دو اطاق عمل فعال داشتیم که در هر اطاق چهار تخت تعبیه شده بود. به مجرد خالی شدن یکی از تخت‌ها، دکتر به اطاق عمل منتقل شد و دکتر دوائی، عمل ایشان را به عهده گرفت. دکتر چمران از ناحیه کف پا مصدوم شده بود. کف پا سوراخ سوراخ شده بود و پشت کناره خارجی رانش به وسعت زیادی از بین رفته بود. با توجه به داروی بیهوشی کمی که در اختیار داشتیم، دکتر دوائی عمل را شروع کرد. چون زخم ناسور بود و پا له لورده شده بود بیحسی موضعی کارساز نبود. دکتر دوائی در حین عمل نگران درد دکتر بود و در همان حال به من اشاره کردند و گفتند که ببینیم وضع ایشان چطور است. نگاهی به چهره دکتر چمران کردم، دکتر در حال نجوا و زمزمه بود. به آرامی گفتم: «دکتر ببخشید درد دارید؟» در آن حالت خاص حاکم بر اطاق عمل دکتر به آرامی گفتند: «آقایان مشغول کار خود باشند. بگذارید ما هم به کار خودمان مشغول باشیم و بعد بیهوش شدند.
پس از اتمام عمل، دکتر چمران را به ریکاوری منتقل کردیم و من مسئولیت مراقبت از ایشان را به عهده گرفتم.
در حین مراقبت از دکتر چمران، ناگهان سر و صدای توجهم را جلب کرد. به طرف صدا رفتم. از انتهای راهرو مرد بلند قد لاغر اندامی را دیدم که با چکمه گلی، یونیفورم سپاه که یک چفیه روی دوشش انداخته بود، با سر و رویی غبار آلود و خاک گرفته، به آرامی به طرف من می‌آید و چند نفر به دنبال او گام برمی‌دارند. با کمی دقت متوجه شدم که ایشان آقای خامنه‌ای هستند که مستقیماً از جبهه برای ملاقات دکتر چمران به بیمارستان گلستان آمده بودند. با چند تکه روزنامه بلافاصله کف اطاق ریکاوری را پوشاندم و ایشان وارد شدند و با دکتر چمران ملاقات کردند. در یکی دو متری ایشان در جایی که اصلاً تصورش را نمی‌کردم ایستاده بودم. در آن لحظات، احساس خوش‌آیند و امنیت خاطر عجیبی به من دست داد. ایشان دکتر چمران را در آغوش گرفتند و در گوششان نجوا کردند و هردو خندیدند. این صحنه برای من بسیار جالب و دلگرم کننده بود. این ملاقات پنج دقیقه طول کشید.
فردای آن روز دکتر را به بخش منتقل کردیم و من انترن ویژه ایشان بودم. پس از چهل و هشت ساعت از ستاد ارتش دستور آمد که دکتر باید به بیمارستان دیگر منتقل شود. بلافاصله یک آمبولانس نظامی آمد و عمل انتقال با سرعت بسیار زیادی صورت گرفت.
من و دکتر دوائی او را بدرقه کردیم. من فکر می‌کردم چه کوتاهی در حق ایشان در این بیمارستان صورت گرفته که چنین دستوری صادر شده است. به من خیلی برخورده بود که کوتاهی ما در این زمینه چه بود، که دکتر چمران را با این عجله از این بیمارستان بردند؟
دکتر وائی که حال مرا دیدند و متوجه موضوع شده بودند، گفتند: « این یک دستور است و ما باید انجام وظیفه کنیم. پس از عزیمت دکتر چمران، به بخش برگشتیم و مشغول ویزیت مجروحین شدیم».
هنوز یک ربع یا بیست دقیقه از خروج دکتر چمران نگذشته بود، من و دکتر دوائی در حال تعویض لوله قفسه سینه یک رزمند بودیم که صدای انفجار بسیار وحشتناکی اتاق را به شدت تکان داد، به نحوی که بخشی از سقف فرو ریخت. این بار محل انفجار بسیار به ما نزدیک بود. مطابق معمول به طرف محل افنجار دویدیم. چیزی که می‌دیدم باور نکردنی و عجیب بود. برای لحظاتی من و دکتر مات و مبهوت به هم نگاه می‌کردیم. باورمان نمی‌شد ویرانه‌ای که می‌دیدیم بیست دقیقه پیش محل بستری شدن دکتر چمران باشد. اشک دور چشمانمان حلقه زده بود. شنیده بودیم که ستون پنجم دشمن بسیار فعال عمل می‌کند ولی تا این حدش را ندیده بودیم.
منبع: کتاب پرسه دردیارغریب (خاطرات پزشکان) - صفحه: 127

 

دسته ها :

سر نیزه در گلو


در اورژانس جوانی را آورده بودند که گلویش مجروح شده بود. این زخم، زخم چاقو یا سرنیزه بود، وقتی از خط مقدم او را آوردند لوله‌ای در نایش تعبیه کرده بودند تا بتواند نفس بکشد. همان‌طور که روی تخت خوابیده بود از لوله مذکور، با هر تنفس، خون، مثل فواره‌ای که توی حوض باشد فوران می‌کرد و در دم قطع می‌شد و دوباره به هنگام بازدم، فواره خون دوباره جاری می‌شد. این جوان در آن حالت کاملاً هوشیار بود و با چشم خودش این صحنه را می‌دید و می‌‌دانست می‌میرد وکاری از ما ساخته نیست.
من با سرعت برای معاینه او اقدام کردم. با توجه به تکنولوژی موجود در آن‌جا هیچ کاری از من ساخته نبود و شاید هم سرعت اتفاقاتی که می‌افتاد اجازه تفکر نمی‌داد، چون هم‌زمان، ده‌ها مجروح دیگر در انتظار بودند و رسیدگی به همه آن‌ها از عهده ما خارج بود. متأسفانه او در مقابل چشمان ما شهید شد و من این صحنه را هرگز نمی‌توانم فراموش کنم.
منبع: کتاب پرسه دردیارغریب (خاطرات پزشکان) - صفحه: 164

دسته ها :

نماز پشت خاک ریز
پشت یک خاک ریز نشسته بودیم و رفت وآمد نیروهای عراقی را به دقت زیر نظر گرفته بودیم تا هر گونه تحرک شان را ثبت کنیم.آن قدر به عراقی ها نزدیک بودیم که حتی با هم حرف نمی زدیم و حرف هایمان را با اشاره به هم می فهماندیم. محمد تقی(سردار شهید ابوسعیدی ) اشاره کرد به من و با حرکت لب گفت: وقت نماز مغرب شده.
توی موقعیت بدی بودیم. با اشاره گفتم: برمی گردیم مقر، بعد نماز می خونیم.
خیلی آهسته گفت: معلوم نیست برگردیم. رویش را برگرداند به طرف قبله و تکبیره الاحرام گفت.
راوی: حسن نگارستانی

 

دسته ها :

برخودوظیفه دانستم درزمینه شهداودفاع مقدس خاطراتی راعنوان نمایم امیدوارم موردقبول واقع شود.

دسته ها :
چگونه از یک cd سوخته حداکثر استفاده را ببریم؟
(ویژه مردمان ناخن خشکی که حتی از خیر یک cd سوخته هم نمیتوانند بگذرند!)

1- اگر جاسوئیچی ندارید میتوانید از cd به عنوان یک جاسوئیچی زیبا استفاده کنید.

2- در داخل ماشینتان میتوانید از آنها بعنوان طلسم استفاده کنید.

3- برای بازی پرتاب دیسک به جای دیسک از cd های سوخته استفاده کنید.

4- اگر پول ندارید برای بچه‌هایتان اسباب بازی بخرید، میتوانید آنها را با اینگونه وسایل (بلانصبت) خر کنید و طرز بازی با نور را به آنها بیاموزید.

5- مردمان ناخن خشکی که از هر چیزی نهایت استفاده را میبرند از پشت cd بعنوان آینه و از روی cd بعنوان چکنویس استفاده کنند.

6- (برای آقایانی که میخواهند از ولخرجیهای خانمهای خود جلوگیری کنند) استفاده از آنها به جای دکور بر روی دیوار به جای ظروف میناکاری گرانقیمت و درون جادکوری به شکلهای زیبا توصیه میشود.

7- وقتی خسته و بیحوصله هستید و کسی هست که زیاد روی اعصاب شما راه میرود یکی از این cd ها را در دهان شخص وراج فرو کنید
دسته ها :

دل بردی از من به یغما  اصلاح الگوی مصرف

ای فکر و ذکر دل مـــــــا اصلاح الگوی مصرف

در عرصه ی خودکفایی الحق که امّید مایی

هستی کلیدی  طلایی اصلاح الگوی مصرف

 رفتیم هی سوی اصلاح اصلاح هی روی اصلاح

ای مصرف الگوی اصلاح،اصلاح الگوی مصرف!

ای طرح  یکسال مصرف، سال دگر می کنی کف

گردی دکور بر سر  رف، اصلاح الگوی مصرف!

با کنگــــــــره یا همایش یا با سرود و نمایش

داریم سویت  گرایش، اصلاح الگوی مصرف!

یا کارهـــــــای موازی، با نطق یا   لفظ بازی

کف کرد فرهنگ سازی، اصلاح الگوی مصرف!

سرگرم حرف و شعاریم با کار کاری نداریم

در نوع خود شاهکاریم اصلاح الگوی مصرف!

با مصلحانی چو ماها، امّید اصلاح؟...ها ها!

بسته شود کل راها(!) اصلاح الگوی مصرف!

در این مسیر بلا خیز،رحمی به ما کن به پا خیز

اوّل  به اصلاح ما خیز، اصلاح الگوی مصرف!

دسته ها :
  • برای این که به فامیل‌هایتان اثبات کنید که میراث‌دار خسیسی نیستید، میهمان‌های مجلس ختم آن مرحوم را به یک رستوران گران می‌برید و گارسون‌ها برایشان دو قاشق برنج، چهار بند انگشت گوشت کبابی، مقداری جعفری، یک حلقه پیاز با ضخامت نیم سانتی‌متر، یک قاچ لیمو و یک عدد زیتون می‌آورند. چند دقیقه بعد، مبلغی معادل قیمت یک سمند سورن با رنگ سفارشی را به صندوق رستوران پرداخت می‌کنید.
  • یک پول خوب دستتان می‌آید. تصمیم می‌گیرید آن را برای نامزدتان خرج کنید. دو ساعت در خیابان وزرا بالا و پایین می‌روید و جست‌وجو می‌کنید تا عطر مورد علاقه او را پیدا کنید و بخرید. آخرش هم آن را گیر نمی‌آورید و تصمیم می‌گیرید یک انگشتر قشنگ برایش بخرید. اما نظرتان عوض می‌شود و یک روز که اتومبیل او را قرض گرفته‌اید، آن را به خیابان سورنا می‌برید و رویش یک سیستم صوتی درست و حسابی می‌بندید. وقتی همان شب به خانه نامزدتان می‌روید، او می‌گوید که چون به پول نیاز داشته، اتومبیلش را یک ساعت قبل به پسرخاله‌اش فروخته است.
  • از وقتی مدل جدید موبایل مورد علاقه‌تان را پشت ویترین یک فروشگاه دیده‌اید، شب‌ها خواب‌تان نمی‌برد. چند روز بعد وقتی حقوق خود را دریافت کردید، بلافاصله به خیابان جمهوری می‌روید و آن گوشی را می‌خرید. شب وقتی به یک میهمانی می‌روید، عاشق گوشی یکی از میهمان‌ها می‌شوید. روز بعد به خیابان جمهوری می‌روید و آن گوشی را می‌خرید و گوشی قبلی‌تان را هم توی کشوی میزتان می‌گذارید.
  • یک پول قلمبه دستتان می‌آید. به همسرتان می‌گویید که این پول مال هر دو نفر شما است، اما او خودش می‌تواند تصمیم بگیرد با آن در یک تور خارجی ثبت‌نام کنید یا برای تجهیز خانه خرج کنید. همسرتان چند روز فکر می‌کند و آخرش می‌گوید که می‌خواهد مبلمان را عوض کند. از آن خسته شده است. روز بعد مبلمان جدید را سه میلیون تومان می‌خرید و مبلی که سال قبل دو میلیون خریده بودید و آخ هم نگفته و سالم است را از شما 300 هزار تومان می‌خرند. مجبور هستید. می‌فهمید؟ مجبور هستید
دسته ها :
• به پسرتان اجازه می‌دهید تا از اتومبیلتان استفاده کند و با دوست‌هایش به گردش برود. یک روز وقتی از محل کارتان به خانه برمی‌گردید، همسرتان می‌گوید که اتومبیلتان از وسط نصف شده است. شما که این پول‌ها برایتان چیز مهمی نیست، دستی روی سر فرزندتان می‌کشید و از او می‌خواهید تا سعی کند زودتر گواهینامه بگیرد.

دسته ها :
سال 254 هجری قمری است. بشر بن سلیمان در بازار برده فروشان بغداد کنجکاوانه به پیش می‏رود(2) و در این حال برای چندمین بار صحنه واگذاری مأموریتی را که از امام هادی‏علیه السلام بر عهده داشت، به خاطر می‏آورد:
ساعاتی از شب گذشته بود که دَرِ خانه به صدا در آمد. با سرعت به جانب در رفتم و چون در را گشودم، کافور - خادم أبی الحسن علی بن محمدعلیه السلام - را در مقابل خویش دیدم. او را فرستاده بودند تا مرا به سوی ایشان بخواند.
لباسم را پوشیدم و رفتم. چون بر ایشان وارد شدم، مشاهده کردم که با پسر بزرگوارش أبا محمد، امام حسن عسکری‏علیه السلام و خواهر گرامی‏اش - حکیمه - مشغول گفت‏وگو است؛ وقتی نشستم، فرمود:
ای بشر! تو از فرزندان انصاری و این ولایت همواره در خاندان شما از پدران به پسرانشان به ارث خواهد رسید؛ زیرا شما مورد اعتماد ما خاندان رسالتید و لذا من تو را به فضیلتی مشرّف می‏سازم که صاحبان همت‏های بلند از شیعه برای آن، از هم سبقت می‏گیرند و آن برتری، سرّی است که تو را به آن آگاه می‏سازم و اختیار می‏دهدم تا کنیزی را بخری.
چون سخن امام به این جا رسید، قلم و کاغذ برداشت و شروع به نوشتن نامه‏ای به خط و زبان رومی کرد، و پایان آن را به مُهر خویش مزیّن ساخت.
سپس کیسه‏ای زرد رنگ را که در آن دویست و بیست دینار بود در آورد و فرمود:
اینها را بگیر و رو به سوی بغداد آر! پیش از ظهر فلان روز، در بغداد خواهی بود، در جاده کنار رود فرات قدم گذار! پس چون به قایق‏های اسیران و بخش فروش کنیزان، رسیدی در میان فروشندگان چشم بگردان. و کیلان بنی عباس در خرید کنیز و دسته‏های کوچکی از جوانان عراق را مشاهده می‏نمایی. سپس نزدیک رو و در کنار برده فروشی که عمربن یزید نام دارد قرار گیر، آن گاه صبر کن تا زمانی که کنیزی با صفاتی چند را که می‏گویم بیاورند:
دو لباس حریر ضخیم بر تن دارد. از کشف حجابش و از این که به او دست زنند می‏پرهیزد و چون کسی قصد می‏کند که او را از ورای نقاب نازکی که بر چهره زده بنگرد نگاه خود را به جانبی دیگر می‏چرخاند. با این کار، صاحبش [عصبانی شده ]او را می‏زند و او با فریاد به زبان رومی چیزی بر زبان می‏راند. بدان که او می‏گوید: «وای از هتک حجابم!...».
(علیهم السلام) (علیهم السلام) (علیهم السلام)
صدای همهمه تنی چند از برده فروشان افکار بشر را از هم می‏گسلد، بشر نظری به اطراف می‏کند با خود می‏گوید، درست همین جا است و حال باید عمربن یزید برده فروش را پیدا کنم.
بشر نشانی عمر را می‏پرسد تا این که بالاخره او را می‏شناسد، نزدیک شده، در کنارش می‏ایستد. پس از ساعتی انتظار، کنیزی را با همان صفاتی که امام فرموده‏اند می‏آورند.
بشر با خود می‏اندیشد: خدایا! چه می‏بینم؟ لباس و رفتار همان است که امام فرموده‏اند! گویی خود این جا بوده و او را مشاهده نموده‏اند. بهتر است جلو روم تا اطمینان بیشتر پیدا کنم.
بشر پیش می‏آید، خریداران قصد برداشتن پوشش سر کنیز و دیدن چهره‏اش را دارند ولیکن کنیز، سرسختانه مقاومت می‏کند و نمی‏گذارد و حتی تیر نگاه نظر کنندگان به صورتش را با برگرداندن چهره در هم می‏شکند.
برده فروش، خشمگین از رفتار غریب کنیز، پیش رفته او را می‏زند و کنیز آن چنان که امام فرموده بودند، فریادی زده و به زبان رومی جمله‏ ای بر زبان می‏راند.
خریداری با دیدن رفتار کنیز پیش آمده چنین می‏گوید:
پاکدامنی و حیای این کنیز آن چنان شوق و رغبتی نسبت به او در من به وجود آورده که حاضرم او را به سیصد دینار بخرم.
کنیز با زبان عربی فصیح پاسخ می‏دهد:
اگر در لباس سلیمان و بر تختی همچون تخت پادشاهی او ظاهر شوی، مطمئن باش که در من میلی نسبت به تو حاصل نخواهد شد. پس مالت را حفظ کن. [و بیهوده آن را به هدر مده‏].
برده فروش به کنیز می‏گوید:
نرگس! چاره‏ای نیست، به هر حال باید تو را بفروشم.
نرگس پاسخ می‏دهد:
عجله‏ای نیست، چاره‏ای نداری جز آن که مرا به کسی بفروشی که قلبم نسبت به امانتداری او تسکین یابد.
برای بشر با دیدن این صحنه - که قبلاً آن را مو به مو از زبان مبارک امام شنیده بود - شکی باقی نمی‏ماند که درست آمده و نرگس همان است که مورد نظر امام بوده است. پس با خوشحالی به طرف عمربن یزید رفته، آنچنان که امام تعلیمش داده بود، نامه را به او داده، می‏گوید:
این نامه یکی از بزرگان است که آن را به زبان و خط رومی نگاشته و در آن کرم و وفا و جوانمردی و سخایش را وصف کرده است. این نامه را به کنیزت بده تا در اخلاق وی تأملی نماید و اگر مایل باشد و رضایت دهد، من وکیلم، تا او را برای وی خریداری نمایم.
فروشنده، نامه را گرفته به نرگس می‏دهد. کنیز نامه را می‏گشاید. با خواندن آن، حالش به گونه‏ای شگفت دگرگون می‏گردد و به شدت می‏ گرید و به فروشنده‏اش می‏گوید:
مرا به صاحب این نامه بفروش و اگر چنین نکنی قسم می‏خورم که خود را خواهم کشت.
بشر با خوشحالی رو به برده فروش نموده می‏گوید او را به چند می‏فروشی؟
طمع وجود فروشنده را پر ساخته. بشر بسیار چانه می‏زند تا بالاخره او را به قیمتی که امام در کیسه نهاده بود راضی می‏کند.
آنگاه بشر کیسه را داده نرگس را می‏خرد و رو به او می‏گوید:
با من بیا تا به اتاقی که اجاره کرده‏ام برویم تا زمان حرکت فرا رسد.
نرگس با شادمانی به دنبال بشر راه می‏افتد. بشر غرق فکر است: این دیگر چه جور کنیزی است؟ رومی است ولی به راحتی به زبان عربی سخن می‏گوید! از پوشش و حجابش شدیداً محافظت می‏کند و اجازه نمی‏دهد کسی به او دست بزند.
هر مشتری را از خود می‏راند و فروشنده‏اش را مجبور می‏سازد تا بگذارد خود، خریدارش را انتخاب نماید و از همه بالاتر رغبت زیادی به امام نشان می‏دهد، آن چنان که صاحبش را تهدید می‏کند که اگر او را نفروشد خود را خواهد کشت!
به اتاق اجاره‏ای رسیده‏اند. وارد اتاق می‏شوند. بشر حرکات نرگس را دقیقاً زیر نظر دارد. نرگس می‏نشیند و بلافاصله نامه امام را باز کرده و می‏بوسد و برگونه و چشمانش می‏گذارد و چهره بر آن می‏ساید.
بشر از شدت تعجب طاقت از کف داده، لب به سخن می‏گشاید:
نامه‏ای را می‏بوسی که صاحبش را نمی‏شناسی؟!
نرگس آهی کشیده می‏گوید:
براستی که تو از شناخت فرزندان انبیا ناتوان و عاجزی!
منبع :کتاب کمال الدین و تمام النعمه 
دسته ها :
قرار است خواهر همسرتان با دامادهایش به خانه‌تان حمله کنند. یک عالمه شام درست می‌کنید. اما او فقط با شوهرش می‌آید و یک عالمه غذا را تا چند روز بعد در یخچال نگهداری می‌کنید و هر روز به خورد شوهر بچه‌هایتان می‌دهید. آخرش آن‌ها هم خسته می‌شوند و یک روز که در خانه نیستید، غذاها را دور می‌ریزید و الکی به شما می‌گویند که آن را خورده‌اند تا بالاخره از غذای یخچالی راحت بشوند.

دسته ها :
احساس می‌کنید باید به حمام بروید. شیر آب را باز می‌کنید تا گرم شود، سپس دنبال کارهایتان می‌روید. یک ساعت بعد دوباره به حمام سر می‌زنید. آب گرم شده، ولی حال دوش گرفتن را ندارید. شیر آب را می‌بندید و ترجیح می‌دهید که بخوابید.
دسته ها :
X