مورچه ناراضی
مورچه ناراضی یه روز یه دونه مورچه دید و رفت تو کوچه مورچه ناراضی بود همه ش فکر بازی بود می گفت: کاشکی بتونم قور و قور آواز بخونم زبونم و در آرم پشه ها رو گیر بیارم برم زیر لحافم شال و کلاه ببافم مورچه تو کتاب بود اینا همه ش یه خواب بود! کانال کودک و نوجوان تبیان koodak@tebyan.com شهرزاد فراهانی- شاعر: انسیه موسویان

پربازدیدها

پربحث‌ها