کسب مدرک معتبر از قبرستان با این كه مدركى نداشت تا حرفش را ثابت كند، اما تصمیم خود را گرفته بود. مصمّم به نزد عمر رفت و گفت: زمانى كه پدرم در مدینه فوت كرد، من كودك بودم و به همین جهت از حقّ خود دور افتادهام. اكنون آمدهام تا میراث پدرم را به من بدهید. عمر نگاهى به صورت لاغر و كشیده جوان انداخت و گفت: اسمت چیست؟ چقدر جسور و نترس هستى؟ آیا مدركى هم دارى كه حرفت را ثابت كنى؟ لبخندى روى لبهاى جوان نشست و گفت: اسمم عباس است ولى هیچ مدركى ندارم. ابروهاى عمر به هم گره خورد. از جایش بلند شد و گفت: یعنى بدون مدرك طلب حق مىكنى؟ عباس سرش را پایین انداخت و گفت: قسم مىخورم كه دروغ نمىگویم. شاهدى هم ندارم. از شما مىخواهم انصاف را در حقّ من رعایت كرده و حقمّ را به من بر گردانید. عمر خشمگین فریاد زد: این جوان را از اینجا بیرون كنید. دوباره سر جایش نشست. عبایش را صاف كرد و گفت: فكر كرده هركس از راه بیاید جیبهایش را پر از سكّه مىكنند و مىگویند برو. بدون مدرك، طلب ارث پدرى مىكند. عباس راه كوچه را در پیش گرفت. با پشت دست گونههاى خیسش را پاك كرد. از این كه شخصى خود را خلیفه و مدافع حقّ مردم مىدانست، با او چنین رفتارى كرده بود، نتوانست آرام بگیرد. آفتاب چشمهایش را آزار مىداد. گوشهاى در سایه دیوار، روى دو زانو نشست. سرش را در میان دستهایش گرفت. بغضش تركید. سكوت دلنشین كوچه جاى خود را به ناله و نفرین داد. - به دادم برسید. اینجا كسى نیست كه از حق مظلومى دفاع كند؟! چند زن و مرد در اطرافش حلقه زده بودند. از درز میان جمعیت، چشمش به امیرالمؤمنینعلیه السلام افتاد كه از خم كوچه نمایان شد. از جایش بلند شد و با دست، مردم را كنار زد. خود را به امام رساند و گفت: یا على! براى طلب حقمّ به نزد عمر رفتم، اما او با خشونت جوابم را داد. چیزى نگذشت كه قسمتى از استخوانهاى میّت نمایان شد. تكّهاى از آن را به دست امام دادند. امامعلیه السلام به جوان نزدیك شد؛ استخوان را به او داد و گفت: این استخوان را بو كن امام وقتى متوجه موضوع شد، از قنبر خواست كه جوان را به مسجد جامع شهر آورده تا خود، كار قضاوت را به عهده گیرد. صداى اذان، فضاى لبریز از دعا و استجابت مسجد را معطر كرده بود. عباس مقدار آبى براى وضو پیدا كرده و به قصد خواندن نماز وارد مسجد شد. دستمال سفیدش را از روى سرش برداشت و در كنارش، روى فرش حصیرى مسجد گذاشت. بعد از خواندن نماز به ستون چوبى داخل مسجد تكیه داد. آنچه را كه صبح برایش اتفاق افتاده بود، در ذهنش مرور كرد. مطمئن نبود كه بتواند حقّ خود را بگیرد. صداى قنبر - غلام امام - رشته افكارش را از هم گسست: بلند شو، نزدیكتر بیا، امام مىخواهد با تو صحبت كند. عباس در حالى كه دستمالش را در میان دستهایش مىفشرد، رو به روى امام، دو زانو نشست. امام از عباس خواست دوباره شكایت خود را بیان كند تا كسانى كه از موضوع اطلاع نداشتند نیز بشنوند. بعد از پرسیدن چند سؤال رو به عباس گفت: چنان درباره شما حكم مىكنم كه خداوند به آن حكم نموده و تنها برگزیدگان او بدان حكم مىكنند. امام چند نفر از اصحاب خود را صدا زد و به آنها گفت: همراه خود بیلى بیاورید، مىخواهیم به طرف قبر پدر این جوان برویم. آفتاب به وسط آسمان رسیده بود و زمین تفتیده قبرستان، چشمها را آزار مىداد. علىعلیه السلام قبرى كهنه، كه دور آن را با سنگ چیده بودند، با انگشت نشان داد و گفت: این قبر را بشكافید و تكّهاى از استخوان بدن مرده را بیرون بیاورید. یكى از اصحاب شروع به حفر قبر كرد. دانههاى درشت عرق از روى پیشانى او به پایین مىچكید. بعد از چند دقیقه بیل را به دست دیگرى داد تا خود نفسى تازه كند. چیزى نگذشت كه قسمتى از استخوانهاى میّت نمایان شد. تكّهاى از آن را به دست امام دادند. امامعلیه السلام به جوان نزدیك شد؛ استخوان را به او داد و گفت: این استخوان را بو كن. وقتى جوان استخوان را بو كشید، از هر دو سوراخ بینى او خون جارى شد. علىعلیه السلام گفت: تو فرزند این میّت هستى. اصحاب، متحیّر چشم به دهان امامعلیه السلام دوخته بودند. صداى اعتراض عمر، سكوت قبرستان را در هم شكست: یا على! مىخواهى با جارى شدن خون از بینىاش مال را به او تسلیم كنى؟ متانت و آرامش در نگاه امامعلیه السلام موج مىزد. رو به عمر گفت: این جوان از تو و سایر مردم، سزاوارتر است به این مال. استخوان را از دست جوان گرفت و به حاضران داد تا بو كنند. چون تأثیرى در آنها نداشت، دوباره آن را به جوان داد تا بو كند. با جارى شدن دوباره خون از بینى او، گفت: به خدا سوگند! نه من دروغگو هستم و نه آن كسى كه این اسرار را به من آموخته است. آنگاه مال جوان را به او بازگرداند. * بازنویسى از كتاب قضاوتهاى امیرالمؤمنین(ع)، علامه شیخ محمدتقى تسترى، ترجمه سیدعلى محمد موسوى جزایرى. فصلنامه كوثر ـ شماره 53 تنظیم: شکوری_گروه دین و اندیشه تبیان