باز امشب گشته ام سرتاسر اين خانه را
باز اما من نمي يابم جز آه و ناله را
خانه مي گيرد بهانه بي تو در کنج قفس
پر شده از عشق چشمانت تمام اين نفس
رفتي و پا روي احساسم نهادي اي عزيز
قلب من دور از تکاپوي دلت گشته مريض
خوبِ من ، آخر چگونه عشق را منکر شدي ؟
در هجوم لحظه هايم مثل سايه گم شدي ؟
دوريت آرامش قلب مرا بر هم زده
ليک امّيدت به نار ِ عشق من دامن زده
« يلدا »