دسته
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 242016
تعداد نوشته ها : 658
تعداد نظرات : 621
Rss
طراح قالب

دو خط موازي زائيده شدن .

پسركي توي يه كلاس درس، اونا رو روي كاغذ كشيد .

دو خط موازي چشمشون به هم افتاد .

قلبشون تپيد .

و مهر همديگه رو تو سينه جاي دادن .

خط اولي گفت : ما ميتونيم زندگي خوبي داشته باشيم .

و خط دومي از هيجان لرزيد .

خط اولي گفت : ميتونيم خونه اي داشته باشيم توي يك صفحه دنج كاغذ .

من روزا كار ميكنم ، ميرم خط كنار يه جاده دور افتاده و متروك ، يا خط كنار يه نردبون .

خط دومي گفت : من هم ميتونم خط كنار يه گلدون چهار گوش گل سرخ بشم ، يا خط كنار يه نيمكت خالي تو يه پارك كوچيك و خلوت .

خط اولي گفت : چه شغل شاعرانه اي و حتماً زندگي خوشي خواهيم داشت !!!

توي همين لحظه معلم فرياد زد : دو تا خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسن .

و بچه ها تكرار كردنن : دو تا خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسن .

دو خط موازي لرزيدن .

به همديگه نگاه كردن .

خط دومي زد زير گريه .

خط اولي گفت : نه اين امكان نداره حتماً يه راهي پيدا ميشه .

خط دومي گفت : شنيدي كه چي گفتن !!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هيچ راهي وجود نداره ، ما هيچ وقت به هم نمي رسيم و دوباره زد زير گريه .

خط اولي گفت : نبايد نااميد بشيم . ما از صفحه خارج مي شيم و دنيا رو زير پا ميذاريم . بالاخره كسي پيدا ميشه كه مشكل ما رو حل كنه .

خط دومي آروم گرفت و اون دو تا اندوهناك از صفحه كاغذ بيرون خزيدن . از زير كلاس درس گذشتن و وارد حياط شدن و از اونن لحظه به بعد سفراي دو خط موازي شروع شد .

اونا از دشتا گذشتن ...

از صحراهاي سوزان ...

از كوهاي بلند ...

از دره هاي عميق ...

از درياها ...

از شهراي شلوغ ...

سالها گذشت و اونا دانشمنداي زيادي رو ملاقات كردن .

رياضي دان به اونا گفت : اين محاله . هيچ فرمول رياضي شما رو به هم نخواهد رسوند . شما همه چيز رو خراب ميكنين .

فيزيكدان گفت : بذارين از همين الآن نااميدتون كنم . اگه مي شد قوانين طبيعت رو ناديده گرفت ، ديگه دانشي به نام فيزيك وجود نداشت .

پزشك گفت : از من كاري ساخته نيست ، دردتون بي درمونه .

شيمي دان گفت : شما دو عنصر غير قابل تركيب هستين . اگه قرار باشه با هم تركيب بشين ، همه ي مواد خواص خودشونو از دست ميدن .

ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترين موجودات روي زمين هستين . رسيدن شما به هم مساويست با نابودي جهان . دنيا كن فيكون مي شه . سيارات از مدار خارج ميشون . كرات با هم تصادم مي كنن . نظام دنيا از هم مي پاشه . چون شما يه قانون بزرگ رو نقض كردين .

فيلسوف گفت : متأسفم ... جمع نقيضين محاله .

و بالاخره به كودكي رسيدن .

كودك فقط سه جمله گفت :

شما به هم مي رسين

ولي نه در دنياي واقعيات !!!

اونو توي دنياي ديگه اي جستجو كنين .

دو خط موازي اونو هم ترك كردند و باز هم به سفرشون ادامه دادن

اما حالا يه چيز داشت تو وجودشون شكل مي گرفت :

« اونا كم كم ميل رسيدن به هم رو از دست مي دادن »

خط اولي گفت : اين بي معنيست .

خط دومي گفت : چي بي معنيست ؟

خط اولي گفت : اين كه به هم برسيم .

خط دومي گفت : منم همينطور فكر ميكنم و اونا به راهشون ادامه دادن .

يه روز به يه دشت رسيدن . يه نقاش بين سبزه ها ايستاده بود و رو بومش نقاشي ميكرد .

خط اولي گفت : بيا وارد اون بوم نقاشي بشيم و از اين آوارگي نجات پيدا كنيم .

خط دومي گفت : شايد ما هيچوقت نبايد از اون صفحه كاغذ بيرون مي اومديم .

خط اولي گفت : تو اون بوم نقاشي حتماً آرامش پيدا مي كنيم .

و اون دو تا وارد دشت شدند و روي دست نقاش رفتن و بعد روي قلمش .

نقاش فكري كرد و قلمش رو حركت داد !

واون دو ريل قطاري شدند كه از دشتي مي گذشت و اونجا كه خورشيد سرخ آروم آروم پايين مي رفت سر دو خط موازي عاشقانه به هم مي رسيد !

 


دسته ها :
يکشنبه هشتم 5 1385
X