آفتاب در حجاب 18
به بهانهی محرم، ماه خزان اهل بیت

اگر پیامبر كربلا بود چه میكرد؟
یزید، همه اعیان و اشراف شام و بزرگان یهود و نصاری و سران بنی امیه و سفرا را برای شركت در این جشن بزرگ، دعوت كرده است، قصر را به انواع زینتها آراسته و شرابهای گوناگون تدارك دیده است. پیداست كه یزید به بزرگترین پیروزی زندگی خود، دست یافته است.
یزید به هنگام شنیدن خبر ورود كاروان سرها و اسرا، در حین مستی و سرخوشی، ناگهان ناله شوم كلاغها را میشنود و با خود آنچنان كه دیگران بشنوند، زمزمه میكند: “در این هنگام كه محمل شتران رسید و آن خورشیدها بر تل جیران درخشید، كلاغ ناله كرد و من گفتم: چه ناله كنی، چه نكنی، من طلبم را وصول كردم و به آنچه میخواستم رسیدم.”
هم اكنون نیز، با غرور و تبختر بر تخت تكیه زده است و ورود كاروان شما را نظاره میكند. او كه همه تلاش خود را برای تحقیر این كاروان و تعظیم دم و دستگاه خود به كار گرفته است، اكنون به تماشای شكوه و عزت خود و خفت و خواری كاروان نشسته است.
همه اهل كاروان را از بزرگ و كوچك، با طناب به یكدیگر بستهاند.
یك سر طناب را برگردن سجاد افكندهاند و سر دیگر را به بازوی تو بسته اند. طناب دیگر از بازوی تو به دستهای سكینه و طناب دیگر و دست دیگر و بازوی دیگر و همه اهل كاروان به گونهای به هم وصل شدهاند كه اگر كسی كندتر و یا تندتر برود، دیگران را با خود به زمین بیفكند و اسباب خنده و مضحكه شود.
به محض ورود به مجلس، امام رو میكند و به یزید و با لحنی آمیخته از شكوه و اعتراض و توبیخ میگوید: “ای یزید! گمان میكنی كه اگر رسول خدا ما را در این حال ببیند، چه میكند؟!”
با همین اولین كلام امام، حال مجلس دگرگون میشود.
یزید فرمان میدهد كه بند از دست و پای شما و غل و زنجیر از دست و پا و گردن امام، باز كنند.
یزید در دو سوی خود امرا و بزرگان را نشانده است، برای شما جایی درست مقابل خویش، تدارك دیده است و سرها را در طبقهایی پیش روی خود چیده است.
دختران و زنان تا میتوانند به هم پناه میبرند و به درون هم میخزند تا از شر نگاهها در امان بمانند.
یكی از سران لشگر یزید، شروع میكند به ارائه گزارش كربلا و میگوید: “حسین با گروهی از یاران و خویشانش آمده بود. به محض اینكه ما به آنها حمله كردیم، برخی به دیگری پناه میبردند و ساعتی نگذشت كه ما همه آنها را كشتیم و...”
تو ناگهان از جا بلند میشوی و فریاد میكشی: “مادرت به عزایت بنشیند ای دروغگوی لافزن! شمشیر برادرم حسین، تك تك خانههای كوفه را عزاخانه كرد و هیچ خانهای را در كوفه بدون عزادار نگذاشت.(1)“
سر لشكر یزید، با این تشر، حرف در دهانش میخشكد، نفس در سینهاش حبس میشود و كلامش را نگفته، بر جا مینشیند.
مجلس در همین لحظات اول، دگرگون میشود.
یزید كه حال و روز بیمار و جسم نحیف سجاد را میبیند، برای تغییر فضای مجلس هم كه شده، به پسرش اشاره میكند و به سجاد میگوید: “حاضری با پسرم خالد كشتی بگیری؟”
و با خود گمان میكند كه از دو حال خارج نیست. یا میپذیرد و با این حال و روز، زمین میخورد و یا نمیپذیرد و با شانه خالی كردنش و اظهار عجزش، زمین میخورد.
سجاد، اما پاسخی میدهد كه یزید را برای لحظاتی گیج میكند. امام میگوید: “كشتی چرا؟! یك شمشیر به دست هر كداممان بده تا درست و حسابی بجنگیم.”
یزید زیر لب با خود زمزمه میكند: “حقا كه پسر علی بن ابیطالب است.”
سپس به امام میگوید: “ای فرزند حسین! پدرت درباره سلطنت با من ستیز كرد و دیدی كه خداوند چه بر سر او آورد!؟”
امام میفرماید: ما اصاب من مصیبة فی الارض و لا فی انفسكم الا فی كتاب من قبل ان نبراها ان ذلك علی الله یسیر. لكیلا تأسوا علی ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتیكم و الله لا یحب كل مختال فخور.(2)
“هیچ مصیبتی در عالم ارض و یا در نفس شما واقع نمیشود مگر پیش از آنكه بروزش دهیم در كتاب موجود است. و این بر خدا آسان است. برای اینكه به خاطر از دست دادنها غمگین نشوید و حسرت نخورید و به خاطر به دست آوردنها، شادمان نگردید. و خداوند هیچ متكبر و فخر فروشی را دوست ندارد.”
یزید رو میكند به خالد، پسرش و میگوید: “پاسخ بده “
خالد به پدر، به امام و به سرها نگاه میكند و هیچ نمیگوید.
یزید میگوید: ما اصابكم من مصیبة فبما كسبت ایدیكم و یعفو عن كثیر.(3)
هر مصیبتی كه به شما میرسد، دست آورد خودتان است و خداوند از گناهان بسیارتان میگذرد.
امام بر جای خود نیم خیز میشود و آنچنانكه همه كلام او را بشنوند، میفرماید: “ای پسر معاویه و ای زاده هند و صخر! قبل از آنكه تو به دنیا بیایی، نبوت و فرمانروایی، همواره در اختیار پدران و اجداد من بوده است.
در جنگهای بدر و احد و احزاب، جدم علی بن ابیطالب، لوای پیامبر خدا را در دست داشت و پدر تو پرچم كفر را.
وای بر تو یزید! اگر میدانستی كه چه كار كرده ای، و درباره پدر و برادر و عموها و خاندانم، مرتكب چه جنایتی شده ای، آنچنانكه سر پدرم حسین، فرزند علی و فاطمه و ودیعه رسول الله را بر سر در شهر آویخته ای، به كوهها میگریختی و شنهای بیابان را بستر خویش میساختی و فریاد و شیونت را به آسمان میرساندی. پس چشم انتظار باش، خواری و ندامت روز قیامت را كه وعده گاه خلایق است.”
یزید كه پاسخی برای گفتن نمییابد طبقی كه سر حسین را بر آن نهاده اند، پیش میكشد و با چوب خیزرانی كه در دست دارد، شروع میكند به كوفتن بر صورت و لب و دندان امام. و آنچنانكه همه بشنوند، زمزمه میكند: “ای كاش بزرگان قبیله من كه در جنگ بدر كشته شدند، بودند و میدیدند كه چگونه قبیله خزرج در برابر ضربات نیزه به خواری و زاری افتاده است،
و از شادی فریاد میزدند كهای یزید! دست مریزاد.
بزرگانشان را به تلاقی جنگ بدر كشتیم و مساوی شدیم.
مسأله بنی هاشم، بازی با سلطنت بود. نه خبری از آسمان آمد و نه وحیی نازل شد!
من از خاندان خندف نباشم اگر كینهای كه از محمد (صلی الله علیه و آله و سلم ) دارم از فرزندان او نگیرم.(4)“
با دیدن این صحنه، ناله و فغان و گریه دختران و زنان به آسمان میرود و از گریه آنان زنان پشت پرده قصر یزید به گریه میافتند و صدای گریه و ضجه و ناله، مجلس را فرا میگیرد.
و تو ناگهان از جا برمی خیزی و صدای گریه و ضجه فرو مینشیند. همه سرها به سوی تو برمی گردد و همه نگاهها به تو خیره میشود. سؤ ال و كنجكاوی اینكه تو چه میخواهی بكنی و چه میخواهی بگویی بر جان دوست و دشمن، چنگ میاندازد.
چوب خیزران به دست یزید میان زمین و آسمان میماند.
نفسها در سینه حبس میشود و سكوتی غریب بر مجلس سایه میافكند.
و تو آغاز میكنی:
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد الله رب العالمین و صلی الله علی رسوله و آله اجمعین.
راست گفت خدای سبحان، آنجا كه فرمود: ثم كان عاقبة الذین اساؤ السؤ ای ان كذبوا بایات الله و كانوا بها یستهزئون.
سپس فرجام آنان كه مرتكب گناه شدند، این بود كه آیات خدا را دروغ شمردند و به تمسخر آن پرداختند.
چه گمان كردهای یزید؟!
اینكه راههای زمین و آفاق آسمان را بر ما بستی و ما را به سان اسیران به این سو و آن سو راندی، گمان میكنی كه نشانگر خواری ما نزد خدا و عزت و بزرگی تو در نزد اوست؟
كبر ورزیدی، گردن فرازی كردی و به خود بالیدی و شادمان گشتی از اینكه دنیا به تو روی آورده و كارها بر وفق مرادت شده و ملك ما و حكومت ما به سیطرهات درآمده؟!
كجا با این شتاب؟!
آهستهتر یزید!
فراموش كردهای این فرموده خداوند را كه: و لا یحسبن الذین كفروا انما نملی لهم خیر لانفسهم. انما نملی لهم لیزدادوا اثما و لهم عذاب الیم.(5)
آنان كه كفر ورزیدند، گمان نكنند كه مهلت ما به سود آنهاست. ما به آنان مهلت و فرصت میدهیم تا بر گناهانشان بیفزایند و عذابی دردناك در انتظار آنان است.”
ای فرزند آزاد شدگان به منت!(6) آیا این از عدالت است كه زنان و كنیزان تو در پرده باشند و دختران رسول الله، اسیر و آواره؟
حجاب آنان را بدری، روی آنان را بگشایی و دشمنان، آنان را با شهری به شهری برند و بیابانی و شهری بدانها چشم بدوزند و نزدیك و دور و پست و شریف به تماشایشان بایستد در حالیكه نه از مردانشان سرپرستی مانده و نه از یاورانشان، مددكاری.
و چه توقع و انتظاری است از فرزندان آن جگر خواری كه جگر پاكان را به دندان كشیده و گوشتش از خون شهیدان روئیده؟!
و چگونه در عداوت با ما شتاب نكند كسی كه به ما به چشم بغض و كینه و خشم و دشمنی مینگرد و بی هیچ حیا و پروایی میگوید: “ای كاش پدرانم بودند و از شادمانی فریاد میزدند: ای یزید! دست مریزاد!”
و بی شرمانه بر لب و دندان ابا عبدالله، سید جوانان اهل بهشت، چوب میزند!
و چرا چنان نگویی و چنین نكنی؟!
تویی كه جراحت را به انتها رساندی و ریشهمان را بریدی و خون فرزندان محمد (صلی الله علیه و آله و سلم ) و ستارگان زمین از خاندان عبدالمطلب را به خاك ریختی و یاد پدرانت كردی و به گمانت آنان را فراخواندی.
پس به زودی به آنان میپیوندی و به عاقبت آنان دچار میشوی و آرزو میكنی كهای كاش لال بودی و آنچه گفتی، نمیگفتی.
و آرزو میكنی كه ایكاش فلج بودی و آنچه كردی، نمیكردی.
بار خدایا! حق ما را بستان و از ستمگران بر ما انتقام بكش و خشم و غضب را بر قاتلان ما و قاتلان حامیان ما جاری ساز.
قسم به خدا كه ای یزید! تو پوست خود را دریدی و گوشت خود را بریدی و به زودی بر رسول خدا وارد میشوی با بار سنگینی از خون فرزندانش و هتك حرمت خاندان و بستگانش، در آنجا كه خداوند آشفتگی آنان را سامان میبخشد، خاطر پریشانشان را جمع میكند و حقشان را میستاند.
و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیأ عند ربهم یرزقون.(7)
و گمان مبرید آنان كه در راه خدا كشته شدند، مرده اند، آنان زندهاند و در نزد خداوندشان روزی میخورند.”
و تو را همین بس كه حكم كننده خداست. محمد دشمن توست و جبرئیل پشتیبان او.
و به زودی آنكه سلطنت را برای تو آراست و تو را بر گردن مسلمین سوار كرد، خواهید دید كه ستمگران را چه عقوبت و جایگاه بدی است. و خواهد دید كه كدامیك از شما جایگاه بدتری دارید و لشگر ناتوانتری.
و اگر چه روزگار، مرا با تو هم گفتار كرد ولی من همچنان تو را حقیر میبینم و سرزنشت را لازم میشمرم و توبیخت را واجب میدانم. ولی حیف كه چشمهایمان اشكبار است و سینه هایمان آتش وار.
در شگفتم! و بسیار در شگفتم از اینكه بزرگ زادگان حزب خدا به دست بردگان آزاد شده حزب شیطان، كشته شدند!؟
و از دستهای شماست كه خون ما میچكد و با دهانهای شماست كه گوشت ما كنده میشود.
مگر نه اینكه گرگها بر گرد آن بدنهای پاك و تابناك حلقه زدهاند و كفتارها، آنها را در خاك میغلطانند.
اگر اكنون غنیمت تو هستیم، به زودی غرامت تو خواهیم شد. آن هنگام كه هیچ چیز جز اعمال خویش را با خود نخواهی داشت و خدایت به بندگان خویش ستم نمیكند.
و ملجأ و پناه من خداست و شكوه گاه من خداست.
پس هر مكری كه میتوانی بساز و هر تلاشی كه میتوانی بكن.
به خدا سوگند كه ریشه یاد ما را نمیتوانی بخشكانی و وحی ما را نمیتوانی بمیرانی و دوره ما را نمیتوانی به سر برسانی و ننگ این حادثه را نیز نمیتوانی از خود برانی.
عقلت منحرف و محدود است و ایام حكومتت كوتاه و معدود و جمعیتت پراكنده و مطرود.
روزی خواهد رسید كه منادی ندا خواهد كرد: الا لعنة الله علی الظالمین.(8)
پس حمد و سپاس از آن خدای جهانیان است كه برای اولمان سعادت و مغفرت رقم زد و برای آخرمان، شهادت و رحمت.
از خدا میخواهیم كه ثوابشان را كامل كند و بر پاداششان بیفزاید و ما را جانشینان شایسته آنان قرار دهد، كه او با محبت و مهربان است. و او برای ما كافیست و هم او بهترین پشتیبان ماست.
نفسی عمیق میكشی و مینشینی.
پشت دشمن را به خاك مالیده ای، كار را به انجام رساندهای و حرفی برای گفتن، باقی نگذاشتهای.
آنچه باقی گذاشتهای فقط حیرت است.
یزید، اطرافیان یزید، بزرگان مجلس، زنان پشت پرده، سربازان و مأموران و محافظان و حتی اهالی كاروان همه مبهوت این سؤ الند كه آیا تو همان زینبی كه داغ دیده ای؟!
تو همان زینبی كه اسارت چشیده ای؟! تو همان زینبی كه مصیبت كشیده ای؟!
یعنی اینهمه درد و داغ و رنج و مصیبت، ذرهای از جلال تو نكاسته است؟
یعنی اینهمه تخفیف و تحقیر و تكفیر و ارعاب دشمن، ذرهای تو را به عقب نشینی وانداشته است؟
این لحن، لحن محكومیت و اسارت نیست، لحن سیطره و اقتدار است.
تو به كجا متصلی زینب؟ تو از كجا مدد میگیری؟ تو اهل كدام جلالستانی؟
اكنون یزید باید چیزی بگوید و این سكوت سنگین مجلس را بشكند. اما چه بگوید؟ تو چیزی برای او باقی نگذاشتهای.
همه این برنامهها و مقدمات و تشریفات برای شكستن شما بوده است و تو نه تنها نشكستهای كه در نهایت استواری و اقتدار، دشمن را مچاله كردهای و دور انداختهای.
تو همه دیدنیها و به رخ كشیدنیها را ندیده گرفتهای.
تو یزید را رسوای خاص و عام كردهای.
اكنون هر اقدامی از سوی یزید او را رسواتر و ضایعتر میكند.
قتل و غارت و شكنجه و اسارت، امتحان شده است و نتیجهاش این شده است. باید دستی بالای دست این تحقیر بیاورد تا به شرایط مساوی دست پیدا كند. و همین راه را پیش میگیرد: فرو خوردن خشم و اظهار بی اعتنایی.
این بیت شعر، بهترین چیزی است كه در آن لحظه به ذهنش میرسد:
“این فریادی است كه شایسته زنان است و مرثیه سرایی بر داغدیدگان آسان است.”
اما نه، این شعر، مشكلی از یزید را حل نمیكند. بهترین گواه، عكس العمل نزدیكان و اطرافیان اوست.
ناگهان زنی از زنان بارگاه یزید، بی اختیار، با سربرهنه، خود را به درون مجلس میافكند، بر سر بریده امام، سجده میبرد و فریاد واحسیناه سر میدهد و از میان ضجههها و مویه هایش این كلمات شنیده میشود: “ای محبوب خاندان رسول الله! ای فرزند محمد! ای غمخوار یتیمان و بیوه زنان! ای كشته حرامزادگان!
ای یزید! خدا دست و پایت را قطع كند و به آتش دنیا قبل از آخرت بسوزاند.
یزید، دستور میدهد كه او را هر چه سریعتر از مجلس بیرون ببرند.
ابوبرزه اسلمی رو میكند به یزید و میگوید: “وای بر تو ای یزید! هیچ میدانی چه كردهای و چه میكنی؟ به خدا قسم من شاهد بودم كه بر همین لب و دندانی كه تو چوب میزنی، پیامبر بوسه میزد و خودم شنیدم كه درباره او و برادرش حسن، میفرمود: “شما هر دو سرور جوانان اهل بهشتید. خدا بكشد قاتلان شما را و لعنتشان كند و مقیم دوزخشان گرداند كه بد جایگاهی است.”(9)
خشم یزید از این كلام ابوبرزه اسلمی، افزونتر میشود و فرمان میدهد كه او را كشان كشان از مجلس بیرون ببرند.
و او در آن حال كه توسط مأموران بر زمین كشیده میشود به یزید میگوید: “بدان كه تو در قیامت با ابن زیاد محشور میشوی و صاحب این سر، با محمد (صلی الله علیه و آله و سلم).”
یحیی بن حكم برادر مروان كه همیشه از یاران و نزدیكان یزید بوده است، فی البداهه این دو بیت را برای یزید میخواند:
“آنان كه در كربلا بودند، در خویشاوندی نزدیكترند از ابن زیاد كه به دروغ، خود را جا زده است.
آیا این درست است كه نسل سمیه مادر بدكاره ابن زیاد به شماره ریگ بیابانها باشد و از دختر رسول الله، نسلی باقی نماند؟!(10)
یزید، چوبی را كه در دست دارد، به سوی او پرتاب میكند و فریاد میزند: “ببند دهانت را.”
یحیی به اعتراض از جا بلند میشود و به قهر مجلس را ترك میكند و به هنگام رفتن فقط میگوید: “دیگر در هیچ كار با تو همراهی نخواهم كرد.”
رأس الجالوت، پیر مردی است از علمای بزرگ یهود كه یزید برای به رخ كشیدن قدرت خود، او را به این مجلس، دعوت كرده است. اما اكنون شنیدن حرفهای تو و دیدن رفتار یزید، او را دچار حیرت و شگفتی كرده است. رو میكند به یزید و میپرسد: “آیا این سر، واقعا سر فرزند پیامبر شماست و این كاروان، خاندان اویند؟!”
یزید میگوید: “آری، اینچنین است.”
رأس الجالوت میپرسد: “به چه جرمی اینها كشته شدند؟”
یزید پاسخ میدهد: “او در مقابل حكومت ما قد برافراشت و قصد براندازی حكومت ما را داشت.”
رأس الجالوت، بهت زده میگوید: “فرزند پیامبر كه به حكومت، شایستهتر است. نسل من پس از هفتاد پشت به داود پیامبر میرسد و مردم به سبب این اتصال، مرا گواهی میدارند، خاك قدمهای مرا بر چشم میكشند و در هیچ مهم، بی حضور و مشورت و دستور من عمل نمیكنند.
چگونه است كه شما فرزند پیامبرتان را به فاصله یك نسل میكشید و به آن افتخار میكنید؟ به خدا قسم كه شما بدترین امتید.”
یزید كه همه اینها را از چشم خطا به تو میبیند، خشمگین به تو نگاه میكند و به او میگوید، اگر پیامبر نگفته بود كه: “اگر كسی، نامسلمانی را كه در پناه و تعهد اسلام است بیازارد، روز قیامت دشمن او خواهم بود.(11)“
هم الان دستور قتلت را صادر میكردم.
رأس الجالوت میگوید: “این كلام كه حجتی علیه خود توست. اگر پیامبر شما دشمنی كسی خواهد بود كه معاهد نامسلمان را بیازارد، با تو كه اولاد او را كشتهای و آزردهای چه خواهد كرد؟! من به چنین پیامبری ایمان میآورم.”
و رو میكند به سر بریده امام و میگوید : “در پیشگاه جدت گواه باش كه من شهادت میدهم به وحدانیت خدا و رسالت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)".
یزید دندان میساید و میگوید: “عجب! به دین اسلام وارد شدی. من كه پادشاه اسلامم، چنین مسلمانی را نمیخواهم.”
و فریاد میزند: “جلاد! بیا و گردن این یهودی را بزن.”
مردی سرخ روی از اهالی شام به فاطمه دختر امام حسین نگاه میكند و به یزید میگوید: “این كنیزك را به من ببخش.”
فاطمه ناگهان بر خود میلرزد، ترس در جانش میافتد، خود را در آغوش تو میافكند و گریه كنان میگوید: “عمه جان! یتیم شدم! كنیز هم بشوم؟!”
و تو فاطمه را در آغوشت پناه میدهی و آنچنانكه یزید و آن مرد بشنوند، میگویی: “نه عزیزم! این حرف بزرگتر از دهان این فاسق است.”
و خطاب به آن مرد میگویی: “بد یاوهای گفتی پست فطرت! اختیار این دختر نه به دست توست و نه به دست یزید.”
یزید دندانهایش را به هم میساید و به تو میگوید: “این اسیر من است. من هر تصمیمی بخواهم دربارهاش میگیرم.”
تو پاسخ میدهی: “به خدا كه چنین نیست. چنین حقی را خدا به تو نداده است. مگر از دین ما خارج شوی و به دین دیگری درآیی.”
آتش خشم در جان یزید شعله میكشد و پرخاشگر میگوید: “به من چنین خطاب میكنی؟ این پدر و برادر تو بودند كه از دین خارج شدند.”
تو میگویی: “تو و جدت اگر مسلمان هستید، به دست جدم و پدرم مسلمان شده اید.”
یزید در مقابل این كلام تو، پاسخی برای گفتن پیدا نمیكند، جز آنكه لجوجانه بگوید: “دروغ میگویی ای دشمن خدا.”
تو اما همین كلامش را هم بی پاسخ نمیگذاری: “چون زور و قدرت دست توست، از سر ستم، ناسزا میگویی و میخواهی به زور محكوممان كنی.”
یزید در میماند و مرد شامی دوباره خواستهاش را تكرار میكند و یزید خشمش را بر سر او هوار میكند: “خدا مرگت دهد. خفقان بگیر.”
ماندن شما در این مجلس، بیش از این، به صلاح یزید نیست.
خطبه تو نه تنها مستی را از سر خود او پرانده، كه همه را از آشنا و غریبه و دور و نزدیك، مقابل او ایستانده و همه نقشه هایش را نقش بر آب كرده.
اگر مردم چهار كلام دیگر از این دست بشنوند و دو جرأت و شهامت دیگر از این دست ببیند، دیگر قابل كنترل نیستند.
به زودی خبر خطبه و خطابه تو در مقابل یزید، در سراسر شام میپیچید و حیثیتی برای دستگاه یزید باقی نمیگذارد.
در شرایطی كه مدعیان مردی و مردانگی، در مقابل حكومت، جرأت سخن گفتن ندارند، ایستادن زنی در مقابل یزید و لجن مال كردن او، حادثه كوچكی نیست. بخصوص كه گفته میشود؛ این زن در موضع اسارت و مظلومیت بوده است و نه در موضع حاكمیت و قدرت.
و این تازه، اولین شرارههای آتشی است كه تو برپا كردهای. این آتش تا دودمان باعث و بانی این ستمها و اولین غاصبان حقوق اهل بیت را نسوزاند، خاموش نمیشود.
یزید فریاد میزند: “ببریدشان. همهشان را ببرید و در خرابه كنار همین قصر، سكنی دهید تا تكلیفشان را روشن كنم.”
1- ثكلت الثواكل ایها الكذاب! ان سیف اخی الحسین لم یترك فی الكوفه بیتا الا و فیه باك و باكیه و نائح و نائحه. مقتل ابن عصفور - متوفی به سال ششصد و شصت و شش یا نه.
2- سوره حدید آیات 22 و 23
3- سوره شوری، آیه 30
4-
لیت اشیاخی ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الاسل
فاهلوا و استهلوا فرحا ثم قالوایا یزید لا تشل
قد قتلناالقوم من ساداتهم و عد لناه ببدر فاعتدل
لعبت هاشم بالملك فلا خبر جأ و لا وحی نزل
لست من خندف ان لم انتقم من بنی احمد ما كان فعل
دو بیت اول از یزید و ابیات دیگر از ابن زبعری است كه یزید به آنها تمثل جسته.
5- سوره آل عمران، آیه 178.
6- یا بن الطُلَقأ - پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم ) پس از فتح مكه، در حالیكه امكان كشتن ابوسفیان، پدر معاویه و كفار دیگر را داشت، از آنها در گذشت و آنان را آزاد ساخت. آزادشدگان به دست پیامبر، طلقأ نام گرفتند و فرزندانشان ابن الطلقا خوانده شدند. خواندن یزید به این عنوان توسط حضرت زینب (سلام الله علیها) بسیار ظریف و پرمعناست. گذشته از تحقیری كه در این لقب، نهفته است و سابقه كفر و عناد پدران یزید را به رخش میكشد، حضرت زینب اشاره میفرماید كه: جد ما از خون جد شما گذشت اما شما كمر به قتل فرزندان او بستید.
7- سوره آل عمران، آیه 169.
8- سوره هود، آیه 18: آگاه باشید كه لعن خدا بر ستمكاران عالم است.
9- انتما سیدا شباب اهل الجنة. قتل الله قاتلكما و لعنه و اعد له جهنم و سأت مصیرا.
10- لهام بارض الطف ادنی قرابة
من ابن زیاد العبد ذی الحسب الوغل
سمیة اضحی نسلها عدد الحصی
و بنت رسول الله لیس لها نسل
11- من آذی معاهدا كنت خصمه یوم القیمه.
آفتاب در حجاب؛ پرتو شانزدهم ، سید مهدی شجاعی