مرهم
يکشنبه 26 6 1385 8:37

مرهم

رفتي اي مونس جان با غم هجران چه كنم
ارزوي دل من گشته به حرمان چه كنم

از فراق رخ تو دل شده زندان بلا
ارزو بس به دل گشته به زندان چه كنم

با تو بودم چو گل و شاد به باغ و به بهار
بي تو با افت پاييز و زمستان چه كنم

عهد و پيمان ز ازل بست دلم با دل تو
بعد از اين با دل بگسسته ز پيمان چه كنم

غم دل را همه دم مرهم و درمان بودي
بگذشت درد دلم از همه درمان چه كنم

به سفر رفته اي چون يوسف كنعان ز برم
گر نيايي به برم يوسف كنعان چه كنم

از فراق رخ تو ديده ي من گشته پر اب
بي تو من با دل و با ديده ي گريان چه كنم

رفته اي از بر ليلي تو مشو غافل از او
كه دو دستش شده كوتاه ز دامان چه كنم


برچسب ها :
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 337353
تعداد نوشته ها : 344
تعداد نظرات : 140
Rss