باران دریچه ای است و فریاد
چه گویمت به صداقت ، به مهر
که تکه های ابر قایقی است برای نجات
و زیرکی نگاه محتاطانه ایست به هر چه هست
از خود هیچ پرسیده ای ؟!
از خود هیچ پرسیده ای؟
و با خود آیا اندیشیده ای ؟
دوستی را هیچ تفسیر کرده ای به یقین؟
و نسیمی را ، هیچ آیا تفکر کرده ای به شک؟
یا روزی ، لحظه ای خود باوریت را شمرده ای به تفنن؟
علیرضا فراجردی ثانی(از کتاب تنها ترین ققنوس)آن لحظه کوتاهی است
که شب را تکه تکه می کنم
و به کودکان گرسنه شهرم می بخشم
و روزگار
تجربه پریده رنگ مشکوکی است
که فاصله دو دیدار را
از سکوت سرشار می سازد
من از جریان گریزان روزگار دریافته ام
زندگی بی رحم است
و مرگ بزرگوار.
فرشته کاظمی(از کتاب حقیقت زندگی من)
تمام آسمان را بدون لحظه ای درنگ خواب خواهم دید
خواهم دید و تعبیرش را می دانم که هیچ کس برایم
باز نخواهد گفت تا بدانم که من هم در یک روز پاییزی
و زیر سایه غریب ترین مجنون دنیا خواهم مرد.
علیرضا فراجردی ثانی(از کتاب تنها ترین ققنوس)
نه قصه ای برای گفتن ، نه چنگی برای نواختن.به گمانم همه را از یاد برده ام در راه
وصالت.بغضی در گلویم دارم و داغی بر دل نه دیگر استطاعتی مانده برای طاعت و
نه قوتی مانده برای شکایت ، باده ی شبگیری باید تا چنان چنان از خود رهایی ام
بخشد تا بیندیشم هرگز نبوده ام تا به خیالم فردایی نباشد تا که در آن غوطه خورم یا
عشقس که درآن بیاویزم و غمم را سه تار بنوازم ، تا که دلهره ای نباشد از آنچه
بودنم را به بازی می گیرد و مسخ شده مرا در پیچ و تاب زندگی می راند.
جر عه ای باید تا حالم را به اکنون پیوند دهند تا که مرا به خلوتی دنج کشاند و
مرهمی باشد بر دردهای نا گفته ام و بنوشم لا جرعه ای که فردایم را مجال ماندن
نیست.
علیرضا فراجردی ثانی(از کتاب تنها ترین ققنوس)
می آموزم که در این گذرگاه
کمی اندیشه ام را فرا خوانم
بر قریه ی تباهی می شورم
بر سفره ی بی توشه ی زندگی
صبا دامن وزیدن می گشاید
بر هوای ابری جان
ستاره می پراکند
و دل
اندوه را
به بیابان امید
فرا می خواند.
مجموعه شعر زندگی را
پر شور می خوانم
پرسشی بی انجام گوشم را باز می نوازد
اما صدای بال هزاران خاطره
مرا محو می سازد.
فرشته کاظمی(از کتاب حقیقت زندگی من)
خوشه سپیده دمی را می چینم
و به گیسوی گل سرخی را می آویزم
طراوت شبنم را معصومانه می شکنم
و به دختر خورشید هدیه می دهم
شاید یک روز در بلندای زمان
و در آرامش آبی آسمان
بی حضور دغدغه ای
تک و تنها
سپری سازم
فرشته کاظمی
ز کتاب حقیقت زندگی من
تو را از عهد عالم دوست دارم
از آغاز عالم دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودی نم نم تو را دوست دارم
نه خطی نه خالی نه خوابی و خیالی
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه ی غم تو را دوست دارم
بیا بیا بیا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با م تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد هم آواز با من
انتخاب
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
عروس خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »