دانا

  • قدر عافیت

    قدر عافیت

    روزی مردی در یک سفر دریایی، پسرش را نیز همراه خود برده بود. آنها سوار بر کشتی، مسیری طولانی را طی میکردند. پسر تا آن روز دریا را ندیده بود و سوار کشتی هم نشده بود.

  • درخت آرزوها

    درخت آرزوها

    سنجاب کوچولو توی جنگل می دوید و با گردوهایی که از درخت چیده بود، بازی می کرد که ناگهان چشمش به خرگوش کوچولویی که مشغول خوردن هویج بود افتاد. آن وقت گردوهایش را گذاشت روی زمین و با صدای بلند فریاد…