مادری منتظر است 

جان تاد، در خانواده‌ای پر اولاد به دنیا آمد. خانواده او بعدها به دهکده دیگری رفت. در آنجا هنوز جان بچه بود که پدر و مادرش مردند.

قرار شد که یک عمه عزیز و دوست داشتنی سرپرستی جان را به عهده بگیرد. عمه یک اسب ویک خدمتکار به اسم سزار فرستاد تاجان را که آن موقع شش سال بیشتر نداشت به خانه او ببرد. موقعی که داشتند به خانه عمه می‌رفتند، این گفتگو بین جان و سزار صورت گرفت:

 

جان: او آنجاست 

سزار: اوه، بله، او آنجا منتظر توست.

جان: زندگی کردن با او خوب است؟

سزار: پسرم تو در دامان پر مهری بزرگ خواهی شد.

جان: او مرا دوست خواهد داشت؟

سزار: آه، او دریا دل است.

جان: او به من اتاق می‌دهد؟می‌گذارد برای خودم توله سگ بیاورم؟                  

سزار: او همه کارها را جور کرده است.پسرم! فکر می‌کنم کاری کرده که حیرت کنی.

جان: یعنی قبل از این که برسیم نمی‌خوابد؟

سزار: اوه، نه، مطمئن باش به خاطر تو بیدار می‌ماند. وقتی از این جنگل بیرون برویم، خواهی دید که توی پنجره شمع روشن کرده است.

و راستی هم وقتی که به خانه نزدیک شدند، جان دید که در پنجره شمعی می‌سوزد و عمه در آستانه در خانه ایستاده است. وقتی که با خجالت نزدیک شد، عمه جلو آمد، او را بوسید و گفت: «به خانه خوش آمدی!»

جان تاد در خانه عمه‌اش بزرگ شد. او بعدها وزیر عالیقدری شد. عمه‌اش در واقع مادر او بود.

او به جان خانه دومی داده بود.

سالها بعد عمه جان برایش نامه نوشت و گفت که مرگش نزدیک است. دلش می‌خواست بداند جان در این باره چه فکر می‌کند. این چیزی است که جان تاد در جواب عمه‌اش نوشته است:

 

« عمه عزیزم! سالها قبل خانه مرگ را  ترک کردم، در حالیکه نمی‌دانستم کجا می‌روم و یا اصلا کسی به فکرم هست یا عمرم به سر رسیده است. راه طولانی بود، ولی خدمتکار دلداریم می‌داد. بالاخره من به آغوش گرم شما و یک خانه جدید رسیدم. آنجا کسی در انتظارم بود و من احساس امنیت کردم. همه این چیزها را شما به من دادید.

 

حالا نوبت شما شده است. دارم برای شما می‌نویسم که بدانید کسی آن بالا منتظر شماست. اتاقتان آماده است، شمع در پنجره آن خانه روشن است، در باز است و کسی منتظر شماست.»

 

دسته ها : داستان کوتاه
يکشنبه هفدهم 6 1387

من این پایین هستم  

کشیشی در روستائی از مناره کلیسا بالا می رفت تا به خدا نزدیک تر شود و می خواست مانند موسی کلام خدا را به گوش اهالی روستا برساند روزی تصور کرد صدائی می شنود پس فریاد زد خدایا کجائی ؟ من صدایت را به وضوح نمی شنوم و همان صدا آمد که من این پایین هستم . میان بندگانت. تو کجائی؟

يکشنبه هفدهم 6 1387

 من خوب بازی می کنم

پسر همیشه تمرین می کرد همیشه تلاش می کرد بهترین بازی رو توی تیم فوتبال ارائه بده اما مربی همیشه این فرصت رو از اون می گرفت و در زمان مسابقه ها همیشه روی نیمکت ذخیره ها می نشست و بازی رو از اونجا تماشا می کرد اما هیچ وقت نا امید نمی شد.

در این میان تیم برای مسابقه شهرهای مختلف می رفت اما او همچنان نیمکت نشین بود و در این بین مادر همیشه در تمام مسابقات او شرکت می کرد و تیم پسرش را تشویق می کرد ولو انکه او در آن تیم بازی نمی کرد.

ماهها گذشت و پسر به تمرینات خود ادامه داد و در مسابقات شرکت نمی کرد و مادر نیز همیشه در سکوی تماشاچی ها تیم را تشویق میکرد و بعد از بازی پسر خود را تشویق به ادامه تمرین وبهتر شدن می کرد.

پس از گذشت چند ماه مادر فوت کرد و پسر تنها حامی خود را از دست داد و به همین خاطر از تیم خود جدا شد و از بین آنها رفت.

چند ماه بعد مسابقه مهمی بین تیم سابق پسر با یک باشگاه بزرگ دیگر در حال برگزاری بود و تیم پسر دچار بحران شدیدی شده بود و با چند گل خورده در حال شکست قطعی بود و همه به این باور رسیده بودند که تیم مقابل پیروز میدان است.

در این میان پسر وارد استادیوم شد و به سوی مربی رفت اگر شما باختید که چیزی را ازدست ندادید پس حداقل بگذارید من هم بازی کنم شاید بتوانم امتیازی را برای تیم بیاورم اما مربی به هیچ عنوان قبول نمی کرد اما با اصرار پسر بالاخره مربی حاضر به انجام این تعویض شد

پسر در عین ناباوری تماشاچییان وارد زمین شد و هیچ کس وی رانمی شناخت اما پسر آنچنان بازی کرد که همه مردم متعجب مانده بودند. با وجود این پسر در ترکیب تیم پسر باعث شد نتیجه مسابقه عوض شود و با زدن 2 گل تیم پسر برنده از بازی بیرون بیاید و پسر به عنوان بازیکن برتر میدان شناخته شود.

مربی بعد از مسابقه از پسر پرسید چه انگیزه ای باعث شد که تو اینچنین اصرار به بازی کردن بکنی و به این زیبایی بازی کنی.

پسر گفت: همیشه مادرم در استادیوم من را تشویق می کرد در حالی که او نابینا بود و این اولین باری بود که می توانست بازی من را بیند و می خواستم ببیند که پسرش چه زیبا بازی می کند.

 

دسته ها : داستان کوتاه
يکشنبه هفدهم 6 1387

عشق بورزید تا به شما عشق بورزند 

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

  دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»

سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.

سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»

دسته ها : داستان کوتاه
شنبه شانزدهم 6 1387

مهمترین عضو بدن 

وقتی بچه بودم، مادرم همیشه عادت داشت از من بپرسه که کدام عضو مهمترین عضو بدن است. در طول سالیان متمادی، جواب هایی می دادم و همیشه تصورم این بود که بالاخــره جـــواب صــحیح را پیدا می کنم.  

بزرگتر که شدم، به فکرم رسید که صدا برای ما انسان ها خیلی مهم است. پس در جواب مادرم گفتم: "مـامـان، فـکر می کنم گوش ها مهمترین عضو بدن هستند". اما مادرم گـفت: "نـه پـــسرم، اشتباه می کنی. خیلی آدما ناشنوا هستند. بازم برو فکر کن، بعدا" ازت می پرسم."   

چند سال گذشت و قبل از اینکه مادرم سوالش را تکرار کند، دوباره شروع کردم به فکر کردن و این طور نتیجه گیری کردم که بالاخره جواب صحیح را پیدا کردم. پس به مادرم گفتم: "مامان، بالاخره فهمیدم کدوم عضو مهمتره. چشم، چشم از همه اعضای بدن مهمتره."

مادرم نگاهی به من انداخت و گفت: "خیلی خوب داری همه چیز رو یاد می گیری، اما بازم جوابت صحیح نیست، چون خیلی آدما نابینا هستند. بازم برو فکر کن، بعدا" ازت می پرسم."

از قرار معلوم بازم اشتباه کرده بودم. اما دست از تلاشم برنداشتم، چون مادرم هر چند سال یکبار این سوال را از من می پرسید و هر بار که جواب می دادم، طبق معمول می گفت: "نه پسرم جوابت درست نیست، ولی خوشحالم. چون داری هر سال باهوش تر میشی."

تا اینکه سال قبل، پدربزرگم مرد و این مسئله ای بود که قلب همه ما را به درد آورد. همه داشتیم گریه می کردیم. حتی پدرم هم گریه می کرد. وقتی که می خواستیم برای آخرین بار پدربزرگ را ببینیم و با او خداحافظی کنیم، مادرم رو به من کرد و گفت: "عزیز دل من، هنوزم نفهمیدی که مهمترین عضو بدن کدومه؟"

از اینکه مادرم درست در چنین لحظه ای این سوال را از من پرسید سخت تعجب کرده بودم. همیشه فکر می کردم این یک بازی بین من و مادرم است. مادرم که تعجب را در صورت من دید، گفت: "این سوال خیلی مهمه. اگر به این سوال جواب بدی، اونوقت می فهمم که معنی واقعی زندگی رو فهمیدی."

"در این چند سال هر وقت ازت می پرسیدم مهمترین عضو بدن کدومه، هر بار بهت می گفتم که داری اشتباه می کنی و همیشه هم مثالی میزدم که بفهمی چرا جوابات اشتباهه. اما امروز همون روزیه که باید درس مهمی یاد بگیری."

بعد نگاهی به من انداخت. نگاهی که تنها در یک مادر دیده می شود. به چشمان خیس از اشکش نگاه کردم. مادرم گفت:"عزیز دلم، مهمترین عضو بدن، شانه های توست".

گیج و متحیر پرسیدم: "چرا، چون سر روی آن قرار دارد"؟ اما مادرم در جواب گفت:"نه برای اینکه وقتی دوست یا همسرت ناراحت است و گریه می کنه، سرش رو روی شونه های تو میذاره. عزیز دلم، هر کسی توی این دنیا به یک شونه نیاز داره که برخی مواقع سرش رو روی اون بذاره. فقط دعا می کنم تو هم دوست یا همسری داشته باشی که در هنگام نیاز سرت را روی شانه هایشان بگذاری و گریه کنی تا کمی تسلی پیدا کنی".

همانجا و همان لحظه بود که دریافتم مهمترین عضو بدن نه تنها خودپسند است، بلکه در برابر غم و اندوه سایرین خود را مسئول می داند و با آنها همدردی می کند!!

خوشا به حال کسانی که شانه ای برای گریستن دارند و بدا به حال کسانی که از این نعمت بی بهره هستند.

 

يکشنبه دهم 6 1387

معجزه 

وقتی سارا دخترک هشت سال ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند، فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پر خرج برادر را بپردازد و سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود.

دخترک پاهایش را به هم زد و سرفه کرد ولی داروساز توجهی نمی‌کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.

داروساز جا خورد و رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟

دخترک جواب داد : برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم، داروساز با تعجب پرسید : ببخشید؟!

دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم می گوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟

داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا ، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می‌توانم معجزه بخرم؟

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟

دخترک پولها را از کف دستش ریخت و به مرد نشان داد، مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب فکر می‌کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!

بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می‌خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می‌کنم معجزه برادرت پیش من باشد.

آن مرد، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغزو اعصاب در شیکاگو بود.

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.

پس از جراحی ، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود، می خواهم بدانم چگونه می توانم بابت هزینه جراحی از شما تشکر کنم و هزینه آن را پرداخت کنم

دکتر لبخندی زد و گفت: فقط کافی است 5 دلار پرداخت کنید.

 

يکشنبه دهم 6 1387
X