صفحه ها
دسته
توجه
دختر پرستار زیبای مسیحی(5مطلب)
{ یتیم نوازی ممنوع ؟نماز.دعا. آش رشته.غیبت آزاد}
www.qaraati.ir
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 65063
تعداد نوشته ها : 47
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

تخریب جمهوری اسلامی

حماقت  یک تحصیل کرده

  با صورت تراشده وبا داشتن مقداری ریش دم بزی که همانند دم بز گله کمی هم تاب خورده  بود وهمچنین موهای سرش که نمی دانم بشکل چه بود شاید همانند بچه بز که تازه بدنیا می آید وبزک مادر در حال لیس زدن موهایش می باشد قیافه خیلی زشت وشلوار کوتاه او که مقداری از پایش هم  مشاهده می شد زیر ابروها را هم برداشته بود  بوی سفید کن ب بک هم با یک مقداری از سفید کن که هنوز بقول زنها جا نیفتاده بود ویا اینکه خوب به صورتش نمالیده بود با توقف پیکان سواری جلو او سوار شد بدون هیچ سلامی وادبی  بلافاصله بعد از سوار شدن به اتومبیل شروع به حرف زدن کرد وخودش را لیسانس سینما معرفی کرد که جهت استخدام به صدا وسیمای اراک رفته واورا نپذیرفته اند وبعد هم شروع کرد به اسلام وجمهوری اسلامی بدو بیراه گفتن واز استخدام وخوردن خانواده شهید تا رزمنده ودیگران واز انقلاب گرفت که آخوند انقلاب نکرده بود بلاکه منالفقین وغیره انقلاب کردند کنار او در صندلی عقب مردی با سن چهل ودوسه سال بچه کوچکی به بغل داشت با ریش های بلند که کنار او همسرش نشسته بود او با صبر یا بواسطه هر چه بود ساکت بود وجوابش را نمی داد شاید چون همسرش بود جوانک گستاخ با بی ادبی تمام حرف می زد علیه هرچیز وهر کسی می گفت تا اینکه از صندلی جلو که دو نفر نشته بودند شخصی با عذر خواهی از راننده سخنان جالبی گفت که قابل بررسی او جوابداد پسر جان من یک یهودی هستم کشور آرمانی من اسراییل است من لیسانس هستم ودر کشور مسافر کشی می کنم ایران وطن من است سالهاست در این کشورم حکومت شاه را دیده ام خارج از ایران لیسانس گرفته ام آنموقع که تو در دل مادرت بودی اما ناراحت استخدام شدن نیستم مخالف جمهوری اسلامی نیستم چون می دانم که هیچ حکومتی در جهان بخوبی همین حکومتی توعلیه آن سخن می گویی نیست نصف همین مقدار را اگر در کشوری مثل کشورهای کناره ایران بزنی تکه بزرگ توگوشت خواهد بود تو قدر افتخارات شهیدان را نمی دانی تو فهم این را نداری که اگر همین رزمنده ها که علیه آنها می گویی اگر نبودند کشور تو قدرتمند تر از عراق وافغانستان وپاکستان نبود وتو امروز سرنوشتی همانند آنها داشتی یا کشوری مسعمره می شدی همانطور که در حکومت شاه بود  پسر جان اگر قدرت بازدارنگی اسلام واسلامی نبود من نمی گذاشتم ترا از همین ماشین خارج شوی وبا تو همانند ... برخورد می کردم  مردم شما مسلمان هستند وبرای اسلام فداکاری می کنند نه برای آخوند تو نمی فهمی که اینگونه می گویی اگر یهودی ها همین مقدار انسجام در جهان داشتند امروز تو یا باید می مردی یا یهودی اسراییلی می شد  آیا تو می دانی امروز چقدر مگر فرزند شهید هست کدام اداره هست که تمامش فرزند شهید استخدام شده باشد  تو نمی فهمی که در کجا زندگی می کنی تو هنوز آداب سخن گفتن نمی دانی تو هنوز نمی فهمی چگونه حرف بزنی تو هنوز ادب وشعور اجتماعی را یاد نگرفته ای تو هنوز فهم فرهنگ وسینما را نفهمیده ای با این قیافه  اگر در فلان کشور باشی بتو نگاه دیگری دارند وکارت بهداشت برای روسپی بودن برایت صادر می کنند تو به فرهنگی که خودت داری حتی بخودت هم اهانت می کنی آنگاه انتظار داری در مکانی که با فرهنگ مردم با اعتقادات مردم سروکار دارد ترا بکار بگیرند پسر جان من نه انقلابی هستم ونه هم کیش تو اما به آرامشی که در این سرزمین هست افتخار دارم  توبیمار روحی روانی هستی ونیاز به این داری که خودت را درمان کنی والا یک فرد تحصیل کرده ولیسانس اینگونه بیانی ندارد ویا اینکه معتاد هستی وقرص روان پریشانی مصرف می کنی چون اگر می دانستی که در جهان چه می گذرد اینگونه بی ادب نبودی کشورهایی که اعتقاد به هیچ دینی ندارند وسمبل ها ونشانه های از افتخارات وجنگاوران خودرا بصورت سرباز گمنام مقبره ومجسمه می پرستند وبه آن افتخار می کنند  تو هر گز یک فرد شمیایی مجروح ویا جانباز را حمل ونقل نکرده ای که بدانی چه می کشند من مسافر کشی می کنم ومی بینم  تو برای خودت فکر می کنی تمام مملکت دست این افراد است اما اینطور نیست اینها شاید گرفتار تر از تو هستند تو هنوز بچه هستی ودنبال کار امروز نشد روز دیگر فرصت دیگر اما اینها با اوضاع بد زندگانی وبا جسم وروح بدتر از آن نه می توانند کاری کنند ونه به آنها کاری می دهند نه اعصابی دارند ونه یاوری تمام اینها را می شود از هشدار های مسئولین به توصیه هایی که در باره خدمت وبرادری می گویند فهمید  داشته باش که اگر در کشوری مثل اسراییل کوچکترین اهانتی به سربازان کنی جلو منزل پدرت ترا می کشند تا عبرت شوی تمام امکانات در خدمت نظامیان وخانواده آنهاست هر چه بیشتر مسلمان بکشی بیشتر امتیاز می گیری فرقی هم نمی کند شیعه یاسنی کوچک یا بزرگ  بقول خود شما کسی که از حکومت عدل فرار کند گرفتار ظلمی بزرگتر خواهد شد واین را بدان که نمی فهمی چه کشوری داری وچه حکومتی  قرار نیست بخاطر اینکه ترا یک جا نپذیرفته اینگونه گناهش را به گردن دیگران قرار دهی بطور حتم اگر کار بزرگتری بتو واگذار کنند خودت را در اختیار سرویس های اطلاعاتی کشورهای دیگر قرار می دهی چون تعادل روحی نداری وبرای خودت وعقاید خودت وعقاید دیگران احترام قائل نیستی  این مطالب را بایستی تو. تو . فرد مسلمان ایرانی بمن بگویی نه من با یک عقاید ومذهب دیگر . ریش دم بزی جوان با بسته وباز شدن دهانش می جنبید دهانش باز مانده بود وبخوبی فهمیده بود که خود فروخته وبی هویت است  چیزی برای گفتن نداشت عرق از سرو رویش می ریخت وکرم ها را با خود به پایین می ریخت دوباره به او نگاهی کردم سرمه چشمانش هم با عرق هماهنگ شده بود  چه روزگار عجیبی است یک زمان افرادی با سن وسال او جلو صدام می ایستادند وآنگاه که می خواستند اسلام وایران راتحقیر کنند اورا جلو دوربین های تلویزیونی قرار می دادند تا از آنها سوال شود چرا بااین سن کم جبهه آمده ای او هم لابد بچه است بگوید با زور از مدرسه آورده اند وجمهوری اسلامی را بخاطر نقض حقوق بشر در فشار قرار دهد اما وقتی خبر نگار زن می آید اواز مصاحبه امتناع می کند تا او حجاب بر سر کند وقتی حجاب بر سر می مصاحبه می کند  وبا آن سن وسال کم چه شعر قشنگ جاودانه ای می گوید چه شور وشعوری در جهان به پا می کند چه روحیه ای به رزمندگان می دهد قلب امام را شاد می کند توطئه آمریکا را برملا می کند ایرانی را سر افراز می کند وپیام می دهد  ای زن بتو از فاطمه (ع، اینگونه خطاب است ارزنده ترین ارزش زن حفظ حجاب است نویسنده :شریف
دسته ها :
پنج شنبه هفتم 3 1388
احمدی نژاد درون کشتی نوح (ع)

برهنگی فرهنگی وفرهنگ برهنگی

حضرت نوح (ع) وقتی که از هدایت قوم خود مایوس شد وقرار بر این شد که کشتی خودرا بسازد آنهم در خشکی برای بسیاری از مردم سنگین آمد وشروع به تمسخر کردن او نمودند وبه همدیگر بیان می کردند که نوح دیوانه شده است در خشکی به فاصله خیلی زیاد از دریا کشتی می سازد ما چگونه نجات بخشی کسی را باور کنیم که این همه درخت را قطع کرده وچیز بیهوده ای می سازد آنها اعتقاد بر آزادی بیان داشتند آزادی اندیشه وآزادی انسان که ما نباید از کسی دستور بگیریم که می خواهد برای ما محدودیت بیاورد حالا که از دستوراتش سر پیچی می کنیم کشتی در خشکی می سازد پس او با آزادی ما مخالف است وما با دستورات او آنها در توحش وتوهم خود زندگی می کردند ونوح پیامبر در ماموریت خود آراو واستوار ادامه مسیر می داد پیامبر خدا می ساختند  وآن مردم میباختند  تا اینکه آن نبی خدا دستور یافت تا از حیوانات جفت جفت بیاورد وجداگانه در کشتی جای بدهد انسانها دمکراسی خواه نیامدند اما حیوانات وحشی تن به آن محدودیت دادند وتفاوت دمکراسی انسانهای آزادی خواه به روش خودرا با دمکراسی به روش پیامبر خدا را فهمیدند حیوان وحشی بی تمدن نجات یافت وانسان متمدن مغرو غرق شد .دکتر احمدی نژاد با گامهای استوار خود بار ها وبار ها در همه جا نژاد پرستی را محکوم کرده است شاید عده ای بیان می کردند که این یک مخالفت سیاسی است برای بقای جمهوری اسلامی اینها می خواهند مردم را تحریک کنند علیه یک دشمن فرضی خارجی که همواره مردم را تهدید می کنند وبه این واسطه حکومت خودرا تداوم می دهند اینها در مبارزه رویا رو با اسرائیل کوتاه می آیند  ویا عده ای که بیان می نمودند اسرائیل با ما کاری ندارد ما چرا برای خود درد سر درست کنیم ما آزادی می خواهیم به روش غرب دمکراسی غربی و یا عده ای که بیان کنند ما نباید کاری به اعراب داشته باشیم اعراب همانطور که اسب هایشان برای دوندگی مناسب است سرانشان بهتر دوندگی می کنند ما هم ایرانی هستیم اگر خواستیم ما هم گاهی سوارشان می شویم و....احمدی نژاد یک فرد نیست احمدی نژاد یک رییس جمهور نیست احمدی نژاد نماینده مردم ایران نیست احمدی نژاد به ایران تعلق ندارد  احمدی نژاد حزب الله نیست  اما همه اینها در وجود اندیشه احمدی نژاد است .احمدی نژاد نماینده انسانیت انسان است که دعوت به دعوت توهم وتوحش غرب پا در اند یشه آنها نهاد  او با اندیشه وفرهنگ آنها  حرف خود آنها را بیان کرد او چیزی جز بیان واندیشه دمکراسی غربی را بیان نکرد حتی مقداری از دمکراسی اسلامی را نگفت تنها شعار های آنها را دوباره تکرار کردحتی  آن قوم متوحش ننتوانستند تحمل افکار خودشان را داشته باشند  .ملتی که شعار دهد وشعور نداشته باشد ملتی که انسانیت را فدای دنیا پرستی کرده ملتی که معنویت را فدای شهوت کرده ملتی که در توهم به سر می برد هرگز تحمل شنیدن شعار های بی شعور خودرا ندارد وهمانند قوم نوح (ع) محکوم به شکست می باشد اما مردمی که نجات می خواهند وکرامت انسانی را در نظر دارند  حتی اگر در خشکی کشتی بسازند مردم رستگاری هستند .این عدم تحمل این انسان کشی ومحکوم کردن هویت انسانی توسط همان هایی که می خواهند با نژاد پرستی مبارزه کنند وخودشان در حقیت نژاد پرست هستند اخطار واضحی است به آنانی که هنوز فکر دمکراسی غربی را دارند ودل در گرو آن دمکراسی نهاده اند امروز احمدی نژاد نماینده ملت ایران است ملتی با سابقه  چند هزاران سال  حکومت حکومت های مقتدر ایرانی این هشداری است به سران سواری بده عرب که بدانند ایران قدرتمند اندیشه های برتر دارد اندیشه هایی که کرامت وعزت انسانها را به همراه می آورد وبرایش مهم نیست از چه نژاد وچه رنگی است این شعار امروز ایرا نیست این شعار جمهوری اسلامی نیست این شعور فرهنگ وسنت ایران است این مرام ومنش ایرانی است همچنانکه در سنگ نبشته های حکومت های قدیم ایران زمین آن موقع که عرب بادیه نشین دخترانش را زنده بگور می کرد واندیشه ای جز شترش نداشت  می بینید که آزادی بیان آزادی دین وآزادی اندیشه وخط وزبان را بر سنگ ها حجاری کرده اند .احمدی نژاد هنوز از منطق ایرانی اندیشه های انسانی ایرانی حرفی به میان نیاورده است احمدی نژاد هنوز کرامت معنوی اسلام را برای انسان بیان نکرده است او هنوز نگفته است انسان خلیفه وجانشین خداست هنوز نگفته است روح خدا در کالبد انسان به ودیعه گذارده شده است .احمدی نژاد بازبان فرهنگ ودمکراسی غربی حرف زد اما آنها حتی زبان خودشان را نفهمیدند فرهنگ خودشان را نفهمیدند شعور وشعار خودشان را نفهمیدند آیا این چنین مردم می توانند داعیه پرچمداری کرامت انسانی را داشته باشد آنها حتی به نژاد پرستی خودشان هم احترام نگذاشتند احمدی نژاد از همان حماقت خودشان بر علیه خودشان سخن راند اما آنقدر احمق بودند که حماقت خودشان را هم نفهمیدند . ای کاش زنده یاد جلال آل احمد نویسنده فرهنگ برهنگی زنده بود تقدیم به آنها که دنبال دمکراسی غرب هستند   .......... نویسنده : شریف

نظر دهید

دسته ها :
پنج شنبه هفتم 3 1388
ریش من .ریش تو.ریش ما

تیغ زد بر ریش ما اندیش ما         وای بر اندیشه بی ریش ما!!

در گذشته های  بسیار دور در سر زمین واقعیات زندگی در کنار دریای بزرگ با تمدن وفرهنگ خاص خود حاکمی پایه های حکومت خودرا مستحکم می کرد او سالها بود که در آن سرزمین با قوانین خود روزگار می گذرانید واقتدار حکومتش را برای فرزندش موروثی کرده بود تا اینکه فرزند او بر تاج وتخت پدر تکیه زد . روزی از روزها در شکارگاه مخصوص شاه جدید در حالی که خوش می گذراند نگاهی از سر غرور بر به وزیر پیر دربار خود نمود و فرمود : ای وزیر اعظم راست بگو در زمان حکومت پدر تاجدارم بهتر خوش می گذراندی یا در حکومت من . وزیر پیر آه سردی کشید وکمی مکث کرد سپس سری تکان داد وبا آه سردی گفت :حکومت شاه مستدام باد در هیچکدام ! شاه به تاسف سردی تکان داد وگفت یعنی چه این همه خدمت وخدم وحشم ونوکر آنوقت می گویی هیجکدام ؟چقدر نا سپاسی؟ چرا به چه دلیل ؟وزیر که در مانده شده بود گفت اگر اجازه فرمایی عرض می کنم .در حکومت پدرتاجدارت من ریش نداشتم وجوان بودم .او هم اصرار داشت بر اینکه وزیر باید ریش داشته باشد هر روز به حمام می رفتم وبا تیغ سلمانی به صورت خود می کشیدم اما محال از یک مو سالها سختی کشیدم تا عاقبت این موها بر گونه هایم رویید ومن توانستم خاسته پدر بزرگوارت را بجا بیاورم متاسفانه پدرت به رحمت خدا رفت وتو تاج بر سر گذاشتی واز همان روز اول اصرار بر این داشتی که وزیر باید جوان باشد وبی ریش ومن هر روز دوباره به حمام می روم وبا تیغ سلمانی به جان این ریش ها می افتم تا ریشه هایش را در آورم وشما از دیدن ریش تراشیده من لذت ببری وبهانه داشتن وزیر جوان بی ریش از خاطرت محو شود لذا این ریش در هر دو حکومت پدر وپسر برای من دردسر شده است ومن هرچه عقده بر دل دارم وهر خواسته وناخواسته ای که برایم بوجود می آید همه اش را به سر این ریش ها در می آورم تا مایه آزار من نشود اما نمی شود داشتنش یک در سر ونداشتنش هزارو یکی . شاه جوان از پاسخ وزیر پیر خوشش آمد وبه شکار خود ادامه داد .اما نمی دانم چرا ادم هایی که یک عمر نان از این ریش خورده اند چرا ریش های خودرا می زنند این ریش ها برای آنها همه اش مایه خوشحالی بوده است خوش خود وخدا نمی آید کمتر به این ریش ها آزار برسانند سالها بود که اورا می شناختم اندازه ریش های او متوسط بود در جایی کار می کرد که لابد لازم بود ریش بگذارد وهر روز این ریش ها را عطر وشانه بزند محال بود که اورا ببینی اما ریش او نامرتب باشد پیراهن سفید اوبا دگمه های بسته شده تا زیر گلو و انگشتر های رنگارنگ  هر کسی را به تعبیر وتفسیری وامی داشت کسی را یارای اهانت به ریش نبود خدا می داند چه برسرش می آمد .چند روز ی زمان سپری شد گردو غبارها نشست آرامش به دلها آمد چرخ زندگی شروع بحرکت کرد خانه های چند طبقه ومجلل با ماشین های مدل بالای گوناگون رنگها عوض شد بیرنگ ها رنگ گرفتند خیلی از رنگها زنگ زده شده تلاش برای دنیا ودنیا پرستی شروع شد هر کس به هر طرفندی بود به نوایی رسید هر بیسوادی یکباره لیسانس شد هر لیسانسی بر کنار شد همه چیز رنگ باخت .دوست قصه ما هم رنگ عوض کرد واز تعلقات دنیا به نوایی رسیده بود زندگیش تغییر یافته بود ماشین صفر داشت ریش هایش را با تیغ سلمانی تراشیده بود اما نه به سختی آن وزیر بلکه براحتی یک تیغ تیز ژاپنی وبفاصله اتاق خواب تا حمام خانه او بازنشست شده بود ویک ماه از باز نشستگیش گذشته بود هر جند باز نشست پیش از موعد بود وبدست خودش باز نشست شده بود او از دست این ریش ها به ستوه آمده بود او می دانست که ریش هایش ریشه ندارد اما پذیرا نبود وگوشش نمی شنید اما هم اکنون خودش به این نتیجه رسیده بود کسی به او اجباری نداشت خودش ریش می گذاشت می توانست نگذارد همانطور که خیلی های دیگر نمی گذاشتند ریش ها چه گناهی داشتند یک زمان بایستی مدت ها تحمل شانه وبوی عطر را داشته باشند وشکنجه قیچی جیبی اورا وبفاصله یک باز نشستن ورها شدن از کار تحمل تیغ تیز رانمایند .ریش تقصیر ندارد اوهم نعمتی از نعمت ها خداست او هم مثل استخدام شدن است او هم مثل باز نشست شدن است کاری به هیچ چیز ندارد نه وزنی دارد نه بی وزن است این تو هستی که همه چیز را در ریش می دیدی دنیا را از درون آن نگاه می کردی وامروز تمام عقده های وانشده خود را بخاطر آن می بینی فکر می کنی اگر ریش را با تیغ بزنی با همه چیز مبارزه می کنی تو فقط با خودت مبارزه می کنی اینها نشان دهند ه ضعف توست وگرنه کسی با ریش وبی ریش کاری ندارد این می رساند تمام عقاید تو باطل بوده تو مصلحتی ریش گذاشته ای وچون از آن مصلحت رها شده ای ریش را هم در محل کار رها کرده ای .نداشتن ریش به کسی آسیب نمی رساند اما تو به همه آسیب می زدی وامروز همه آسیب هایت را به ریش بیچاره ات می زنی .ریش بی گناه است این افکار توست که گناهکار است ریش ریشه می خواست وتو نداشتی آیا دروغ گویی آیا رنگ وریا آیا منافق بودنت آیا دنیا پرستی آیا باز ماندن از غافله ثروتمندی باعث شد ویا نه آیا افکار ریشداری غلط بوده است ونتوانسته ترا ارضاء کند  بیچاره ریش که باید همیشه چوب دیگران را بخورد وتحمل کند اگر بر سر کچ می رویید قدرش را می دانست وهر روز عطر وشانه اش می زد واینقدر مجبور نبود کچلی خودرا در زیر کلاه بپوشاند  راست گفته اند میوه خوب به چنگ شغال می افتد   نویسنده: شریف                                                                    نظر دهید ادمه دهم یا نه؟                                                            
دسته ها :
شنبه بیست و ششم 2 1388

کمیته امداد امام خمینی اراک (تعهد یا عدم تعهد )

بیوه زن با یک دختر ده ساله(می خواست یتیم نشود)

 سالها بود که فکر می کردم دیگر محتاج ومحروم در جامعه وجود ندارد کمیته امداد امام خمینی خدمات گذار صدیق خواهد بود که نمی گذارد دست نیاز کسی از خوان نعمت کمیته کوتاه بماند سالها  آنچه در حد توانم بود درون این صندوق های کنار خیابان می ریختم سالها بود که ناچیز صدقات خودرا به پیران واز کار افتاده های فامیل هم نمی دادم با خودم فکر می کردم لابد کمیته بهتر می داند به افراد نیاز مند می دهد  اینها که کنار خیابان هستند گدا های پولدارند که قصد عوام فریبی دارند مستحق نمی باشند مستحق آنهایند که زیر پوشش کمیته هستند ازکشور بزرگ ایران تا کمک به مردم فلسطین ولابد آفریقا وسیاه پوستان وسرخ پوستان آمریکا  سالها با افرادی که مخالف خوانی با کمیته می کردند برخورد می کردم آنهایی که می گفتند در این مملکت آنقدر محروم هست که نباید به افغانی وفلسطینی کمک کرد آری تعصب خاصی داشتم .                                                                                       تا اینکه  تقدیر رقم خورد درون محله شیک با ساختمانهای بلند ومجلل وبا ماشینهای صفر رقم به رقم درون کوچه  درون  زیر زمین  نم دار ومرطوب وکوچک  یکی از این ساختمانها بیوه زن سیدی با یک دختر بجه کلاس چهارمی زندگی خودرا شروع کرده بود بدون اینکه همسایه ای بخود رنج دهد واندکی  در باره همسایه تازه وارد خود  تجسس کند البته بااین دعا وزیارتهای رنگارنگ و آش نذری ها بطور حتم تجسس از نظر این جماعت امری ناپسند وزشت است ود خالت در امور خانوادگی دیگران محسوب می شود وگناه کبیره است ولابد غیبت هم هست وحرام  بنده هم که حضور شما عرض ادب دارم سالهاست که خانواده ام وخودم را از اهالی کوچه مجزا کرده ام وحتی شرط ورود برای مستاجر هایم قرار داده ام که حق ندارند در این جماعت کوچه حضور یابند در صورت مشاهده سال بعد باید تخلیه کنند وبنگاه دار سر کوچه این را بخوبی می داند  اما ناخود آگاه خودم با یکی از اهالی کوچه ارتباط پیدا کردم ومستحق تخلیه شدم وشروع ان اینگونه بود که : در حالیکه ماشین خودم را با آب بیت المال که زحمت زیادی مسئولین برایش می کشند تا بدست ما برسد گردو خاک آنرا می شستم دختر ی کوچک وبا ادب یکی دوبار کنارم رفت وآمد کرد وسلام کرد دانستم از اهالی محله با ایمان ما نمی باشد متاسفانه گفت در محل شما مستاجریم درون زیر زمین زندگی می کنیم  پدر ندارم کلاس اول بودم که پدر جوشکارم را از دست داده ام 35 هزار تومان کرایه می دهیم فقط ماهیانه سی هزارتومان دیگر برای مخارج داریم مادرم در خانه های مردم کار می کند تا خرج خودرا بیاوریم پدر مادرم پیر مرد سیدی است که خودش وضع خوبی ندارد  همینطور در حال ادامه بود که نتوانستم تحمل کنم کودکی با این ادب ومعرفت با این خوش بیانی قدر دان مادرش درس خوان می گفت همه اش بیست می گیرم تا مامانم خوشحال شود                                                                                                                                خرج های زیادی برای نذری ها در کوچه بر گذار شد افراد زیادی به حج عمره رفتند وحاج آقا وحاجیه خانم شدند آنها طواف کعبه رفتند کعبه ای که از سنگ وگل است کعبه ای که ساخت ابراهیم دوست خداست مخارج تالار وغذای زیادی دادند اما در کنار آنها قلب کوچک این دختر بچه می طپید که کعبه خدا بود بدست خود خدا ساخته شده بود از جنس دل بود نه سنگ وگل حاجی آن خدا بود  می دیدم که با نگاه کودکانه خود به این جماعت می نگرد چه فکر می کرد خدا می داند فکر پدر از دست داده اش فکر کرایه خانه فکر نم ورطوبت فکر نداشتن کامپیوتر ورفاه فکر مامانش که از ساعت ده تا ساعت دوی بعد از ظهر می رود تا غذا وکارهای خانواده ای را آماده کند تا به او مقداری پول بدهند  چه مردم با محبت چه مسلمانهای خوبی چه حاجی های زیارت رفته ای دلم بحال کعبه می سوزد مادرم سالها پیش آنموقع که کودکی بودم برایم می گفت حجرالاسود یک فرشته با بالهای سفید بوده است که از آسمان به زمین آمده بوده است وحضرت ابراهیم آنرا درون دیوار گذاشته است او سیاه نبوده اما بواسطه دست های افراد که به او مالیده اند هرروز سیاه وسیه تر می شود مادر بیسوادم می فهمید  دل بعض آدم ها سیاه است وقتی دست به سفیدی بزنند سیاه می شود                                                              ()امروز دخترک را آشفته دیدم مثل این بود که می خواهد چیزی بگوید لحظه ای گوش دادم می گفت صاحب خانه گفته باید خالی کنید مامانم به تمام بنگاه ها سر زده همه جا کرایه گران است ما دونیم پول داریم دست صاحب خانه است  عمو خانه گیرمون نمی آید دختر کلاس چهارمی نگران کرایه واجاره نشینی آیا اگر امام علی(ع) بود هنوز کیسه به دوش شب ها درب خانه اشان را می زد آیا دنبال خانه می گشت  آیا چشم ودل نگران دخترک را از نگرانی خارج می ساخت  آیا برایشان نان می پخت شاید گذر امام علی به این کوچه نیفتاده است وشاید هم مریدان ایشان خبر ندارند که به او اطلاع دهند البته همه اهالی یکی دوبار به کربلا وزینبیه  هم رفته اند هر چه باشد فرزندان امام علی(ع) خبر دار شده اند با همه این اوصاف وقتی نگاه کردم متوجه شدم باطن خودم سیاهتر از همه است تصمیم گرفتم به کمیته امداد امام خمینی  کنار میدان امام حسین (ع) بروم وسنگ اینها را به دل بزنم حاج آقا ی حراست با کمال ادب وطمانینه جواب داد کمیته در حد مقدوراتش هم کرایه وهم کمک کرده است شاید کسی بخواهد شمال زندگی کند توان کمیته نیست دیدم چانه زدن بی فایده است وعطای حاجی آقا بر لقای او بخشیده برگشتم وفکر کردم چگونه در یکی از روستا ها به زنی که دارای چند دختر وپسر است  وحتی دختر یکی از پسرانش را هم به تحت تکفلی خود در آورده کمیته وام داده وخانه ساخته است  اما بیوه زن تنها  وسادات باید در بدر دنبال خانه برود وحتی پول پیش زیادی ندارد ای کاش بجای کمک به فلسطین وافغانی ها وافریقایی ها به این مردم رسیدگی کنند ای کاش بجای هزینه های درمان وجراحی ودلسوزی برای مردم غزه کمک به بیوه زنی می کردند که خودش با آبرو زندگی می کند کلفتی می کند وعار ندارد او هر روز به بنگاهی می رود وهر بنگاه داری نظری در باره اش دارد هر صاحب خانه ای نگاهی مجزا به او می کند آیا خانه ای مناسب پیدا می کند آیا وآیا ووووووو                                                                                                              حاجی آقا میز ریاست پا بر جا نمی ماند ثروت هنگفت ایران پایانی ندارد اگر بخواهی می توانی شما نماینده امامی هستید که گفت ملت ایران از مردم حجاز وکوفه بهتر هستند مردم از همه چیز خود گذشتند بیائید شما که مسئولیت دارید خودتان مامن باشید وبرای این افراد خانه پیدا کنید  لحظه ای که بر گشتم با خودم گفتم باید زنده بمانم تا زنم بیوه نماند تا دخترم نگاهش به صاحب خانه نباشد که کرایه اضافه کند تا نگاهش به بنگاهدار نباشد تا فکر نکند شبانگاهان مردی کیسه بدوش غذایش را بیاورد باید زنده ماند                 از امروز به بعد دیگر در صندوق کمیته امداد نصب شده درون حیاط خانه ام پولی نخواهم ریخت  می خواهم آنرا بر دارم وتقدیم خودشان کنم دیگر خودم می خواهم مستحق پیدا کنم حاجی آقا آیا اگر این دختر خودت بود باز آرام وآسوده دست به ریش های عطر زده خود می کشیدی ومی گفتی ما به اندازه لازم کمک کرده ایم آیا اگر زن خودت بود چی آیا امام خمینی اگر می دانست زنی در کشور اسلامی او اینگونه محتاج است وبا چنگ ودندان دختر کلاس چهارمی خود را بندان گرفته است چکار می کرد لابد به شما معرفی می کرد وشما هم می گفتید در حد توانمان کمک کرده ایم ونامه امام را بایگانی می کردید  نیست بودجه.  شاید هم حاج آقایی مثل شما نمی گذاشت نامه مشگلات بدست امام برسد کم کم یتیم بزرگ می شد خودش کار می کرد .  چه کسی مسئول است چه کسی پیگیر است  برادری کجاست عدالت علی(ع) چطوریه  خطبه امام علی(ع) در نهج البلاغه در مورد بیوه زنان وکودکان یتیم چیست  وای بر تو از یتیم وای بر تو از یتیم وای بر تو .......................................................... چگونه تو آرام کنار دخترت می خوابی در حالیکه نمی دانی این دخترک چگونه شب را به صبح می گذراند  دختری که نیاز به آرامش دارد ونباید نگران خرج وکرایه وخانه بدوشی باشد  حق یتیم یتیم نوازی آیا همه مثل من فکر می کنند که کمیته امداد همه کاری انجام می دهد اگر اینگونه باشد هیچ کس مقصر نیست ما هم نباید خودمان را سر زنش کنیم  یتیم هم حقی ندارد چشمش کور می خواست یتیم نشود  این مشگل خودش می باشد!               در صورتیکه فرد خیر اندیشی بخواهد آدرس ایشان را می دهم در قسمت نظرات آدرس وتلفن خود را یاد داشت کنید .نویسنده : شریف      

E-mail: abotlbz@gmail.com

دسته ها :
شنبه نوزدهم 2 1388
اسب عرب راهوارونجیب !

سران عرب راهوارترونجیب تر؟!

 عرب جاهلی دغدغه خاطری جز معاش زندگی روزانه خود نداشت شیر شتر وپشم آن ودر نهایت درخت خرمایی که گاهی در منطقه ای وجود داشت خوی بیابانگردی وآزار گرمای طاقت فرسا هرگونه تفکر وخلاقیت را از آنها گرفته بود بردگی وبرده داری سنت دیرینه آنان بود جنگ های قبیله ای مرسوم زندگی این جماعت بود زن بارگی وتعدد زنان به واسطه همین جنگ ها بوده است که می خواسته اند فرزندانشان زیاد شود تا بتوانند در نزاع های قبیله ای پیروز شوند وکسانی که دختر داشتند یا مجبور بودند که آنان را به واسطه شرمندگی خود زنده بگور نمایند یا اینکه در مخفی گاه دختر بی گناه را پناه دهد بواسطه نداشتن فرهنگ وتمدن تنها چیزی که در وجودشان نهفته بود فرهنگ بت پرستی بود آنان هر خانواده وهر قبیله برای خودشان بتی ساخته بودند از سنگ وچوب ومی پرستیدند با اینکه خودشان سلیقه وذوق ساختن همین بت ها را هم نداشتند عرب جاهلی بت خودرا به اقوام دیگر می داد تا برایشان بسازد دوستی به شوخی می گفت هر کدام از بت های بیادگار مانده از دوران جاهلیت را بخوبی باز دید کردم متوجه شدم ساخت صنایع دستی اصفهان است چون عرب جاهل حتی قاشق چوبی هم نداشت تا غذا بخورد آنان با دست غذا می خوردند ودر اصل غذای آنها بعد از شیر شتر وحیوانات بیابانی از ملخ گرفته تا سوسمار تا گوشت خشک شده در آفتاب بود عرب جاهلی خواندن ونوشتن را نمی دانست وکاری به آن نداشت قومی وحشی وبیابانگرد بود که محصور در بیانهای سوزان بود وزندگی می گذراند بطوری که هیچگاه طمع حمله حکومت های آن زمان را بر نمی انگیخت چون چیزی نداشتند  در کنار عرب جاهل .تمدن شکوهمند ایران با تمام قدرت می درخشید که در آن تمدن وفرهنگ جاری بود دین ودینداری وجود داشت مردم اعتقاد به کردار نیک وپندار نیک داشتند حکومت ها وحاکمان خودشان را بواسطه روحانیان بیمه کرده بودند قدرت روحانیان در دربار های این حاکمان بشدت قابل بررسی بود مردم آب وخاک وآتش را مظهر پاکی می دانستند وبه آن احترام می گذاشتند هر چیز ناپاکی باید بسوزد تا تبدیل به خاک پاک شود مالیات ها وقوانین مالیاتی در سراسر کشور جاری بود قوانین حکومتی در سراسر کشور اجرا می شد در اقتصاد هم ترقی بحد بالای خود بود جاده ابریشم بواسطه حرکت کاروانهای تجارتی ایرانیان در جهان مشهور بود کشوری با گستردگی زیاد واداره قدرتمند با تسلط کامل بر مرزها ومرزداری با قدرت نظامی قوی که لشگر های گرانی را اردو کشی وسازماندهی وتدارکات رسانی می کردند با فتوحات قابل تقدیر برای آزادی ملت ها نه کشور گشایی بیان آزدی دین واندیشه های دینداری کشوری با تمدن بزرگ که اقوام مختلف با صلح وثبات در کنار همدیگر زندگی می کردند هیچگاه در تاریخ ایران مشاهده نشده است که قومی یا قبیله ای را بخاطر داشتن دین ونژاد کشتار یا آزار داده باشد همواره ادیان ومذاهب مختلف در کنار هم بوده اند وهر گونه تعرض به قوم وقبیله ای تجاوز به ایران بوده وبا قدرت قهری ایرانیان مواجهه شده است وهر گاه بواسطه سستی یا بی کفایتی حاکمی ایرا ن شکست خورده باز دشمنان در اندیشه های سیاسی واجتماعی ایرانی ذوب شده اند از اسکندر مقدونی گرفته تا محمود افغان وتا مغولان خونخوار وتا بوجود آمدن اندیشه اسلامی وسقوط ایران بدست اندیشه های الهی پیامبر اسلام واینجاست که مشخص می شود ایرانی از هر چیزی بهترینش را انتخاب می کند وقتی که اندیشه فکری دین اسلام در سرزمین ایران گسترش یافت وتجار ایرانی وسیاست مداران آن زمان دانستند که دین پیامبر دین الهی است ومی تواند باعث شکوفا شدن تفکر ایرانی شود دست از حمایت حاکمان بر داشتند وبا آغوش باز از اسلام استقبال کردند آنهم نه اسلامی که الوده باشد نه اسلامی که خوار باشد وذلیل بلکه اسلام ترقی خواه اسلام ناب محمدی اسلامی که سلمان فارسی را در کنار پیامبر می نشاند وبلال سیاه پوست را عرب وعجم را ترک وبلوچ ومسیحی ویهودی وزرتشتی را پس ایرانی مقهور عرب بادیه نشین ملخ خوار نشد بلکه تابع وپذیرای دین اسلام آنهم بهترین آن شد ایرانی هوشمند توانست حاکمان بی لیاقت عرب را که داعیه اسلام می کردند از سر راه خود بردارد اندیشه های ناب را از آنان بگیرد .امروز ما افتخار می کنیم ایرانی هستیم وبا اسلام ناب وشکوه واقتدار ایرانی از مردم مظلوم فلسطین یعنی عرب هایی که در حال ذره ذره مردن هستند دفاع می کنیم در مقابل جنایت کاری می ایستیم که سران جاهل عرب به پای آنها می افتند وبرایشان کمپ دیوید ها وغیره را می آفرینند ما افتخار داریم که دوباره  ایرا ن شکوهمند دروازه های ترقی را یکی پس از دیگری پشت سر می گذارد اقتدار ایران در دریا ها وافتخارات ایران در فضا در تمدن در اقتصاد وامروز دوباره شاهد هستیم که اعراب جاهلی در کنار تمدن شکوهمند ایران حضور دارد کسانیکه بجای بت پرستی ترقی کرده اند وهر قبیله وقومی بتی دارد از جنس چاه نفت چیزی جز این بت را نمی بیند کاری به دیگران ندارد حتی اگر بداند که چاه نفتش در خطر است پدر وبرادر خودش را هم تقدیم اسرائیل می کند تا چاهش تا شکمش وتا زیر شکمش راحت باشد نژاد اسب عرب اصیل است راهوار خوش خرام خوب می دود آرام است جز دویدن وخوردن واستراحت اندیشه ای ندارداما سران عرب نجیب ترند راهوارترند بیشتر سواری می دهند خوب می دوند خوب  رام هستند  اما اسب ترکمن اسب جنگ است اسب رزم است اسب افتخار است اسب دلاوری به کسی جز ترکمن سواری نمی دهد حتی اسب های ایرانی هم متمدن تر از سران جاهل عرب است .نوسنده شریف

نطر دهید ادامه دهم یا نه

دسته ها :
جمعه چهارم 2 1388
احمدی نژاد درون کشتی نوح (ع)

برهنگی فرهنگی وفرهنگ برهنگی

حضرت نوح (ع) وقتی که از هدایت قوم خود مایوس شد وقرار بر این شد که کشتی خودرا بسازد آنهم در خشکی برای بسیاری از مردم سنگین آمد وشروع به تمسخر کردن او نمودند وبه همدیگر بیان می کردند که نوح دیوانه شده است در خشکی به فاصله خیلی زیاد از دریا کشتی می سازد ما چگونه نجات بخشی کسی را باور کنیم که این همه درخت را قطع کرده وچیز بیهوده ای می سازد آنها اعتقاد بر آزادی بیان داشتند آزادی اندیشه وآزادی انسان که ما نباید از کسی دستور بگیریم که می خواهد برای ما محدودیت بیاورد حالا که از دستوراتش سر پیچی می کنیم کشتی در خشکی می سازد پس او با آزادی ما مخالف است وما با دستورات او آنها در توحش وتوهم خود زندگی می کردند ونوح پیامبر در ماموریت خود آراو واستوار ادامه مسیر می داد پیامبر خدا می ساختند  وآن مردم میباختند  تا اینکه آن نبی خدا دستور یافت تا از حیوانات جفت جفت بیاورد وجداگانه در کشتی جای بدهد انسانها دمکراسی خواه نیامدند اما حیوانات وحشی تن به آن محدودیت دادند وتفاوت دمکراسی انسانهای آزادی خواه به روش خودرا با دمکراسی به روش پیامبر خدا را فهمیدند حیوان وحشی بی تمدن نجات یافت وانسان متمدن مغرو غرق شد .دکتر احمدی نژاد با گامهای استوار خود بار ها وبار ها در همه جا نژاد پرستی را محکوم کرده است شاید عده ای بیان می کردند که این یک مخالفت سیاسی است برای بقای جمهوری اسلامی اینها می خواهند مردم را تحریک کنند علیه یک دشمن فرضی خارجی که همواره مردم را تهدید می کنند وبه این واسطه حکومت خودرا تداوم می دهند اینها در مبارزه رویا رو با اسرائیل کوتاه می آیند  ویا عده ای که بیان می نمودند اسرائیل با ما کاری ندارد ما چرا برای خود درد سر درست کنیم ما آزادی می خواهیم به روش غرب دمکراسی غربی و یا عده ای که بیان کنند ما نباید کاری به اعراب داشته باشیم اعراب همانطور که اسب هایشان برای دوندگی مناسب است سرانشان بهتر دوندگی می کنند ما هم ایرانی هستیم اگر خواستیم ما هم گاهی سوارشان می شویم و....احمدی نژاد یک فرد نیست احمدی نژاد یک رییس جمهور نیست احمدی نژاد نماینده مردم ایران نیست احمدی نژاد به ایران تعلق ندارد  احمدی نژاد حزب الله نیست  اما همه اینها در وجود اندیشه احمدی نژاد است .احمدی نژاد نماینده انسانیت انسان است که دعوت به دعوت توهم وتوحش غرب پا در اند یشه آنها نهاد  او با اندیشه وفرهنگ آنها  حرف خود آنها را بیان کرد او چیزی جز بیان واندیشه دمکراسی غربی را بیان نکرد حتی مقداری از دمکراسی اسلامی را نگفت تنها شعار های آنها را دوباره تکرار کردحتی  آن قوم متوحش ننتوانستند تحمل افکار خودشان را داشته باشند  .ملتی که شعار دهد وشعور نداشته باشد ملتی که انسانیت را فدای دنیا پرستی کرده ملتی که معنویت را فدای شهوت کرده ملتی که در توهم به سر می برد هرگز تحمل شنیدن شعار های بی شعور خودرا ندارد وهمانند قوم نوح (ع) محکوم به شکست می باشد اما مردمی که نجات می خواهند وکرامت انسانی را در نظر دارند  حتی اگر در خشکی کشتی بسازند مردم رستگاری هستند .این عدم تحمل این انسان کشی ومحکوم کردن هویت انسانی توسط همان هایی که می خواهند با نژاد پرستی مبارزه کنند وخودشان در حقیت نژاد پرست هستند اخطار واضحی است به آنانی که هنوز فکر دمکراسی غربی را دارند ودل در گرو آن دمکراسی نهاده اند امروز احمدی نژاد نماینده ملت ایران است ملتی با سابقه  چند هزاران سال  حکومت حکومت های مقتدر ایرانی این هشداری است به سران سواری بده عرب که بدانند ایران قدرتمند اندیشه های برتر دارد اندیشه هایی که کرامت وعزت انسانها را به همراه می آورد وبرایش مهم نیست از چه نژاد وچه رنگی است این شعار امروز ایرا نیست این شعار جمهوری اسلامی نیست این شعور فرهنگ وسنت ایران است این مرام ومنش ایرانی است همچنانکه در سنگ نبشته های حکومت های قدیم ایران زمین آن موقع که عرب بادیه نشین دخترانش را زنده بگور می کرد واندیشه ای جز شترش نداشت  می بینید که آزادی بیان آزادی دین وآزادی اندیشه وخط وزبان را بر سنگ ها حجاری کرده اند .احمدی نژاد هنوز از منطق ایرانی اندیشه های انسانی ایرانی حرفی به میان نیاورده است احمدی نژاد هنوز کرامت معنوی اسلام را برای انسان بیان نکرده است او هنوز نگفته است انسان خلیفه وجانشین خداست هنوز نگفته است روح خدا در کالبد انسان به ودیعه گذارده شده است .احمدی نژاد بازبان فرهنگ ودمکراسی غربی حرف زد اما آنها حتی زبان خودشان را نفهمیدند فرهنگ خودشان را نفهمیدند شعور وشعار خودشان را نفهمیدند آیا این چنین مردم می توانند داعیه پرچمداری کرامت انسانی را داشته باشد آنها حتی به نژاد پرستی خودشان هم احترام نگذاشتند احمدی نژاد از همان حماقت خودشان بر علیه خودشان سخن راند اما آنقدر احمق بودند که حماقت خودشان را هم نفهمیدند . ای کاش زنده یاد جلال آل احمد نویسنده فرهنگ برهنگی زنده بود تقدیم به آنها که دنبال دمکراسی غرب هستند   .......... نویسنده : شریف

نظر دهید

دسته ها :
پنج شنبه سوم 2 1388
 اخراجی ها

شهید( اخراجی)

من شهید هستم در یک خانواده ساده روستایی به دنیا آمدم از همان روزهای اول زندگی نام مرا سعید گذاشتند پدر ومادرم برابم زحمات زیادی کشیدند پدرم روزها کشاورزی می کرد وبا همان آب کشاورزی هم امرار معاش می کرد هم وضو می گرفت ونماز می خواند من با تربیت او بزرگ شدم در گرمای تابستان هم روزه می گرفت وکار کشاورزی هم انجام می داد مادرم با همان آب قنات کشاورزی خمیر می ساخت وبا آتش تنور برایمان نان می پخت وبا همان آب نذری محرم وروز عاشورا را تهیه می کرد من سالها گریه وپرچم عزاداری عاشورا را بر سر درب حیاط خانه امان مشاهده کرده ام شب ها پدرم در خانه رساله عملیه علمائ وقت را می خواند آنها مشگل ترین دستور را اجرا می کردند ومقید ترین افراد بودند من دوران دبستان را در حکومت شاه گذراندم من مامورین شاه را دیده ام من کدخدای زور گو را دیده ام من در کنار روستا قمار باز ها ولات ها را دیده ام با چاقو وپنجه بکس با کلاه شاپو وکفش نوک قیصری ودست مال ابریشمی دور مچ دست آنها با سبیل های کلفت وکت آویزان بدوششان من تریاک کوپنی را با وافور نقره کوب با انبر قفل دار وسنجاق قفلی آویزان به گردن وافور با ذغال جک سونی را دیده ام من شهید اخراجی هستم من کلاس پنجم مدرسه را در سال 1357 به پایان رساندم دو سال بدون مدرسه بودم انقلاب برایمان مدرسه راهنمایی ساخت در سال سوم راهنمایی من کاملا بزرگ شده بودم در همین سال بود که از خانه ومدرسه اخراج شدم پدرم از همان کودکی که تربت پاک حسین ابن علی (ع) را  در دهانم گذاشت مرا از خانه اخراج کرد من ازطرف رفقایم هم اخراج شدم آنها براه خودشان رفتند با ترفند های مختلف با فرار از رفتن به سربازی وبا ماندن در پناهگاههای پدرانشان وبا گرفتن شناسنامه از شهر های مختلف با بهانه های خودشان در شهرو روستا ماندند وبه جنگ نیامدند من از طرف این رفقایم هم اخراج شدم من درون مدرسه راهنمایی هم نتوانستم آرام بنشینم همراه معلم خودم به آموزشگاه سلاح محله رفتم وبا نمره بیست در انجا هم قبول شدم خوشحال بودم که توانستم در این آزمون با نمره بیست قبول شوم اما نمی دانم چرا آموزشگاه مرا اخراج کرد نتوانستم دلیلش را بدانم بلاخره از آنجا خارج شدم سال اول دبیرستان بودم برای جبهه ثبت نام کردم همراه دیگر رفقایم به اهواز رفتم روزها در آن پادگان ادامه آموزش دادم  با اینکه در میدان تیر آن پادگان از همه بهتر تیر اندازی کردم اما به من نمره 18 دادند ومرا از آنجا اخراج کردند تعداد زیادی در همان پادگان روزها وشب را شاید سالها می گذراندند اما اخراج نمی شدند همراه با تعداد زیادی از افرادی که مثل خودم اخراج شده بودند به پشت خط مقدم جبهه رفتم تعداد زیادی در آنجا بودند آنها می گفتند ما بیست درصدی ادارات هستیم بما گفته اند که جلوتر شما را نمی برند ما از این جلوتر نمی رویم هر چه اصرار کردم مرا نپذیرفتند نمره نوزده از آنها گرفتم اما آنها هم مرا اخراج کردند از پشت جبهه اخراج شدم همراه با تعداد کمی به خط مقدم رفتم کانالهای باریک وطولانی با ارتفاع کم در بعض جاها هم روی کانال یک تکه ایرانیت فلزی روی کانال گذاشته بودند ومقداری خاک رویش گذاشته بودند  سنگرهای کوچک با گونی های پر از خاک که تعدادی از آنها با ترکش وتوپ پاره شده بود تعدادی هم نفرات که با بیل وکلنگ سخت در حال پر کردن گونی ها وترمیم سنگر ها بودند من نگران اخراج شدن بودم دیگر نمی خواستم نمره بگیرم دیگر نمی خواستم دست به کاری بزنم فقط نگاه می کردم که دیگران چکار می کنند من از خانواده ودوستانم اخراج شده بودم از دبیرستان ومرکز آموزشی از تمام خوشی ها ولذات زندگانی از داشتن خانه وماشین  وزن وفرزند از تمام دنیا اخراج شده بودم پس باید نگاه می کردم  هر چند آنها هم چیزی نمی گفتند با نگاه ولبخند خود بمن نظری می انداختند وگونی ها را یکی پس از دیگری بصورت متکا یکی روی هم می گذاشتند سنگر ترمیم شده بود آنها به همراه خود مقداری فشنگ ویک کلمن آب برداشتند وبه سنگرهای جلوتر رفتند همراهشان شدم تا بدانم چکار می کنند یکی یکی برای همه آب وفشنگ رساندند  در برگشت یک رزمنده مجروحی را همراهشان به عقب بر گرداندند  هنوز از خستگی اینکار رها نشده بودند که به سراغ سنگر دیگری رفتند خودشان درون سنگر رفتند وآنان که درون سنگر بودند به رازو نیاز پرداختند با خیال راحت آسوده از هر رنج واندوهی از کنارشان گذشتم آنسوتر پیر مردی در حال کشیدن گونی بزرگی بود اما نمی توانست انتهای گونی را گرفتم وکمکش کردم اینها را به کجا می بری گفت به سنگر کمین که آنطرف کانال است  هنوز چند گامی نگذشته بودم که پیر مرد بر اثر ترکشی آسوده وآرام درون کانال جا گرفت  اورا به کناری کشیدم وبراه خود ادامه دادم گونی پر از کمپوت را به تمام سنگر ها رساندم کلمن آب  غذای بسته بندی شده  وتن ماهی ها را هر کس مرا می دید تبریک می گفت خدای من از تو متشکرم که مرا قبول کردی من شهید هستم اخراجی هستم از مادیات از متعلقات دنیا از هوا های نفسانی از دروغ وریا کاری از مقام ومقام پرستی من در خط مقدم قبول شدم با نمره بیست من اخراجی هستم من  خوشحالم که اخراجی هستم اما نه آن اخراجی که شما درفیلم اخراجی ها می بینید  آن فیلم عقده وانشده گروهی است که در پشت جبهه قبول شده اند عقده ناگشوده کسانی است که از قافله شهیدان اخراج شده اند آنها قبول شدگان شهر ها ومال دنیا هستند  فیلم اخراجی ها زاییده تفکر قبول نشدگان فرهنگ خط مقدم است افرادی که تا اهواز آمدند افرادی که حاضر نشدند از خود بگذرند وبه خدا برسند من شهید هستم اخراجی هستم از تمام بند ها اخراج شده ام  من اخراجی هستم  من سعادت داشتم تا از جمع دنیا پرستان اخراج شوم من سعید هستم وبا سعادت  تو این سعادت را نداشتی تو از جمع ما اخراج شدی تو اخراج هستی از نعمت شهادت از لذت آخرت .هر چند تو خوشحالی خودت را با تکرار فیلم اخراجی ها می خواهی ثابت کنی اما بدان هرگز بااین فیلم ها نخواهی توانست در منطق ما قبول شوی وبرای همیشه اخراج خواهی شد
  abotlbz@gmail.com , abotlbz@yahoo.com ارتباط با ما از طریق :  
   
 
دسته ها :
جمعه بیست و هشتم 1 1388

دل سیاه حاجی

کعبه سفید است؟!

زمینه مساعد فکری او باعث شد از همان روزهای اول استخدام خود چهره خویش را به نمایش  بگذارد ویا شاید بلای آسمانی بود که بر سر افراد آن محل کار فرود آمد ویا اینکه خداوند به او توفیق داد تا به اینگونه کار های ناشایست ادامه دهد او در بین همه کارمندان بود اما فکر وروح شیطانی او باعث شده بود هر روز نظر رئیس بیشتر به او جلب شود روزها می گذشت وهرروز فشار رئیس به افراد بیشتر می شد وهر روز آقای الاغی به رئیس نزدیکتر می شد  هر چند کار خلافی از هیچ کس سر نمی زد اما شوخی های کوچک وحرف های ضد رئیس از بین افراد به گوش رئیس می رسید بی مدیریتی پارتی بازی وضایع نمودن حقوق افراد از مسائل مطرح شده بود اما چه کسی این حرف وحدیث را می گفت خدا می داند هر گاه بیان می شد که چه کسی عامل رئیس می باشد او فردی را نشان می داد ومی گفت تمام گزارشات زیر سر محمد می باشد محمد فردی بود که سخت مخالف بی عدالتی رئیس بود او اعتقاد بر این داشت که رئیس خیانت می کند وحقوق همه را پایمال می نماید اما کسی به او گوش نمی کرد همه با چشم قربان گو بودن بار رئیس را بر دوش می کشیدند محمد هرگاه می گفت فریب این ظاهر آراسته وذکر وبر گذاری مراسمات ظاهر سازی رئیس را نخورید با اینکه همه این موضوع را می فهمیدند اما به او توجه نمی کردند  لذا با اشاره رئیس آقای الاغی ماموریت داشت چهره محمد را تخریب کند ونگاه افراد محل کار را به طرف رئیس بکشاند وبلاخره توانست خوش خدمتی خودرا به درجه کامل برساند با توجه به شناسایی افراد ضد رئیس وارزیابی آقای الاغی از همکاران واینکه چه کسانی برده وار وچشم وگوش بسته حاضرند به رئیس کمک کنند  حلقه ماموریتش کامل شد وآقای الاغی به سمت مسئول امور مالی آن محل کار معرفی شد او چندین سال متوالی در این سمت کار کرد ابتدا برای خودش اضافه کار ایجاد کرد وسپس توسط یکی از پزشکان  که با آن محل کار به نوعی قرار داد داشت برای خودش برگ معافیت از هر گونه جابجایی از محل کار را گرفت وبرای همیشه توانست در آن محل کار بماند وتا کنون هم بجایی منتقل نشد وسالهاست که اضافه کاری ها را به جیب می زند اما در عوض محمد که شخص معتقد ی بود با تمام مشگلات وبیماریهای خانواده اش حتی یک روز هم اضافه کاری نگرفت زیرا او مخالف خلاف کاری آنها بود وبه سختی روزگار می گذراند وحتی اگر رئیسی هم عوض می شد این آقای الاغی اورا به رئیس جدید معرفی می کرد ومانع اضافه کار گرفتن ویا هر گونه امتیاز گرفتنش می شد  وخانه نیمه کاره او همچنان نیمه کار بود وبدون شیشه بطوریکه یکی از همسایگان محمد به شیشه فروش محله سفارش کرده بود که بدون شناخته شدنش شیشه خانه محمد را بیندازند وپولش را از او بگیر د محمد روزگار سختی داشت هر چند در محل کار به نحو احسن وبا افتخار برای مردم کار می کرد  آقای الاغی در سمت امور مالی بود وبا شگرد خاصی توانست وام های کلان بگیرد ودر مدت کوتاهی خانه سه طبقه وماشین وباغ بخرد او پول های محل کار را در حساب جداگانه ای در یکی از بانک ها می ریخت وبعد از چند مدتی که این کار را می کرد بخاطر گردش پول در آن بانک می توانست از وام استفاده کند واین شگرد خوب وقانونی برای او شده بود مدت های طولانی در بانک های مختلف اینکار را کرد تا اینکه سر انجام به سراغش رفتند وراه اورا سد کردند هر چند کسانی که از این کار ها می کنند تبدیل بهنور چشمی بهتری می گردند آقای الاغی به هرکس که می خواست برایش از رئیس در خواست اضافه کاری می کرد وبا هر کس مخالف بود نانش را می کرد ذغال اما محمد همچنان با افتخار وسر بلندی کار می کرد وخداوند توفیق داد که او از نظر مالی کمتر از دیگران نباشد خداوند برکت را در زندگی هر کس بخواهد می اندازد آقای الاغی در حین پولدار بودن متاسفانه پسر ندارد او چندین دختر بزرگ دارد که هر کدام همانند رستم هستند ومثل افراسیاب پول خرج می کنند ودیگر مسائلی دارند که باید بگذریم آقای الاغی دیگر طاقت نیاورد ویکروز دهان گشود وگفت برایش یک زن بیوه پیدا کنند تا او بگیرد محمد هم نامردی نکرد وآدرس وتلفن اورا به یک بیوه زن داد تا با او قرار ازدواج بگذارد بیوه زن اورا می شناخت چون پدرش با آقای الاغی همکار بوده است مدت کوتاهی نگذشت که آوازه الاغی به گوش همه رسید مدتی گذشت وآقای الاغی تصمیم گرفت خودش را طاهر کند او پس از سالها نان بری کردن وضایع کردن حقوق دیگران حالا تصمیم  گرفته به زیارت خانه خدا برود وخودش را با آب زمزم طاهر کند می خواستم بگویم کعبه چقدر سیاهی اما دانستم که کعبه سیاه نیست کعبه سفید تر از برف است وشفاف تر از نور کعبه سفید است این دست های سیاه افرادی مثل آقای الاغی است که کعبه را سیاه نموده است کعبه زیباست زیاتر از اندیشه های ملائک اما این اندیشه سیاه افرادی مثل آقای الاغی است که زیبائی را از حاجی می گیرد به او می گویم تو دستان سیاهت را به سنگ های کار شده توسط ابراهیم که دوست  خداست مالیدی وآنجا را سیاه کردی تو دستانت را بر سنگ وگلی سائیدی که ساخته یک نفر است که با خدا دوست است اما دلی را آزار رساندی که ساخته خداست به خانه ای رفتی که خانه ابراهیم دوست خداست اما خانه ای را که قلب همکارت (محمد) است خراب کرده ای که این قلب خانه خداست  تو اگر خانه ابراهیم را خراب می کردی وخانه دل همکارت که جایگاه خدا می باشد را آباد می نمودی خدا بطور حتم ثواب صد ها زیارت سنگ وگل ابراهیم را بتو عنایت می کرد . من می گویم حاجی الاغی سیا دت وسیرو سلوک مبارک باد تنها تو توانستی از آقای الاغی تبدیل به حاجی الاغی شوی بیائید کعبه را سیاهتر نکنید بیائید دستان آلوده خودرا به خانه ساخت ابراهیم نکشید.

نظر دهید ادامه دهم یا نه.....نویسنده : شریف

ارتباط با ما از طریق                                            :                      abotlbz@gmail.com  

دسته ها :
چهارشنبه بیست و ششم 1 1388

کاسب محله ما

 

شیر به نرخ دولتی

در کنار مناره های بلند مسجد محله ما علی آقا دکان مواد غذائی فروشی دارد او مانند دیگر کاسب کارهای محل موقع اذان دکانش را می بنند وزودتر از همه وضو می گیرد ودر صف اول جماعت است بیشتر از همه سخنان روحانی مسجد را گوش می کند وحتی می داند که او امروز در سخنرانی خود چه خواهد گفت وچه احکامی را بیان می کند علی آقا همچنین در یک جایی به عنوان بازرس کار می کند او با قیافه خندان ومحاسن پر پشت وسبیل کوتاه وهیکل متوسط خود وجه  خاصی در محل دارد  علی آقا علاوه بر فروشندگی خواربار شیر هم می آورد اودر روزهای فرد نوبت شیر دارد وبه هر خانواده ای یک عدد شیر موظف است بدهد .رسم دکاندار های معمولی وبی سواد بر این است (البته خوب ها ببخشند ) که اگر شما مشتری او باشید اگر در یخچال خانه اش شیر گذاشته باشد برای تو خواهد آورد واین فرهنگ وسنت ریشه در سالهای کوپنی دارد که اگر کوپن خود را از دکانی که محل خرید توست بگیری حتما قند وشکر وبرنج تو آماده می شود وحتی به درب منزل تو خواهد فرستاد اما اگر مشتری نباشی باید بدنبال سهمیه بگردی یا اینکه بروی سر بازار وکوپن خودرا بفروشی تا دیگر نخواهی منت دکاندار را بکشی اما همه مثل تو خارجی زندگی نمی کنند احتیاج دارند ومجبور ند خدمت آقای دکاندار عرض ادب کنند تا دست خالی بر نگرددند البته بدتر از همه اینکه سر صف نمانند خدا نکند با بعض زن ها هم صف شوی آن وقت است که می فهمی دنیا چه خبر است البته باید قدری حوصله بخرج دهی وگوش نمایی تا بفهمی چه می گوید او با صدای بلند می گفت سه روز است نتوانسته ام شیر بگیرم من شیر ها را جمع می کنم واز آن ماست درست می کنم مجبورم چند نفری با بچه هایم در سر صف بیاییم  شوهرم کارگر است یک روز کار می کند ده روز بیکاراست  کرایه خانه بیست هزارتومان می دهیم پول پیش داده ایم شوهر تو چه کاره است او یا می ترسید یا اینکه خجالت می کشید بلا خره گفت کارمند است زن گفت خوب است یک آب باریکه ای داری خوش بحالت خیالت راحت است سر ماه حقوق می گیری بن وعیدی هم داری ما شوهرم خیلی سختی می کشیم زن دست پاچه شده بود چون فکر می کرد آن زن هم مانند او شوهرش کارگر است وشروع کرد به حرف زدن خدا پدرشان را بیا مرزد از طرف مدرسه به بچه هایم عیدی دادند والا نمی توانستیم چیزی برایشان بخرم تا چشم هم می گذاری ماه می شود وصاحب خانه هم کرایه می خواهد آب وبرق وگاز هم بمانند بحث زنانه داغ شده بود آن یکی زن گفت خدایا شکر که امروز تا حالا دعوا نشده چند روز قبل دوتا زن باهم دعوا کردند بخاطر نوبت وکرک سر هم را کندند با هزار زحمت دوتا مرد آنها را جدا کرد .به پشت سرم نگاه کردم دوتا جوان با سن بیست وچهار سال با هم مشغول حرف زدن از ماهواره امید بودند که دیگر ما مورچه را روی زمین خواهیم دید و هر هدفی در جهان برایمان قابل دست رسی است ما با این ماهواره موشک قاره پیما هم می توانیم شلیک کنیم طرف مقابل هم از انرژی اتمی بوشهر وقدرت این مرکز با آب وتاب حرف می زد .در همین هنگام پیر مرد عینکی عصا بدستی بطرف دکان حرکت می کرد وبا نوکا عصای خود به زمین می کوبید تا مطمئن شود زیر پایش  محکم است وبا دست دیگرش به دکاندار اشاره کرد که یک شیر به او بدهد کمر وپایش درد می کند در این هنگام بود که بحث ماهواره و کرایه خانه وهمه تمام شد ونگاه ها به پیر مرد افتاد وهمه یک صدا با هم می گفتند بیا سر صف وپیر مرد هم اصرار در گرفتن شیر داشت تا اینکه دکاندار هم به صدا در آمد وبه پیر مرد گفت نمی شود در صف بمان پیر مرد بعد کلی کلنجار با تندی وپر خاشگری در حالیکه کف در گوشه لبانش مشاهده می شد جلو دکان را ترک کرد هنوز چند نفری شیر نگرفته بودند که علی آقا گفت تمام شد شیر تمام شد نداریم .زن ومرد به هم ریختند زنانی که روی زمین نشسته بودند با حرکات تند دست چادر خودرا می تکاندند وکت وشلواری جلو او هم زود خودش را کنار کشید  بعد چند دقیقه هم هم وحرف صف به هم خورد ویکی یکی رفتند زنان می دانستند که برای فلان دکان ساعت دیگرشیر می آورند بطرف آن دکان رفتند  من هم بطرف ماشین خودم که آنطرف کوچه مقابل دکان علی آقا پارک کرده بودم رفتم  ودرون ما شین نشستم  عجب اخبار واطلاعاتی در این صف نشستن بدست می آید از ماهواره تا نرخ کرایه تاکسی وغیره  نا خودآگاه نگاهم به دکان افتاد خانمی پاکت شیر را زیر چادرش گرفت واز دکان خارج شد چشمانم را خوب مالیدم این آقا گفت شیر نداریم چند دقیقه ای توقف کردم اما باز هم یکی داخل شد وبا شیر بیرون آمد شیشه بزرگ دکان همانند تلویزیون عمل می کرد سر انجام وارد دکان شدم  در حالیکه دانستم علی آقا مرا نمی شناسد از شیر سوال کردم گفت نداریم تمام شده  به او گفتم عیبی ندارد من می خواستم دوسه هزارتومانی هم خرید کنم نگاهی به شامپو ها کردم دستی به نوشابه ها زدم وگفتم جنس من جور است اما فقط شیر نداری خب عیب ندارد دکان شهرک مقابل معمولا برایم می گذارد واز دکان می خواستم خارج شوم  علی آقا دانست که مشتری می پرد طرف مقابل دست اورا خوانده است اشاره کرد یکی شیر دارم حالا چی می خواهی من هم به تعدادی که شیر اضافه می شد جنس ازو می خریدم با شیر اولی پفک وتی تاپ با شیر دومی بیسکویت شامپو بچه وباشیر سوم تن ماهی وبا شیر چهارم دوبسته پوشک بچه در این هنگام بود که داشت با خودش وبا من می گفت آقا کمی چهره تو برایم آشناست وبه او گفتم چند باری است که دکانت آمده ام شیر ها را درون پاکت پلاستیکی مشگی گذاشت وبا بقیه چیزها به من داد خیلی ماهرانه وبا تجربه  در این هنگام بود که صدای اذان از مناره مسجد بلند شد وعلی آقا به پسرش گفت جواد من می روم جماعت تودرب را قفل کن وبرو باید مرتضی را ببری خانه عمویت من هم خدا حافظی کردم واز داخل کوچه  با ماشین ادامه مسیر دادم همچنان که می رفتم نگاهی به کوچه می انداختم ناگهان کنار یک منزل درون کوچه چشمم به همان پیر مرد افتاد که کارتن سیگار در کنار خود گذاشته بود ودر حالیکه با دستمال ابریشمی خود داشت عینک قاب سیاه ذره بینی خودرا تمیز می کرد وعصای چوبی را در کنار خود گذاشته بود ومشغول سیگار فروشی بود توقف کردم او فکر کرد سیگار می خواهم به تندی عینک رازد سلامی کردم ویکی از شیر ها را به او دادم وبااصرار او در دادن وجه شیر پاکتی مواجه شدم وماجرا را برایش گفتم .پیر مرد گفت ما اورا می شناسیم کاسب محله است ودر فلان مکان مسئول بازرسی یک ..... است او بنام علی روباه مشهور است در محل کار خود نان خیلی ها را بریده است  شریک دزد است ورفیق قافله  نان به نرخ روز خوراست وتازه ما نمی دانیم چرا این فرد هر روز مرخصی است واز این گذشته این علی روباه با وام ها وپارتی بازی یک مرغ داری هم در فلان روستا دارد .فهمیدم که من چقدر ساده هستم مردم دانا هستند وبا یک نگاه همه چیز را می فهمند ریا کاری وحقه بازی وروباه صفتی افراد را می دانند .علی روباه چگونه بازرسی در آن محل کار برای افراد خواهد بود خدامیداندنویسنده :شریف***********

ارتباط با ما از طریق ایمیل : abotlbz@gmail.com

دسته ها :
شنبه پانزدهم 1 1388

کمیته ای وقلقلی

بازنشستگی وبعض مردم  

 

چراغ های رنگارنگ وتزئینات سر درب حیاط وکوچه با روشن وخاموش شدن خود ونور افشا نی جلوه ای خاص به کوچه داده بود رقص نور چشمان هر عابری را با چشمک زدن خود به لطافت رنگهای خود توجه می داد لباس نو کودکان با چادر های گلرنگ زنان ولباسهای مخصوص نشان از مراسم عروسی می داد وشما را تا درب حیاط پدر دادماد راهنمائی می کرد اندکی جلوتر صدای آهنگ ها وموسیقی ارگ  درختان کوچه را به رقص در اورده بود پسرک جوان با ابروهای پر پشت وریش بلند وقد کوتاه خود همچنان در حال ارگ زدن بود وبا حرکات تند انگشتان خود کلید ها را بحرکت در می آورد ودر حالیکه تمام اعضای بدنش بحرکت در می آمد با صدای خود ترانه ای را می خواند گوئی انچنان شیفته صدای خودش می باشد که یکی از اکو ها را درست مقابل گوش خود قرار داده بود عده زیادی هم به دور او حلقه زده بودند وبه به وچهچه صدای اورا می نمودند عدهای جوان که به عادت خوی جوانی به او چشم دوخته بودند اما عده ای با سن بالاتر هم بودند که بدشان هم نمی آمد سینی شربت وشیرینی وچای بود که برای نوازش سینه این جوان خواننده ونوازنده پشت سر هم می آمد یکی هم در این میان میگفت به برادر داماد بگویید اصل کار را هم فراهم کند یعنی قلقلی را با صدا های بلند اکو زن ومرد بود که داخل کوچه می رقصید هرکس به اندازه وسع خود حالا یا پایش را می چرخاند یا دستمالی ودستی را بحرکت در می آورد ساعتی چند گذشته بود که جوان خواننده ارگ خودرا اتوماتیک کرد وبا نت های ضبط شده در موبایل خود همچنان موسیقی را ادامه می داد وخودش در حالیکه کراوات گردنش را دستی کشید ولیوان شربت را با حالت خاصی که متعلق به آپاچی ها وگاو چرانهای آمریکا وفیلم های هالیودی است یک نفس سر کشید وبا حرکت خاصی آنرا روی میز کنار جایگاه خود انداخت وبعد هم دستی به سبیل خودش کشید وروی مبل نشست وتکیه داد بدون هیچ ملاحظه ای در حضور کودک وپیر وجوان قلقلی از پشت بخاری خارج شد چه قلقلی زیائی یک شیشه درب دار که دارای دوسوراخ بود وتا نصفه پر از اب شده بود یک نی چوبی به اندازه پنجاه سانتیمتر که درون یکی از سوراخ ها شده بود ویک چیزی شبیه قندان خیلی خیلی کوچک با کنگره گنگره های قشنگ نقره ای ویک لوله باریک در انتهای آن که تا درون آب شیشه ادامه داشت ویک سیم بیست سانیمتری دسته دارکه از سوراخ محل روشن شدن  بخاری به داخل فرو رفت وچند دقیقه بعد در حالیکه سرخ شده بود خارج شد سیم کوتاه تر دیگر هم که مقداری تریاک بروی آن چسبیده شده بود به میدان آمد سیم داغ روی تریاک قرار گرفت وهر دو بر روی همان سوراخ شکل قندان نقره ای که لوله اش تا زیر آب شیشه ادامه داشت قرار گرفت وچزو بریج ودود با مکیدن ارگی به هوابر خواست واو حال دیگری گرفت وچند دقیقه به پشتی تکیه زد وقتی بخود آمد در عالم دیگری بود آنقدر از هنر خود وصدای خود وافتخارات خوانندگی خود وگرانی دستگاهش وامتیازات او بر سایرین رقبایش گفت .... وبعد هم دیگر نپرس که چه غوغایی کرد که نگو ونپرس عده دیگری هم از بزرگتر ها به ته مانده او چسبیدند کم کم قاقلی از اطاق ارگی به اطاق بزرگتر ها آمد بدنبال قلقلی وسرنوشت او من هم به دنبال خود کشاند بزرگتر ها به میدان آمدند نمی دانم چرا تریاک روی سیخ تمام نمی شد واین جای شگفتی برایم بود مردی که هیکل  متوسطی داشت با اندکی عصبانیت از این کار مردم واخم های گرفته خود با نگاه تحقیر آمیز ومغرورانه اما ساکت ودر هم مجلس را ترک کرد او ذهن مرا متوجه خود کرده بود وقتی جناب قلقلی نزدیک او شد دیگر تحمل نکرد وبر خواست واز مجلس خارج شد تعدادی به او اصرار کردند حاجی بشین اما او خارج شد به یک نفر که کنار بود گفتم این چرا رفت در حالیکه اصرار مرا دید ودانست که آنجا غریب هستم گفت این پدر سوخته دزد تا چند سال قبل کمیته بود هر چه می خواست می کرد بار خودش رابسته است میلیاردر است بعد هم اورا انداختند بیرون ودیگر سر کار نمی رود لباس هم نمی پوشد  عده زیادی راهم بد بخت کرده خدا می داند چقدر خانواده ها را بی سرپرست کرده است حالا هیچ کس به او توجه نمی کند حتی جلو پایش هم بلند نشدند هر جا هم که برود اگر هفت طبق زیر زمین قلقلی باشد به بالا می آید وحال اورا می گیرند او هم مجبور است بگذارد واز مجالس خارج شود  تازه از این گذشته چند تا دختر بزرگ هم دارد که هر کس برای خواستگاری آنها آمده برایش زده اند ودر خانه مانده اند این جماعت حقشان است ودر این حال حرف زدن بود که قلقلی به کنارش رسید وبا عرض ادب خاصی انگشت خودرا به نشانه تشکر به پشت دست رفیقش زد وچسبید به نوک نی قاقلی وسیم وسیخ آن من که دیدم نوبت او هم به سر آمد ودر حال خود نیست دوباره سوال کردم چرا تریاک روی سیخ تمام نمی شود او هم که در عالم دیگری بود گفت در جیب تمام این آدم ها که عروسی می آیند تریاک هست وهر کدام مقداری جدا شده در جیب دارند که به نوک سیخ می چسبانند تا مجلس از رونق نیفتد تا صبح هم که باشد این کار ادامه دارند این قانون قلقلی هاست مگر تو نمی دانی بوی دود تریاک در خانه پیچیده بود به حدی که من هم حس می کردم سرم گیج می رود اما جرات نداشتم خارج شوم شاید این رفتنم قانونشان را به هم می زد اما صاحب عروسی که حالات مرا می دید اشاره کرد تو که نمی کشی پس اینقدر پیچ وتاب نخور برو بیرون هوای تازه بخور نگذاشتم حرفش تمام شود واز خانه خارج شدم صدای اکو ها در همه جا پیچیده بود کم کم از کوچه هم خارج شدم ناگهان از درون ماشین چشمم به مسجدی افتاد همان مرد حاجی در حال رفتن به مسجد بود نیم ساعت گذشت او از مسجد بیرون آمد ودر حال ذکر گفتن وجنباندن لبانش بود آرام کنارش ایستادم واز پنجره ماشین گفتم حاجی عروسی می روی من هم دعوت دارم بیا بالا با هم برویم سوار شد گفتم حاجی کمی تامل کنیم تا وقت غذا شود صدا ی ارگ آذار دهنده است وشروع به حرف زدن کردیم اما او نمی خواست چیزی بگوید از افتخارات گذشته اش از جوانیش واز اعصابش که موجی شده شاید هم ترکشهایی در بدن هم داشت اما بریده بریده مطالبی را می گفت او دلش می سوخت که چرا مردم پول های خودرا دود هوا می کنند چگونه به بدن خود صدمه می زنند وچگونه در حضور کودکان عادات غلط را رواج می دهند او درد داشت ورنج اما نه از تیر وترکش از عادات بد مردم وعدم توجه آنان به توطئه قدرتهای بزرگ که چه خواب دردناکی برایشان می بینند او در حالیکه قلبش دچار مشگل شده بود وریه هایش آسیب دیده بود وتوان از او گرفته شده بود باز نشست شده بود او از بی مهری مسئولین خودش هم شکوه داشت از تنهایی وتنها ماندن از اینکه با بازنشسته دیگر کسی کار ندارد از اینکه نتوانسته رویا های خودرا به انجام برساند از او پرسیدم کجا ویلا داری گفت اینجا خانه من است وآن هم باغ پدری که به ارث برایم رسیده است واین هم فیش حقوق وجسم وروح خسته من حالا هر کجا ویلا وثروت هست ودارم مال تو این هم تعدادی دختر که در خانه مانده است  نزدیک غذا خوردن بود که دوباره باهم وارد مجلس شدیم در حالیکه سلام دادیم اما مثل این بود که آقایان مرا هم به چشم او نگاه می کردند تا آخر وقت نه کسی با من حرف زد ونه نگاهی کرد خودشان با خودشان من هم نگاه ناباورانه ای به همه می کردم دلم می خواست داد بزنم بخدا من کمیته ای نیستم شما از چه می ترسید این چه فرهنگی است اگر کسی به شما بگوید خودتان را نکشید گناه کرده است پس بمیرید پست شوید زنانتان خوار شود وبچه های شما تباه وولگرد بمیرید که مردن با پستی وذلت حق شماست بمیرید که شما مستحق بردگی هستید

 

نویسنده : شریف***************نظر دهید ادامه دهم یه نه*******************

ارتباط با ما از طریق ایمیل : abotlbz@gmail.com
 
چهارشنبه دوازدهم 1 1388
قانون صف ایستادن

با صف بدنیا بیایید

اولین روزی که مدرسه رفتم بخوبی یاد دارم یک دفتر کوچکتر از چهل برگ های امروزی که پشت جلد آن تصویر وآرم شرکت بیک را کشیده بودند بطوری  که شکل یک پسر بچه قلم بدست را برایمان تفهیم می کرد جدول ضرب را هم کنارش کشیده بود خوشبختانه ما خانم معلم داشتیم آنهم از نوع بی حجابش با موهای طلایی و دامن کوتاه وکفش سفید وآستین کوته اما مهربان بود هرگاه دستمان را می گرفت فکر می کردیم خواب می بینیم چقدر هم دوستش داتیم الحق انها هم مارا دوست داشتند وبا ما توپ بازی هم می کردند خانم معلم مهربان از همان روزهای اول با دست های نرم وسفید ولطیفش که دست ما را در دست گرفت صف ایستادن را به ما یاد داد در حقیقت راه ورسم زندگی اجتماعی را اینگونه ترسیم کرد حالا از کجا می دانست که این نو آموز کوچکش قرار است سالها صف ایستادن را بیاموزد این در خور تامل واندیشه است ونیاز به کار کارشناسی دارد که باید آن خانم معلم حضور داشته باشد تا تفسیر کند تا کلاس سوم این خانم معلم ها هر کدام با قیافه وشکل خاص خودش این لطف را داشتند تا درست صف ایستادن را ما یاد بگیریم از کلاس سوم هم به بعد آقا معلم بود که با یک تکه چوب چهل سانتی چهار گوش که در دستش می گرفت سر هرکسی که صف نمی ایستاد را می شکست چندین نفر به این روش سرشان شکسته شد بخیه وپانسمان هم که نبود یک چیزی بنام دوا گلی یا مرکور کرم بود که سلمانی پیر محل یک بار با پارچه ای که از اضافه آستر کت او بیرون زده بود پاره می کرد وآغشته به مرکور کروم یا همان دوا گلی می کرد وصدای ترا تا طبقه هفتم اسمان بالا می کشید نگفته نماند سرمرا نتوانست بشکن چون خاله سختی داشتم ووقتی سر شکسته پسر غلام عباس را دیده بود با خاک انداز آهنی چنان به سر این معلم زده بود که تعدادی کشاورز که صحنه را مشاهده می کردند به استمداد آمده بودند واورا حال آورده بودند از این رو بود که این خاله نگذاشت محبت وخوبی خانم معلم ها هدر برود ومن در صف نمی ایستادم هیچ موقع نشد که همراه صف به کلاس بروم این نعمت خدادای بود که با یک ضربه خاک اندازی آهنی نصیب من شد واین ماجرا بعدها تبدیل به یک مشگل بزرگی برایم شد هرگاه کوپن قند وشکر محل اعلان می شد تا من حاضر می شدم اشاره می کرد بیا داخل دکان کمک کن یکی دونفر که می رفت بیچاره  کوپن مرا می داد دیگر در صف نمی ماندم وشاهد فشار دادن مردم به همدیگرو کتک کاری زنها نبودم خصوصا در صف شیر که بیچاره زنها از وقتی که می فهمند کدام بقالی امروز شیر می آورد جلوی آن دکان می نشینند گذشته از اینکه خاطرات دوران کودکی خودشان را می گویند اگر از دست شوهر بیچاره هم ناراحت باشند هر چه بخواهند در باره او خواهند گفت اگر یک نفر دیگر هم گوش تیزی داشته باشد که دیگر تحمل صف ایستادن آسان می شود البته بعضی هم با خودشان یک گونی جا برنج دارند که راحت روی آن می نشینند ویار هر روزه آنهاست من که شیرم را گرفتم ورفتم خدا به داد شما برسد همین طور که رفتم موبایل زنگ زد نان سنگگ بگیر بیاور ییچاره مردم یکی وچند تا نان می خواستند به محض رسیدن من شاطر احمد در حالیکه پاروی تنوررا با رقص پا وکمرش داشت صابون می مالید وسر گنده اش را تکان می داد به شاگردش با حرکت دست ونگاه خاص فهماند که از زیر میز کارش را راه بینداز او هم در حضور جمعیت حاضر نانها را داد وگفت بسلامت  وفهماند پولش را بده پسرت بیاورد مشتری های بیچاره صف نشین .هنوز از سر خیابان دور نشده بودم که جیر جیر جیر موبایل در آمد دوباره چی شده میوه بگیر صف میوه با سبد پلاستیکی تا سر خیابان دوم کشیده شده بود  همینطور تا کنار میز فروشندگی رفتم رضا مرا دید وگفت دوتا صندوق سیب ودوتا پرتغال کنار کانتینر مال توست ببرش دیگر بارم زیاد شده بود چشمم به مرتضی افتاد که داشت مسافر از ماشین خود پیاده می کرد تا مرا دید مخلص وچاکریش شروع شد وبار مرا داخل ماشین گذاشت یکی از آدم های در صف میوه هم به او کمک کرد بیش از چندین نفر آرام بی صدا ومرتب در صف ایستاده بودند صدا از دیوار خارج می شد اما از آنها هرگز مثل این بود که این ها همین طور با صف متولد شده اند وبزرگ شده اند ما رفتیم اما صف همچنان باقی بود اما کار به اینجا ختم نشد پسرم نیاز به خرید پرینتر داشت وپول هم نداشتیم نا چار شدم بروم بانک شاید باور نکنید آنجا هم یک دستگاه صف آرا گذاشته بودند که با فشار دادن انگشت روی آن شماره ای بتو میداد ودر صف طولانی صندلی ها می نشستی  تا یک خانم با کلاس با لطافت ونرمی صدایش شماره ات را اعلان کند بعد هم پولت را می گرفتی از درب که وارد شدم همه غیر آشنا بودند ومثل بقالی ونانوایی ومیوه فروشی هم کلاسم نبود حالا چکار کنم من اصلا بلد نیستم در صف بمانم الآن هم وقت اداری تمام می شود در همین فکر بودم که چه کنم  نگاهی به دستگاه صف آرا کردم او هم نگاهی به من کردو لحظاتی گذت آقای ریس بانک هم می گفت آقا باید این دگمه را بزنی وشماره بگیری در همین حرف وحدیث بودیم که خدماتی بانک به ریس گفت جناب ریس جارو وطی نداریم اگر می شود پول بدهید بخرم او هم گفت چیز دیگری نمی خواهید یک دفعه خریداری کنید گفت چرا یک خاک انداز دسته دار هم لازم داریم آقا هنوز حرفش تمام نشده بود که در حضورمن وریس وخدماتی دستگاه صف آرا به صدا در آمد ویک شماره به بیرون انداخت من هم آنرا برداشتم همه تعجب کردند کسی انگشت به دگمه دستگاه نزده بود این چه علتی داشت آنها در این فکر بودند که من شماره را خواندم نوشته بود شماره یک  به باجه شماره یک مراجعه کند گفتم قربان ان دهانت شوم که با طنازی مرا صدا کردی چون من صف ایستادن را یاد نگرفته ام همه شماره های چهارصد وپانصد بودند من رفتم پولم را گرفتم هیچکس هم جرات حرف زدن نداشت خانم محترم خودش از بلند شماره یک را اعلام کرده بود همه فقط نگاه می کردند دهان ریس هم تا بناگوش باز شده بود از تعجب  بلاخره صدای ریس در آمد وگفت ماجرا چیه تو الان آمدی من هم گفتم از این دستگاه صف آرا بپرس در همین گفتگو بودیم که صدای دستگاه در آمد آقای ریس این آدم خاله ای دارد که هر کسی را با خاک انداز بزند دوساعت طول می کشد تا بهوش بیاید تا ریس این موضوع را شنید یکی دوبار دولا چهار لا شد ومعذرت خواهی کرد وگفت امری باشد گفتم جناب عرضی نیست  خاک انداز تو چقدر خوبی توباعث شدی که من هیچگاه در صف میوه وبقالی وشیر ونان نمانم خاک انداز تو عشق من هستی  نمی دانم هنوز آن خانم معلم دورا کودکی من هست یا نه اما می دانم او میداند که تمام دانش آموزانش همه رام هستند وتحمل صف ایستادن را دارند تنها من بودم که آموزش ندیدم وتنها فرد بی نظم من بودم او مرا لوس بار آورد وآداب صف ایستادن را به من نیاموخت اگر این کار را می کرد آن معلم بیچاره ضربه خاک انداز به سرش فرو نمی آمد  کاشگی می شد من به کلاس اول بروم وآن خانم معلم باشد تامن بیاموزم که باید قوانین مربوط به آداب صف رفتن صف نشستن صف گفتن وصف خوردن را بیاموزم یا اینکه جزئ افرادی باشم که دیگران را به صف می کنند  نمی دانم آیا دیر نشده که دوباره آموزش ببینم یا دیر شده ............ نویسنده : شریف  
ارتباط با ما : abotlbz@gmail.com 
 
دسته ها :
چهارشنبه بیست و هشتم 12 1387
X