بیا ای شمع امشب، تا بسوزیم
علی می سوزد از غم، ما بسوزیم
به شب های مدینه می شد ای کاش
به جای حضرت زهرا بسوزیم
بیا پرواز را از سر بگیریم
از اینجا تا مدینه پر بگیریم
تمام کوچه هایش را بگردیم
سراغ از یاس پیغمبر بگیریم
جدا از هرچه زشتی بود زهرا
به طوفان ها چو کشتی بود زهرا
خدا سیبی به پیغمبر عطا کرد
همان سیب بهشتی بود زهرا
محمد عاشق دلبند او بود
علی دلداده ی لبخند او بود
حسن را حضرت زهرا به ما داد
شهید کربلا فرزند او بود
خدا گل پیش پیغمبر فرستاد
برای مرتضی همسر فرستاد
برای یازده مرد بهشتی
خدا ازآسمان مادر فرستاد
علی جان بعد از او یاری نداری
پس از زهرا تو غمخواری نداری
به غیر از زینب کوچک در این شهر
تو ای مولا پرستاری نداری
مدینه، با گل پرپر چه کردی
تو بعد از مرگ پیغمبر چه کردی
مگر تو حافظ قرآن نبودی
بگو با سوره ی کوثر چه کردی
چه می شد جور دیگر بودی ای شهر
پر از باغ و کبوتر بودی ای شهر
چه می شد با گل باغ محمد
تو قدری مهربان تر بودی ای شهر
علی را کوفه ،با تیغ بلا کشت
حسن را دشمن از زهر جفا کشت
الهی بشکند دستی که آن روز
حسینش را به دشت کربلا کشت.
وقتی به دنیا آمدی گریه کردی. . . .
گریه ای که آغاز اولین تنفس تو بود و لازمه ی حیاتت!
به یاد داری برای چه گریه کردی؟
گرسنه نبودی! تشنه هم نبودی! فکر نمیکنم آن لحظه پوشکی داشتی که خیس بودنش آزارت دهد . . . .
پس برای چه گریه میکردی؟
یادت رفته . . . به خاطر حرف آن فرشته ها بود ، ولی باید بهت می گفتند . . . . بالاخره که باید می فهمیدی، چه آن موقع، چه هفتاد-هشتاد سال بعد! اصلا هرچه زودتر بهتر!!
او گفت که تو هم باید جدا شوی، باید بروی و قاطی آدمها شوی!
بغض کردی و گفتی نمیتوانی، دلت برای خدا تنگ می شود، حوصله ی مسافرت نداری! میخواهی بمانی
او گفت ولی خدا با توست، اگر فراموشش نکنی! او همیشه با توست و تو را می بیند . . . او تو رو فراموش نمیکند، حتی اگر تو او را فراموش کرده باشی و دیگر وجودش و عظمتش را نبینی، او تو را با همه ی کوچکی ات می بیند . . . .
با صدایی لرزان گفتی: من فراموشش نمیکنم . . . .
گفت: برو ، آنها منتظر تو هستند!
و تو رفتی ، با اینکه ظاهرا کوله باری نداشتی ولی باری کوچک از اندوه بزرگ جدایی به همراه داشتی!
به تو گفته بودند، که اگر این کوله بار را همیشه با خودت داشته باشی و جا نگذاری نمیتوانی خدا را فراموش نخواهی کرد . . . .
تو آمدی، از نور به تاریکی پا گذاشتی، ناگهان تاریکی روشن شد، با خود گفتی : چه روشنی دروغینی ! چشمانت را بستی و بغضی که تمام راه را با آن پیموده بودی شکست . . . شکست! به همین راحتی ...
و با شکستنش، راه گلویت باز شد و نفس کشیدی، خیلی ناراحت بودی که بغضت شکست، چون اگر میتوانستی با این بغش و این اندوه ، سدی بر راه گلویت ببندی ، از همانجا برگشت می خوردی! به سوی خدا . . .
ولی زندگی کردی . . .
حالا خودت بگو کوله بارت چه شد؟
آن را کجا جا گذاشتی؟
حالا تو هم خدا را از یاد بردی و هم کوله ات را . . . انگار حرفهای ان فرشته را هم فراموش کردی . . . .