی او را دستگیر و در تاریخ 10/4/46 در زندان قزل قلعه بازداشت کرد. در گزارش ساواک اتهام او: «اقدام بر ضد امنیت داخلی کشور و به علت اهمیت بزه و بیم تبانی» ذکر شده است!
در پی اقدامات به عمل آمده از سوی برخی از مقامات بلندپایه روحانی مانند مرحوم آیتالله العظمی آقای سید محسن حکیم (ره) رژیم شاه او را در تاریخ 24/5/1346 آزاد کرد.
روزنامههای کیهان و اطلاعات در تاریخ 23/5/1346 زیر عنوان: «بازداشت سید احمد مصطفوی فرزند آیتالله خمینی توسط مأمورین عراقی» ! نوشتند:
«آقای سیداحمد مصطفوی فرزند آیتالله خمینی که به طور غیر مجاز به عراق سفر کرده بود همراه عدهای وسیله مأمورین عراقی دستگیر و در تاریخ 8/4/46 تحویل مأمورین مرزی ایران گردیده است. در تحقیقاتی که به عمل آمده روشن شده مشارالیه دوبار دیگر به طور قاچاق از مرز ایران گذشته و به عراق عزیمت نموده است».
حاج سید احمد خمینی که در دامان مادری با فضیلت و آراسته و پدری عالم، عارف، با تقوا و وارسته پرورش یافته بود آنگاه که دوران دبستان و دبیرستان را به پایان برد و دیپلم طبیعی گرفت. با آنکه راه ورود دانشگاه به روی او باز بود و میتوانست از دید دنیایی و عنوان به مدارج والایی برسد، از این موقعیت چشم پوشید و به فراگیری علوم اسلامی پرداخت و با آنکه در آن روز، حوزههای علمی، هیچگونه گیرایی ظاهری و جلوه دنیایی نداشتند و طلبگی با محرومیت، مهجوریت، ناداری و ... همراه بود به سلک روحانیت در آمد (1346) و دوره مقدمات ،سطح و خارج را در حوزه قم، در نزد اساتید بزرگی مانند آیتالله سلطانی ، آیتالله مرحوم حاج شیخ مرتضی حائری و ... به پایان برد.
در تاریخ 11/7/1348 شمسی مطابق 20 رجب /1389 هجری قمری با دخت گرامی حضرت آیتالله سلانی ازدواج کرد.
در اردیبهشت سال 1352 همراه با همسر خود با گذرنامه به عراق سفر کرد و مدتی را در نجفاشرف در محضر امام سر برد و در ذیحجه همان سال از عراق به حج مشرف شد و در بازگشت از مکه به لبنان نیز سفر کرد و در 25/11/1352 به ایران بازگشت و بار دیگر در تیرماه 1356 همراه با همسر و فرزند رهسپار لبنان و سوریه و مکه شد و پس از انجام مراسم عمره به عراق رفت و در نجفاشرف به پدر بزرگوار خود پیوست.
با شهادت آیتالله شهید سید مصطفی خمینی در اول آبان ماه 1356 ناگزیر شد که در کنار امام در نجف اشرف اقامت گزیند و رسالت مقدسی را که برادر شهیدش دنبال میکرد و به پیش میبرد بر دوس گیرد و با همه نیرو و توان در راه به بار نشاندن آرمانهای اسلامی ـ انقلابی حضرت امام بکوشد. تلاشها ، فعالیتها و خدمات ارزنده و همه جانبه حاج سید احمد آقا در کنار امام، در نجف و پاریس و ایران بیشتر از آن است که بتوان آن را در این یادواره کوتاه گنجاند و حق مطلب را ادا کرد، تنها میتوان گفت که حضور او در کنار امام، موجب آن بود که بخشی از بار سنگین رهبری که بر دوس امام سنگینی میکرد، برداشته شود و تلاش پروانهوار و خستگیناپذیر او در کنار امام بسی مشکلات و دشواریهای کار و مسئولیت را بر آن رهبر کبیر و عظیمالشأن انقلاب آسان کند.
و باید دانست که سختترین و رنجبارترین برهه زندگی آن عزیز از دست رفته به دورانی برمیگردد که پدر و برادر بزرگوار او در نجفاشرف در تبعید به سر میبردند و مادر عزیز او نیز به زیستن در کنار آنان ناگزیر شده بود و او با آنکه در دوران نوجوانی به سر میبرد، بر آن شد که بار مسئولیت اداره بیت امام را بر دوش بگیرد و در برابر رژیم خونخوار شاه بایستد و با ترفندها ، نیرنگها و توطئههای سازمان جهنمی ساواک دست و پنجه نرم کند.
رژیم شاه که از نهضت و مقاومت دلیرانه امام سخت اندیشناک بود، همه نیرو و توان خود را به کار گرفت تا حاج سید احمد آقا را با تهدید و دلجویی و بیم و نوید به سازش و تسلیم بکشاند و از این راه بر جایگاه والای امام آسیب برساند و راه و مرام او را بیرهرو سازد، لیکن این فرزند بردبار؛ هشیار ، برومند و با صلابت امام علیرغم اینکه در سنین نوجوانی به سر میبرد و در مبارزه و نهضت تجربه فراوانی نداشت، یک تنه و سرسختانه در برابر توطئهها، ترفندها ، تهدیدها، شگردها و شیطنتهای ساواک شاه ایستاد و مقاومت کرد؛ نه ترفندها و نیرنگهای آنان توانست او را فریب ده دو نه تهدیدها و عربدهکشیهای آنان توانست او را به عقبنشینی وادارد.
حاج سید احمد آقا نه تنها در برابر ترفندها و تهدیدهای مقامات ساواک و دیگر سردمداران رژیم شاه ایستادگی میکرد و تسلیم نمی شد بلکه با هشیاری و با به کار بستن اصول پنهانکاری و تاکتیکهای ریز و دقیق مبارزات زیرزمینی هرگز به دشمن رخصت نمیداد که بتواند از فعالیتهای سیاسی او سرنخی به دست آورد و اطلاعاتی کسب کند. یکی از مأموران ساواک در گزارش خود آورده است:
«... از این ملاقات چنین استفاده شد که سید احمد بی اندازه از عنوان کردن و مذاکرات مطالب سیاسی خودداری میکند و حاضر نیست به هیچ وجه از این مقولات حرفی به میان بیاید ...»
نظریه یک شنبه: مفاد گزارش صحیح است منابع دیگری نیز نفوذ داده شده تا با وی ملاقات کنند لیکن هیچ یک از آنان حتی موفق به طرح مسایل سیاسی با وی نشدهاند زیرا سید احمد به شدت از طرح هر نوع مسئلهای خودداری نموده است ...
نظریه سه شنبه: با تمام اقداماتی که به عمل آمده تاکنون نتیجه مثبتی در زمینه مفاد امریه معطوفی حاصل نگردیده تلاش ادامه دارد».
ژرفای و عمق توطئه بر ضد حاج سید احمد خمینی آنگاه مشخص میشود که دریابیم که برای از پای در آوردن و بیاعتباری او، ساواک جنایت پیشه شاه به چه نقشهها و دسیسههای خطرناکی دست میزده و چه خوابهای عمیقی برای او میدیده است. در این باره رشته سخن را به دست آن برادر عزیز از دست رفته میدهیم و بخشهایی از خاطرات منتشر نشده او را که در سال 1356 در نجفاشرف بازگو کرده است در پی میآوریم:
... یک روزی من توی خانه نشسته بودم دیدم شیخی آمد داخل و آقای صانعی را خواست من شیخ را به قیافه، میشناختم اما اینکه او کی هست نمیشناختم، شیخی بود رشتی، آقای صانعی را خواست، آقای صانعی رفت به یک اتاق دیگر و بعد برگشت دیدم خیلی نارحت است پرسیدم چیه؟ گفت من خجالت میکشم بگویم اما خوب ناچار هستم. این شیخ میگوید با قسم و آیه که من سازمانی نیستم، اما فقر موجب شده که من بروم به سازمان و هرکاری از من سازمان و شهربانی خواست انجام بدهم و میگوید که رییس سازمان که (آن روز) مهران بود، من را خواست وقتی رفتم دیدم که روی میز به اندازه مثلا نیم متر ارتفاع اسکناس ریخته میگفت همه این پولها مال توست اما به یک شرط و آن شرط اینکه تو یک زنی را بیاوری توی خانهات و بعد فلانی را راضی کنی که مثلا با این زن رابطهای داشته باشه که ما قبلا دستگاههای عکسبرداری میگذاریم برای عکس گرفتن و ... آن شیخ گفته بود که او به هیچ وجه اهل این نوع کارها نیست من میدانم او توی وادی خودش است. او اهل درس و پی کارهای خودش است. روز بعد او را خواسته بودند و گفته بودند یک طرح دیگری داریم این که دیگر اشکال ندارد گفته بودند که ما یک زنی را میبریم توی آن خانه و تو به او بگویید که به عنوان اینکه مادرم مریض است دوست دارد، علاقه دارد مادرم شما را ببیند بیایید آنجا به عنوان تبرک یک چای بخورید که (نیم خورده شما را) بخورد و حالش خوب شود. آن شیخ گفت که من به آنها نمیتوانستم بگویم که اینکار را نمیتوانم بکنم لذا قبول کردم اما خوب من میدانم به این کار چه نتیجهای مترتب است برای اینکه اینها میخواند آن زن را بیاورند وقتی که ایشان هم وارد شد آن زن و او را (دستگیر کنند) عمامهاش را بردارند لباسش را در بیاورند، به او دستبند بزنند و از خانه ما که آن طرف قم است از وسط خیابان بیاورند تا شهربانی با این زن لخت بیحجاب که بله او به این زن تجاوز کرده و زن هم فریاد بزند که بله به زور آمد توی خانه و از این حرفها. و من چون قلبا به آقا علاقه دارم و فلانی را هم من واقعا دوستش دارم و او را یک آدمی میدانم که طلبه است، لذا وجدانم ناراحت شد من میآییم به او میگویم بیا اما او مواظب باشد که به حرف من گوش نکند و نیاید.
چند روز قبل از این شاید یک هفته قبل از اینکه این شیخ به ما بگوید، من یک مرتبه توی خیابان بهار میرفتم دیدم یک نفری که قبلا شوفر بود، شوفر خط یک قم بود آمد به من گفت اگر رشتی به شما حرفی زد شما گوش به حرفش ندهید. من گفتم که چیه قضیه اگر رشتی با من حرف زد چرا من گوش نکنم، گفت من معذرت میخواهم، من بیشتر از این نمیتوانم (چیزی) به شما بگویم اما همین مقدار بدانید که یکی از قوم و خویش من یک وابستگیهایی دارد و او یک قصهای را به من گفته که من اجمالا به شما میگویم اگر رشتیای گفت بیایید به خانه من شما نیایید من آمدم این را با رفقا توی بیرونی عنوان کردم و آنها فکر کردند که حالا میخواهند توی یک خانهای کتکی به ما بزنند گفتند که دیگر در خیابانهای خلوت و کوچههای خلوت و مثلا بیرون شهر نروید، از جاهای شلوغ عبور کنید فعلا هم احتیاط این است که خانه کسی نروید تا اینکه ببینیم قضیه چه میشود. بعد که این شیخ به ما گفت ما شصتمان خبردار شد که آن یارو چه میگفت، این شیخ به آقای صانعی تنها بسنده نکرد رفت پیش یک نفری به نام آقای فیض همان کسی است که در قضیه تبعید حاج آقا فکر میکردند حاج آقا در آن خانه سابق هستند لگد زده بودند به در (خانه او) ، او هم آمد به ما گفت:
لابد قضیه آقای شجونی را هم میدانید که یک فصل کتک مفصل در دو هفته پیش بهش زدهاند، در دو هفته پیش ریختند و شجونی را زدند از طرف همین گروه انتقام سه چهار نفر بودند این به آن گفته او را بکشید، آن به این گفته او را بکشید.
شجونی میپرد میگوید من را بکشید پدر سوختهها، میافتد به جان آنها وقتی آنها میبینند شجونی دارد آنها را میزند میریزند او را کتک مفصلی میزنند و فرار میکند.
شجونی هم یک روز دیدم که صبح زود آمد به قم گفت دیشب این شیخ از قم آمده تهران قضیه را به من گفته و گفته است من به دو نفر هم گفتم میترسم نروند به ایشان بگویند تو زود برو به او بگو و من میترسم اینکار توسط من نه، توسط کسی دیگری نسبت به ایشان انجام بشود. ما حواسمان جمع شد.
یک روز بعدازظهر من میرفتم درس آقای سبحانی، مکاسب میگفت من یک هفته رفتم درس ایشان اتفاقا یکی از آن روزها بود که داشتم میرفتم رو به مسجد ، مسجدی که در نزدیک گذرخان است [فاطمیه (ع)] توی کوچه باغ که کوچه بلندی است من دیدم دو سه نفر آمدند و گفتند شما بیایید تا سازمان. من حرف همیشگیام را تکرار کردم و آن اینکه این نوع کارها اجازه آقا را میخواهد، گفتند یعنی چه اجازه آقا را میخواهد گفتم به این معناست که اگر من با پای خودم بیایم سازمان، آقا پاهای من را اره میکند و میگوید چرا با پای خودت رفتن من نمیتوانم بیایم من دیگر نفهمیدم فقط چند ضربهای به من زدند، یک ضربه توی شکمم زدند، یک ضربه محکم توی سرم زدند، چند تا کشیده به من زدند که دیگرمن نفهمیدم یک مرتبه بهوش آمدم دیدم عمامهام یک طرف (افتاده است) . این حادثه حدود 3 بعدازظهر و کوچه خلوت بود پا شدم دیدم تمام بدنم درد میکند قلمهای پایم تمام از ضربه، خون دارد از آن میآید، پهلویم و پشتم از بس که زده بودند کبود شده بود دستهای من همین جور کبود شده بود ... من قصه را به رفقا گفتم سازمان قم هیچ عکسالعملی نشان داد اما سازمان تهران آقا شهاب از همدان آمده بود به تهران ، طحامی که آن موقع رییس سازمان یک قسمت بزرگی از تهران بود یا یکی از معاونین مقدم بود رفته بود پیش ایشان و گفته بود ستون پنجم میخواهد بین ما و آقای خمینی شکاف را عمیقتر کند منجمله اینکه پسر آقای خمینی احمد را (به همین لفظ) ، احمد را گرفتند توی کوچه زدند و باید شما بدانید که ما از کسی ترس نداریم هر لحظه که اراده کنیم احمد را میگیریم و به سازمان میآوریم و ما این چنین کارهایی را نمیکنیم این هم قضیهای بود که در آن موقع برای ما اتفاق افتاد ..).