در شام مسلخ آزادگی به ماتم لاله های بی سر نشسته ام. آتش طوفان شب آوران هنوز زیر خاکستر خود پرستی ها شعله ور است. شب شکنان را آوازی نیست یا اگر هست در بن گلو خفه کرده اند. فرود من به این دیار خونین امروز نبوده است سالهاست که در سرزمین خون های همیشه تازه پرسه می زنم این دلتنگی ها در امتداد همان رنجهایی است که از لحظه تولدم با من همراه بوده اند و قبل از من نیز با دیگران تفسیر آزادی ام در خون های دلمه شده در گوشه گوشه ی این صحرای خشک است . گویی سال هاست که در این بیابان بی آب و علف فقط باران خون باریده است.