دو لشکر که آن را کرانه نبود |
چو اسکندر اندر زمانه نبود |
سکندر چو کرد اندر ایران نگاه |
بدانست کاو را شد آن تاج و گاه |
سوى کید هندى سپه برکشید |
همه راه و بیراه لشکر کشید |
یکى باگهر بود نامش سورگ |
زهندوستان پهلوانى بزرگ |
سرتخت شاهى بدو داد و گفت |
که دینار هزگز مکن در نهفت |
ببخش و بخور هر چه آید فراز |
بدین تاج و تخت سپنجى مناز |
که گاهى سکندر بود گاه فور |
گهى درد و خشم است و گه بزم سور |
سکندر سپه سوى بابل کشید |
زگرد سپه شد هوا ناپدید |