علامت قرمز کنار جاده خبر از چیزی می داد که مشتی مفهوم ان را نمی دانست اما راننده متوجه شد و گفت: مشتی هم اکنون به تو نشان می دهم که چگونه پول این مملکت را خرج می کنند در این هنگام تانکر نفت کش از کنار تخت جمشید در حال حرکت بود و با دست به مشتی ماشین ها و چادر های به پا شده را نشان می داد در حالی که مشتی فقط به دختر بیمار خود می اندیشید و چیزی برایش از گفته های او مفهومی نداشت .سربازان کنار جاده با تابلو خود تانکر را وادار به ایستادن کردند و شروع به جستجوی تانکر کردند و سوال و جواب کردن مشتی حتی بالای تانکر هم رفتند و پلمپ نفت را شکستند و این جا بود که راننده به شدت عصبانی شده بود از آن ها اما مامورین کار خودشان را می کردند و بعد از چندین توهین و فحاشی به راننده دستور حرکت به او دادند تانکر با همه ی وزن سنگین طلای سیاه خود درون جاده قرار گرفت این بار راننده از پلمپ و شکسته شدن گفت وجواب دادن اما بیچاره مشتی مفهوم پلمپ را نمی فهمید فقط برای تایید حرف او سری تکان مداد تا اینکه راننده به حاشیه شهر شیراز رسید بیچاره مشتی وقتی نگاه به خانه ها می انداخت که حلبی روغن نباتی ساخته شده اند و چادرها وحیوانات را می دید هزار مرتبه خدا را شکر می کرد که روستای ارباب خودش خیلی بهتر از اینجا می باشد در حرکت تانکر نفت کش این منظره ها هم از چشم مشتی محو شد بعد از طی جند خیابان راننده ساختمان بیمارستان را نشان داد و مشتی را پیاده کرد .وارد بیمارستان شد با اندک پولی که داشت ویزیت را گفت وبعد معاینه شدن جهت رادیولژی و بعد آن هم مجدد به آزمایشگاه در این هنگام بود که دیگر پولی نداشت دارو هم نگرفته بود از طرف دیگر دکتر دستور بستری دختر راهم داده بود هیچکس توجهی نمی کرد حتی دخترک را از روی تخت بیمارکش داخل سالن روی زمین خواباندند از طرف دیگر صدای بلند رادیو بود که مرتب فریاد جاوید شاه سر می دادند صدای کف زدن وسوت آنها که سالن بیمارستان را به سر خود گرفته بود صدای فریاد ناهنجار گوینده رادیو که فریاد اقلاب شاه وملت را سر داده بود ومرتب حرف از دروازه های تمدن بزرگ می زد دم از خدمات ارزنده شاه به رعایا دم اصلاحات اراضی وگاهی هم مقداری از سخنان شاه را در باره ترویج وآبادانی وسپاهیان بهداشت وسپاهیان دانش را پخش می کرد .هرچند این سوصدا ها با نگاه ساکت زهره درهم می آمیخت وتب اورا پایین نمی اورد وفریاد دادوبیدادمشتی بادکترو پذیرش بیمارستان پای پاسبان را هم به میان کشید با لباس آبی وزرق وبرق وکلاه ودرجه بعد چند حرکت وکوبیدن مشتی به دیوار باعث شد پیراهن وصله خورده مشتی بر اثر چنگال پاسبان پاره شود وبرای چند دقیقه مشتی زبان به دهن گیرد وشوع به کندن بقیه آویزان شده وصله کند اودر حالی که بادقت داشت وصله آویزان را از آستی خود جدا می کرد نیم نگاهی به زهره انداخت در حالیکه نمی دانست زهره از ابتدا درگیری اورا می دیده هردو نگاه درهم آمیخت وخنده پژمرده زهره زودتر سکوت را در هم شکست ومشتی را هم خنده گرفت وبلا فاصله مشتی وصله را جدا کرد .
خانم پرستار خوش سیما با موهای گره زده ولباس سفید بیمارستانی از صبح چند دفعه مشتی را دیده بود واکنون نزدیک به اتمام شیفت کاریش در بیمارستان بود به کنار زهره آمد مشتی ...