سلام به همه دوستان
شیوانا در مدرسه اش مشغول کندن زمین وکاشتن درخت بود یکی ازافسران امپراطور همراه سربازانش سوار بر اسب از آن جا عبور می کرد. شیوانا را دید که درکنار بقیه شاگردانش مثل یک انسان عادی مشغول کاراست .نزدیک اورفت وبالودگی گفت : استاد معرفت را می بینم که مانند کارگران حقیر مشغول کارهای عادی است ! شیوانا سرش رابلند کرد وبه افسر گفت :"درنتیجه ؟" افسر که غافلگیر شده بود وازسوی دیگر نمی خواست درمقابل جمع حاضر شاگردان شیوانا وسربازان خودش را ببازد با همان لحن گستاخانه ادامه داد :"بنابراین می توان نتیجه گرفت که استاد معرفت ما کاگری معمولی وشخص حقیری بیش نیست ونباید اوراجدی گرفت !" شیوانا سری تکان داد وگفت :"و بنابراین ؟" افسر نفسی کوتاه کشید وگفت :"بنابراین !"وسپس لختی سکوت کرد و آن گاه گویی با خود حرف می زند گفت :"وبنابراین من این جا بی جهت وقت خودم را به صحبت با یک کارگر معمولی هدر می دهم !؟" شیوانا بی اعتنا به افسر امپراتور مشغول کارش شد وگفت :"و در نتیجه ؟"