سرانجام به جاده آسفالت رسید شلوغی حرکت اتومبیل ها درون جاده برایش تعجب آور بود گاهی از درون ماشین عبوری کودکی دستش را برای مشتی تکان می داد او هم برای این که دل کودکان شکسته نشود با دستان خسته خود دتی برایشان تکان می داد تا دل آزرده نشوند صدای بوق شیپوری نفت کش توجه مشتی رضا را به خود جلب کرد بعد از چند جیر و جیر و قیج و قیج و یکی دوبار صدای فس فس ماشین بلاخره تانکر نفت کش کنار جاده ایستاد راننده با سیبیل ها کلفت و صورت تیغ تراشیده با پیراهن ماندی گل قرمز سرش را از پنجره نفت کش خارج کرد و گفت : پیرمرد کجا می روی ؟ مشتی جواب داد دخترم مریض است به شهر می روم راننده پیاده شد و در با لا رفتن از پله های بلند و ارتفاع بالای ماشین به مشتی و دخترش کمک کرد تا سوار شوند نفت کش بعد از چند تکان شدید درون جاده قرار گرفت و زوزه کشان جاده آسفالت را در می نوردید و در حین حرکت راننده برای مشتی از جشن شاهنشاهی صحبت می کرد و کمی هم بدوبیرا به شاه می گفت که چگونه نفت را می فروشند و مهمانی برای خارجی ها می گیرند چه گل هایی و چه ظروفی و چه لباس هایی وچه قدر خرج تخت جمشید کرده اند تا شکوه و جلای شاهان هخامنشی را نشان دهند در همین اثنا ...
ادامه دارد...