تعداد بازدید : 5118
تعداد نوشته ها : 6
تعداد نظرات : 1
به نام اون که همه کس همه است و هیچ کس ، کسش نیست ... شروعش شاعرانه بود . با بی تفاوتی محض . همان جایی که همه به خواب فرو می روند و بیداری شان با خداست . سیمای فردی در دوردست ، نظرش را جلب کرد و شنید نگاهش را که ملتمسانه به او دوخته بود . نیلوفرانة چشمانش را به مرداب دلش فرو برد و خندید ! همان جایی که سیزده رازقی زرد و نحس به پاهای عروسکش گره خوردند و آن را از او دور کردند . عاشقش شد و دلش را داد به او ولی ترسید . ترسید از غم فراغی که ممکن بود غروب یک روز از روزهای گرم تابستان گیلاس چروکیدة پارسال بیاید سراغش و ببردش به اعماق سیاه چالة یک غار سرد و نمناک . افتاد دنبالش که شاید او هم دنبال سایه اش را بگیرد و بیاید . اما نیامد ...