میهمان اندوه و درد
از همان لحظه شروع شد روزگار توأم با اندوه و رنج تو؛
از همان لحظه که کودکیات را با هفتاد و دو پروانه سرخ، بدرقه کردی،
از همان لحظه که مصیبت را ـ در بالاترین درجه ـ در پنج سالگی، به نظاره ایستادی،
از همان لحظه که پا به پای غل و زنجیرهای بسته بر دست و پای پدر، خون گریستی.
از همان لحظه، تو در مصیبت کربلا بزرگ شدی و رنجهایت همیشگی شد تا راوی دردهای بهترین بندگان خدا باشی. تا قصه عشق، فراموش نشود.
تو را که «محمد» نام داشتی و شکافنده علوم نبوی بودی، تمام خانههای مدینه خشت خشت و کوچه به کوچه میشناسند!
تو را میشناسند؛ از عطر قدمهایت که نسیموار از کوچهها میگذرد و بوی عرش را میپراکند در رگههای شهر؛ از طنین صدایت که به گفتوگوی فرشتهها میماند؛
از عطر شناورت که بیدریغ میپراکنی در شریانهای زمین، تا خاک، اجازه یابد که یک بار دیگر نفس بکشد رایحه بهشت را؛
از چشمهایت که عاشقانهترین واگویه کربلا بود.
شهر تو را خوب میشناسد؛
شاگردانت، این نوآموزان مکتب آسمانیات را به که میسپاری؟! تنها سر انگشتان دانش تو، گره از اسرار حقیقت میگشاید! ای شکافنده بینظیر دانشها!
تو را که معرفت، گوشهنشین درگاهت بود و علم، خوشهچین علم «لدنی»ات.
من جامه سیاه خود را هرگز از تن بیرون نخواهم آورد؛ که بعد از غروب غمانگیز ستاره روشن چشمانت، تا همیشه، سرزمین دلم، میهمان اندوه و درد است.
تاب نیاوردند شور خطابههایت را که لرزه میافکند بر ارکان قدرتهای پوشالی شان.
تاب نیاوردند وجودت را که هر لحظه ات، رستاخیزی به پا میکرد در جانهای آشفته.
هشام، نتوانست تو را بفهمد. سنگدلی و تیرهبختی هشام، تو را تاب نیاورد؛
تو را که پژواک رسایی بودی از فریادی که از خنجر بریده خون خدا، بر خاک تفتیده نینوا جاری شد،
تو را که تفسیری بودی از اشکهای سی ساله «زین العابدین»،
تو را که غم نامهای بودی از سرگذشت جان گداز دختری سه ساله در کنج خرابههای شام.
تیرهگی هشام، عظمت تو را تاب نیاورد.
حلقههای شاگردانت، طناب داری بود بر گلوی هشام.
روایت سرفراز علم الهیات، خوارکننده شوکت «هشام» های روزگار بود.
نقشهها کشیده شد. توطئهها چیده شد. اگر «محمد» بماند، حقیقت همیشه زندگی میماند. اگر حقیقت زنده بماند، دروغ «هشام»، برملا میشود .
هنگام غروب غربتت فرا رسیده؛ اما من هرگز جامه سیاهم را از تن بیرون نخواهم آورد.
بعد از تو، داغ، سهم همیشگی من است و اشک، میهمان دائمیِ چشمانم. بعد از تو، اندوه و غربت من پایانی ندارد.
صدای «لا اله الا اللّه» فرشتگان
صدای لا اله الا اللّه فرشتگان بلند میشود. تابوتی روی شانهها به سمت بقیع تشییع میشود.
باز هم بقیع،
چه قدر این خاک قداست دارد!
چه قدر این نقطه از زمین، مطهّر است!
آرامگاه آسمانیان زمینی، مأمن افلاکیان خاک نشین.
وای اگر لب باز کند، چه عقدهها که میگشاید،
چه رازها که فاش میکند،
و چه گنجهای پنهانی که آشکار میسازد!
امروز چه قدر مدینه بوی غربت و بیکسی میدهد! انگار خاک بیپدری بر سرش ریختهاند. از هر نقطه، صدای ناله میآید. کوچهها، خانهها، دیوارها، پنجرهها همه و همه آرام آرام، مظلومیت کسی را میگریند.
بمان و درد نادانی بشر را، به کلمه ای از دانش الهیات، شفا ده، و طومار نافهمی انسان را مچاله کن که بیحضور تو، انسان در تاریکزار جهل به عصیان میرسد
لا اله الا اللّه، صدای فرشتگان است، صدای قدسیان که همناله با زمینیان، تابوت ـ خورشید پنجم ـ را به میعادگاه میبرند.
در تابوت، آرام خفتهای، و هیچ کس نمیداند که زهر با جگرت چه کرده است!
لب فرو بستهای و کسی از داغ جگر سوزت خبر ندارد.
چشم از زشتیها بستی و اینک میروی، در حالی که دل نگران قرآنی!
که دیگر تغییرهای دل انگیزت را نخواهد شنید!
میروی و هنوز دلواپس اسلامی که زنده ماندنش را مدیون دلسوزیهای معلّمی چون تو بوده است !
میروی و میدانی که شیعه، هنوز تشنه آموختن است!
ای کاشف قلمروهای نامکشوف معرفت!
شاگردانت، این نوآموزان مکتب آسمانیات را به که میسپاری؟! تنها سر انگشتان دانش تو، گره از اسرار حقیقت میگشاید! ای شکافنده بینظیر دانشها!
بمان و درد نادانی بشر را، به کلمه ای از دانش الهیات، شفا ده، و طومار نافهمی انسان را مچاله کن که بیحضور تو، انسان در تاریکزار جهل به عصیان میرسد.
صدای لا اله الا اللّه در سکوت تیغ میپیچد، و پیکری مطهر، سوخته از نازیباییها میهمان بهشت میشود، و هنوز بعد از گذشت سالها، همنوا با عرفات، ضجه میزنیم مظلومیت امام غریب شیعه را.
بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
خدیجه پنجی