دسته
لينك هاي دسترسي سريع
مطالب من در ثبت مطالب روزانه
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1143810
تعداد نوشته ها : 1368
تعداد نظرات : 348
Rss
طراح قالب
مهدي يوسفي

اسکندر هنگامى که خود را در آستانه مرگ دید، بطلمیوس بن اذینه را که فرمانده سپاهیان او بود به زمامدارى بعد از خود برگزید و به او وصیت کرد که تابوت مرا به اسکندریه نزد مادرم حمل کنید و به مادرم بگوئید که مجلس عزاى مرا به این ترتیب تشکیل بدهد.
سفره طعام بگستراند و همه مردم کشور را به آن دعوت نماید و اعلام کند که همگان دعوتش را بپذیرند، مگر کسى که عزیز و دوستى را از دست داده باشد، در آن مجلس شرکت نکند، تا شرکت کنندگان در عزاى اسکندر با خوشحالى بدون خاطره تلخ وارد مجلس گردند و ایجاد خوشحالى کنند تا مجلس عزاى اسکندر مانند مجلس عزاى دیگران با حزن و غم تواءم نباشد.
وقتى که خبر مرگ و وصیت او به مادرش رسید و تابوت اسکندر را در کنار مادرش گذاشتند، مادرش نگاهى به جنازه فرزندش افکند و سپس گفت :
((اى کسى که ملک و حکومتت ، اقطار عالم را گرفته و همه پادشاهان بناچار در برابر عظمت تو تعظیم مى کردند، ترا چه شده است که امروز در خوابى و بیدار نمى شوى ؟ و در سکوت فرورفته اى و سخن نمى گوئى ؟))
سپس مطابق وصیت فرزندش اسکندر، به همه مردم کشور، اعلام کرد که در مراسم عزا و اطعام شرکت کنند، به شرط اینکه شرکت کنندگان ، به مصیبت مرگ دوست و عزیزى گرفتار نشده باشند، او ساعتها در انتظار نشست ولى هیچ کسى دعوت او را اجابت نکرد، از خدمتگذاران مجلس از علت این امر جویا شد.
در پاسخ گفتند: تو خود آنها را از اجابت دعوتت منع کردى .
گفت : چطور؟
گفتند: تو امر کردى که همه دعوت ترا اجابت کنند، به شرط آنکه ((کسى که عزیز و محبوبى را از دست داده جزء دعوت شدگان نباشد)) و در میان اینهمه مردم کسى نیست که داراى این شرط باشد.
وقتى که مادر اسکندر این مطلب را شنید به اصل ماجرا پى برد و گفت : فرزندم با بهترین راه تسلیت مرا تسلى خاطر داد.


دسته ها : داستان باستان
سه شنبه بیست و دوم 11 1387
X