باد

بر منبر آسمان

روضه ی هوهو می خواند ؛

بیدها چگونه می لرزند

و ابرها چه خوب گریه می کنند !

 

- - - - - - - - - - - - - - - - -

نمی دونم این متن تکراریه یا نه ؟ اما حرف دلمو داره میزنه

چون دیشب رو برام تداعی می کنه

اونجوری که تو پست قبلی گریه کردین ، منم دوباره گریه کردم

ببخشین ناراحتتون کردم

:'|

 

دسته ها : شعر - غمگینانه
پنج شنبه 1388/3/21 14:12

یه قصه ی تکراری

 

ساعت یازده شب

 

صدای تلفن

 

حرفایی رد و بدل میشه

 

بهت .. بهت .. بهت

 

  

یه قصه ی تکراری

 

یه نفر مُرد

 

بهت .. بهت .. بهت

 

 

  

یه قصه ی تکراری

 

گریه های پنهونی

 

بی صدا ، بی صدا

 

 

  

یه قصه ی تکراری

 

مامان ، بابا کو ؟

 

عمو ، چرا گریه می کنی ؟

 

 

  

یه قصه ی تکراری

 

اینجای قصه شاید مادر سکوت کنه

 

به بچه هاش نگاه کنه

 

فقط گریه کنه

 

  

شاید عمو بگه

 

برو با داداشت بازی کن ، بابا بر می گرده

 

آخه باباش مسافرته

 

 

  

اینجای قصه راسته راسته

 

باباش رفته بود مسافرت

 

یه جای دور

 

باباش با پای خودش رفته بود

 

اما حالا داره با تابوت بر می گرده

 

بابا صبح به مامان گفته بود که رسیدم ، نگران نباش

 

اما شب ...

 

 

  

شاید مثل بقیه ی قصه ها

 

بهتر باشه بابا هنوز مسافرت باشه  

 

بزرگ که شد خودش می فهمه

 

خودش می فهمه که بابا از این سفرش دیگه

 

دیگه براش ماشین نمیاره ...

 

 

 

   ( دیگه نمی تونم ادامه بدم :'|   )
دوشنبه 1388/3/18 14:54

 

یه چند روزی فرشته ها برام گریه کردن ( اشک شوق ریختن )

حالا خودم برای خودم گریه کردم

چه گوله اشکای قشنگی بودن وقتی از رو گونه هام می غلتید و میفتاد زمین

چشام هنوز دارن میبارن

قرار بود دیگه نبارن

قرار بود دیگه غم تو دلم جایی نداشته باشه

اما ... 

 

دسته ها : غمگینانه
يکشنبه 1388/2/13 19:3

گریه نمی کنم نه اینکه خوبم

نه اینکه دردی نیست 

نه اینکه شادم

یه اتفاق نصفه نیمه ام که

یهو میون زندگی افتادم ... 

دسته ها : ترانه - غمگینانه
جمعه 1387/12/16 11:42

 

 

من‌ سنگ‌ شدم‌ و سد‌ و دیوار ...

دیگر نور از من‌ نمی‌گذرد ، دیگر آب‌ از من‌ عبور نمی‌کند

روح‌ در من‌ روان‌ نیست‌ و جان‌ جریان‌ ندارد .

حالا تنها یادگاری‌ام‌ از بهشت‌ و از لطافتش

چند قطره‌ اشک‌ است‌ که‌ گوشه‌ دلم‌ پنهانش‌ کرده‌ام

گریه‌ نمی‌کنم‌ تا تمام‌ نشود

می‌ترسم‌ بعد از آن‌ از چشم‌هایم‌ سنگ‌ریزه‌ ببارد.

دسته ها : ادبی - غمگینانه
پنج شنبه 1387/12/8 9:59

جرعط ! ... شحامت ! ...

حتی دیگر نمی دانم چگونه بنویسمتان !

فراموش شده اید در من !

چه بر سرم آمد می دانمو نمی دانم !

باز بلاتکلیفی محض ......

 

شنبه 1387/11/19 14:38
X