اين نامه را روزي براي دوستي نوشتم اما چون هيچ وقت كامل نشد برايش نفرستادم ....
از همين جا مي گويم دلم براي تك تك نامه هايي كه برايم مي نوشتي تنگ شده راستي كجايي برادر عزيزم ؟
**********
يا رفيق من لا رفيق له !!!
سلام
سلام نام ديگر خداست يكي از هزار نامش و وقتي مي گوييم سلام عليك يعني خدا با شما باد و چه زيباست خدايي بودن و با خدا بودن !
پس سلام عليكم!
به حاشيه ي جاده فكر مي كردم ....به نيلوفرهاي وحشي كوچك و ظريفي كه ريشه هايشان در خاك چنگ انداخته و خود را آرام از حاشيه ي برگ هاي كنار جاده بالا كشيده اند و روي پرچين ها خودشان را پخش كرده اند ....
به پروانه هاي سفيد كوچكي فكر مي كردم كه اين روزها هر بار كه مي بينمشان با خودم آرام مي گويم خدايا ممنونم به خاطر اين موهبتهاي زيباي تهران كه هنوز چشمانم را آرام مي كنند
امروز به مرز فكر مي كردم و به حاشيه.... به مركز و به گريز از مركز ...به آسمان و زمين ....به پروانه و نيلوفر وحشي
راستي چه قدر اهل نگاه كردن هستيم ؟
چه قدر دور و برمان را مي بينيم ؟
تا حالا شده زير پاهات تو خيابون به رد شدن مورچه ها نگاه كني ؟
تا حالا شده با ديدن يه كفشدوزك كوچولو وسط يه كوچه زل بزني بهش و رفتنشو نگاه كني ؟
تا حالا شده به مورچه ها با دستاي خودت غذا بدي و خوشحال باشي از اين كه هنوز مي بيني و مي توني حس كني ؟
برام غريبه احساسهاي تو ....برام غريبه دنياي تو ....همون طوري كه دنياي من غريبه برا خيليا !
بهم مي گن تو از كجا اومدي ....گاهي انگار خيلي دير به دنيا اومده باشم ....گاهي حس مي كنم كه از يه جايي تو هزاره هاي ميلادي اومدم تو مرز اين دنيا تو حاشيه اش ....تو قوه ي گريز از مركزش افتادم و پرتاب شده ام اين جا ....
حافظ بهم ميگه :
عرض و مال از در ميخانه نشايد اندوخت هر كه اين آب خورد رخت به دريا فكنش
هر كه ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال سر ما و قدمش يا لب ما و دهنش
مي خندم اما خنده هايم تلخ _ خند شده ...مي دوم اما دويدن هايم مفرري مي جويد براي گريز
امروز مدام به مرگ فكر مي كردم و به بازگشت ...به معاد و برخاستن دوباره ....
ظهر خوابيدم بعد از ديدم فيلم يك بوس كوچولو اما نمي دانم چرا مدام در خواب و بيداري آشفته بودم ...دلم آشوب مي شد و نمي توانستم درست بخوابم مدام روي تخت غلت مي خوردم ....مدام پتوي نازكم را روي سرم مي كشيدم و مدام نفسم مي گرفت و دوباره از زير پتو سرم را بيرون مي آوردم و دوباره غلت مي زدم .....نمي دانم كي خوابم برد ولي اصلا درست نخوابيدم وقتي از خواب بلند شدم تمام صورتم خيس عرق بود دستانم مي لرزيد و تنها اين برايم مهم بود كه هنوز زنده بودم
نمي دانم چه خوابي ديده بودم ...نمي دانم !
دلم چند روز است گرفته غم روي سر دلم نشسته ....مي دانم از كجا آمده اين درد آشنا .....از 1400 سال پيش اين درد روي دلم بوده از هزاره هايي دور اين غربت غريب آتشم زده است .....
ديشب در تاريكي اشك مي ريختم و نمي دانستم چگونه مي توانم اين حزن غريب را از تمام نوشته هايم دور كنم ....
نمي توانستم چون من در تمام طول سال شال سياه روي ديوارم را بر نمي دارم ....گوشه اي از اتاقم اين شال سياه دو سه سال است كه آويخته مانده ....داغ كربلا را نمي توان از دل بر داشت و آرام بود
تمام دار و ندارم ....تمام هستي ام داغي است كه بر دلم مانده و هر روز كه غبار بر دلم مي نشيند آن داغ تازه مي شود و غبار از نگاهم مي تكاند ....
ديشب عطش داشتم ...نه عطش نبود تنها دلم مي خواست كه كاري نكرده باشم كه ادب عزاداري در محظر بانويم را شكسته باشم ....دلم مي خواست هيچ گاه هيچ چيزي ننويسم كه اشك در چهره اي امام زمانم بنشاند
ادب عزاداري مگر اين نيست كه داغ دل داغدار را فزون نكني ؟
تنها از خودم مي پرسيدم من بي ادبي كرده ام تا به حال ؟
و همين آتشم مي زد ....
بگذار اين بار هم بگذريم
......................................
تابستان رسيد با تمام روزهاي گرم و شب هاي گَس اش ....با تمام شب هاي بلند و دلچسبش كه مانند طعم گس خرمالويي نارس زبانمان را زير احساس هاي كودكانه مان قلقلك مي دهد
يادم نمي رود تابستان هاي كودكي هايم را انگار اصلا تمام آن روزها تنها جزيي از خاطره بوده اند و بس ....هر چه فكر مي كنم كه واقعا كي تمام آن شادي هاي كودكانه اتفاق افتاد يادم نمياييد تنها رد خاكستري عبورم را مي بينم و رد بزرگ شدنم را ....
مثل كودكي كه ناگهان زمين خورده باشد گيج نشسته ام و از خودم مي پرسم : يعني 20 و اندي سال از عمرم گذشت ؟
و پاسخ مي دهم : آري گذشته است ....
صداي گرم اصفهاني توي اتاق پيچيده ....اوج اوج آسمان الان اينجاست !
من هم اينجايم ...ميان اين صوت قرين روحم ...آرام آرام !