به نام او که آرام قلب من است...
سلام
همیشه برام سوال بوده که چرا دل آدم ها یهو بی قرار میشه...بی تابی میکنه...تنگ میشه...چی میشه یهو؟
دیشب دلم مدام"یه جوری" میشد...هیچ وقت نمیتونم این یه جوری رو تعریف کنم...تا اینکه بی قراری ه دوستم کار خودشو کرد و دل منم شروع کرد... یاد خودم میفتادم... یاد بی قراری های خودم... و دوای دردم... رو زمین یه دوای دردی داشتم که همه ی دلخوشیم بود،و هست...دلم شروع کرد... صداش میپیچید تو گوشم... طنین صدای قشنگش... که فقط وقتی بداخلاق میشد خیلی ترسناک میشد...همیشه رو پشت بوم میخوند...شعرای خودشو...یاد اون شب افتادم...یادته ستاره؟ یاد صبح اوین روز سال افتادم...
یاد بغضش...یاد حرفاش...چقدر مهربون بود و هست....صورتش مدام جلوی چشم بود دیشب...اون قدر فکر کردم تا خوابم برد...مثل خیلی شب ها...ولی دیشب حس جالبی بود...لبخند میزدم و اشکام سرازیر میشد... خدا رو شکر میکردم که من موندم و یه عالمه خاطره ی خوب...نه من و یه عالمه خاطره ی بد...همیشه به خدا میگم چرا قشنگ ترین اتفاق قشنگ ترین خاطره ی
من باید از تلخ ترین اتفاقای زندگیم بشه... خیلی تلخ... اون دو تا شد و من.... کاش میشد همه بخندیم... کاش میشد منم الان تو شادیهاشون شریک بودم...هستم، چون میدونم شاده ولی....
الان حاضرم خیلی چیزا رو بدم و .......
دلم شیراز میخواد... دلم کوه مادر میخواد...دلم اون تپه رو میخواد...دلم اون رودخونه ی خشک میخواد....
دلم ستارمو میخواد........................
زندگیم:
وقتی تو رفتی برف می بارید...!
هنوز هم برف می بارد.
باز هم برف خواهد بارید...
با ردّ پاهایت چه کنم.........!!!!؟؟؟
خوشبخت ترین باشی ستاره....
(این شکلکم فقط واسه خودت...)