عمرولیث و شکیبایی
عمرو لیث و شکیبایی یک سال عمرولیث از کرمان به سیستان باز می‏گشت. در آن سفر ، پسرش محمد هم همراه او بود. محمد به «فتی العسکر» معروف بود، جوانی بسیار برومند و رشید. از قضای روزگار ، در بین راه و در بیابان کرمان، محمّد به بیماری قولنج مبتلا شد. هر چه کردند که او را مداوا کنند و همراه خود به سیستان ببرند، میسّر نشد. عمرو هم عجله داشت و نمی‏توانست در کنار پسر بماند. ناچار، پسر را همراه با چند طبیب و چند فرد مورد اعتماد و یک دبیر و صد نفر پیک در آنجا گذاشتند. عمرو فرمان داد که: «پیک‏ها مدام در راه باشند. دبیر ساعت به ساعت حال بیمار را بر کاغذی بنویسد و به پیکی بدهد تا نزد من بیاورد. دبیر باید بنویسد که بیمار چه کرد و چه خورد و چه گفت. خوابید یا نخوابید، تا من از حال او باخبر باشم و ببینم که خدا چه می‏خواهد.» عمرو چون به شهر سیستان رسید، به خانه خود رفت و در گوشه نشست نه فرشی و نه بستری. روز و شب بر همان حال بود. همانجا می‏خورد، نماز می‏گزارد و بر زمین می‏خوابید؛ بدون آنکه بالش بر سربگذارد. پیک‏ها پیوسته می‏رسیدند، هر شبانه روز، بیست- سی‏نفر و آنچه دبیر نوشته بود، برای عمرو می‏خواندند و او از حال پسر باخبر می‏شد. گاهی گریه می‏کرد و گاهی به افراد صدقه می‏داد. هفت شبانه‏روز در این حالت بود. روزها روزه می‏گرفت و شب‏ها با نانی خشک افطار می‏کرد. هیچ خورش و نوشیدنی گوارا نمی‏خورد و مدام گریه می‏کرد. روز هشتم، سحر بود که رئیس پیک‏ها خود نزد عمرو آمد؛ بدون آنکه نامه‏ای در دست داشته باشد. دبیر نتوانسته بود خبر مرگ پسر را بر کاغذ بنویسد و او را نزد امیر فرستاده بود تا شخصاً خبر مرگ پسر را به پدر بگوید. وقتی بزرگ پیک‏ها نزد عمرو رسید، زمین به ادب بوسه داد و امیر را احترام کرد. عمرو چون دید که پیک نامه‏ای ندارد، گفت: «کودک فرمان یافت؟» رئیس پیک‏ها گفت: «خداوند، عمر امیر را دراز گرداند!» عمرو گفت: «الحمدلله! سپاس خدای را عزّ و جل که هر چه خواست کرد و هر چه خواهد کند. برو و این قصّه را با هیچ‏کس نگو.» بعد خودش برخاست و به حمّام رفت. خدمتکاران موهایش را باز کردند و تن و بدنش را شستند. بعد، از حمّام بیرون آمد و به رختخواب رفت و خوابید. بعد از نماز، وزیرش را خواست. او را خبر کردند. وزیر آمد. عمرو به وزیر گفت: «برو و مهمانی باشکوهی ترتیب ده. سه هزار گوسفند سر ببر و آنها را بپز و هر چیز دیگری که نیاز است، همه را آماده کن.» وزیر رفت و آنچه عمرو گفته بود، انجام داد. عمرو به حاجب خود گفت: «فردا بار عام است. از لشکریان و مردم همه را خبر کن؛ از توانگران و فقیران.» روز بعد، عمرو بر تخت نشست. بار دادند و مردم آمدند. سفره‏ها گستردند و غذاها بر سفره نهادند. مردم خوردند و آشامیدند. چون همه سیر شدند، عمرو رو به مردم کرد و گفت: «بدانید که مرگ حق است و ما هفت شبانه روز به درد فرزند و به خاطر بیماری او به گریه و زاری مشغول بودیم. نه خواب داشتیم و نه خوراک ؛ چرا که دلم نمی‏خواست فرزندم بمیرد؛ امّا حکم خدای عزّو جل، چنان بود که او وفات یافت. اگر می‏شد که عمر فرزندم را بخرم، به هر قیمتی که بود این کار را می‏کردم؛ امّا این راه بر بشر بسته است. چون کسی درگذشت، دیگر باز نمی‏گردد. گریه کردن و گریستن بر مرگ هر عزیزی دیوانگی است. به خانه‏ها برگردید و مثل همیشه شاد زندگی کنید که من سوگواری نخواهم کرد.» حاضران دعا کردند و برگشتند. هر کس این حکایت را می‏شنید، دلش قوی‏تر می‏گشت و با خود عزم می‏کرد که در زندگی این‏گونه رفتار کند. حکایت های شیرین تاریخ بیهقی تنظیم:بخش کودک و نوجوان ************************************* مطالب مرتبط ‎‏شجاعت همراه ترس دبه‏ی روباه و گرگ روباه دم بریده عقل یا بخت؟ لگد به افتاده کریم خان زند برای چند شاخه گل شاخه ها

پربازدیدها

پربحث‌ها