فروشگاه ارتش (رزمند ه باز نشسته مسافرکش)
با پای قطع شده (طمع یا نیازکدام ؟!)
در حالیکه داخل وخارج فروشگاه مملو از جمعیت بود چهره خسته در بان ها ولب خشکیده ودهان خسته شده از راهنمایی به مراجعین وازدحام بیش از حد مراجعین روز شلوغی را برایشان بوجود آورده بود وجنب وجوش فراوانی داشتند تعدادی از مراجعین با هم در گیر شده بودند وتعدادی از کارکنان در حال وساطت وراهنمایی آنان بودند هرکدام از فروشنده ها هم در غرفه خود حضور داشتند انواع واقسام لوازم وپوشاک وآذوقه واین می رساند که اوضاع واحوال فروشگاه تحت کنترل مسئولین می باشد می باشد درون راهرو وسط کالا ها تعدادی از معلولین هم مشاهده می شد که داخل فروشگاه با ویلچر خود در میان شلوغی جمعیت در حال خرید می باشند مقداری وسائل خریداری شده را روی زانوی پای خود قرار داده بود با کمی تامل متوجه می شدی که امروز کالا برگ خانواده های معلولین اعلان شده است کار خداپسندانه ای که هم خدا راضی می شود وهم خلق خدا اما چیزی که مهمتر جلوه می کرد صبر ومتانت افراد فروشگاه بود که با مهربانی ودر نهایت ادب با این مهمانها بر خورد می کردند بدون اندکی پاداش یا چشم داشت براستی اگردر همه جا این گونه صبر وجود داشته باشد ومهربانی چه خواهد شد ؟در این حال وهوا بودم که جلو درب خروجی فروشگاه ارتش صدای فردی مرا متوجه کرد : دربست دربست دربست . لاغر اندام یک پایش کمی عقب تر از پای دیگرش حرکت می کرد با دستشش هم سرش را می خاران لبخند هم گوشه لبانش را تکان می داد از همه آنانی که دربست دربست می گفتند به درب فروشگاه نزدیکتر بود در حقیقت یک پایش روی پله یا سنگ جلو درب بود .اوکسی نبود جز مرد لاغر اندامی با پای لنگ این را از حرکت کند پای او دانستم همراهش شدم از پایش سوال کردم ابتدا امتناع می کرد با اصرار من شروع به درد دل کرد .من رزمنده باز نشسته هستم به علت اینکه در منطقه قصر شیرین پایم بامن همکاری نکرد ومیل به جداشدن داشت در یکی از روزها که در حال حرکت وامورات جاری روزانه در منطقه مورد نظر خودمان بودم پایم روی مین رفت وآنرا قطع کردم توان کار ازمن گرفته شد ودر یک جای دیگری مشغول کار شدم در آنجا هم به مذاق آنان خوشایند نبودم واکنون این هستم باید کار کرد .او حاضر نبود چیزی بگوید شاید می ترسید شاید خجالت می کشید شاید نمی خواست چیزی بگوید شاید درد دل او بیشتر از این حرف ها بود شاید غرور او اجازه نمی داد شاید اراده قوی او وافتخارات گذشته اش هنوز همراهش بود وآنهارا به یدک می کشید شاید نمی خواست بگوید که پای قطع شده اش تا آخر جنگ همراهش بوده شاید دل تنگ پایش نیست شاید پایش ازو خسته شده بوده است آنقدر اورا در کوهها وکانالها گردانده است که دیگر رمقی برایش باقی نمانده بوده است وبه این خاطر از او جدا شده یا نه شاید هم جنگ تمام شده بوده واین مرد نمی خواسته بدون یادگار آنجا را ترک کند شاید این نشان مدال او باشد وشاید آن پا بخواهد به من وشما بگوید که من مردی کردم همراهش بودم بدن لاغر واراده قوی او را با کوله پشتی وتفنگش بار ها وبارها تحمل کرده ام شاید بخواهد بگوید من نمی خواهم به شهر بیایم می خواهم درون همین سنگرها بمانم می خواهم در این جا باشم واز رنج هایم نگهبانی کنم شاید می خواهد بگوید غیر ازمن هم پاهای زیادی اینجا هستند شاید می خواهد...
ادامه دارد...