«هوشو»ی همیشه محبوب
به احترام هوشنگ مرادی کرمانی

کتاب هایش ، آیینه رفتارها،آرزوها و غم و شادی کودکان دیروز است.
مجید،همذات خیلی ها بود. کودکان دهه شصت آمال و آروزهای خود را در رفتار و افکار مجید می جستند. با او شاد می شدند و غمگین. گویی قصه زندگی خود را می خوانند. همه این ها به خاطر ساده نویسی نویسنده روستا زاده و باصفایش بود. مرادی ساده می نویسد وعمیق.
از دغدغه های همین مردم می نویسد و آن ها را در خاطراتش شریک می داند؛به قول خودش «شما که غریبه نیستید.»
شهرت و توانایی این نویسنده بنام ادبیات کودک و نوجوان ایرانی باعث شده تا نام او در لیست کاندیداهای دریافت جایزه جهانی هانس کریستین اندرسن 2014 قرار گیرد. این مرد خستگیناپذیر عرصه ادبیات همچنان دلمشغول ادبیات و بچههاست و البته مهمترین آرزویش نویسنده شدن!
نویسنده کتاب «قصههای مجید» میگوید: ای کاش اینقدر گرفتار نبودم و میتوانستم به آرزوهایم هم فکر کنم. زندگی مثل درختی تنومند است و برای من، اصل این درخت همان نوشتن است.مرادی کرمانی باور دارد، هر درختی شاخه و برگ و ریشهای میخواهد و برای او شاخهها همان بچههایش هستند که آرزو میکند همیشه کارشان به راه و دلشان شاد باشد، اما آرزوی نویسنده شدن هنوز که هنوز است مهمترین آرزوی اوست!هوشوی «شما که غریبه نیستید» در پی نگارش آثاری همچون «مهمان مامان»، «مربای شیرین»، «لبخند انار»،«مثل ماه شب چهارده»، «نه تر و نه خشک» و «نازبالش» همچنان میخواهد اثری ماندگار بنویسد و در آستانه 69 سالگیاش فکر میکند هر آنچه تا کنون نوشته، سیاهمشق و تمرینهایی بیش نبوده است.او میگوید: اگرچه این آرزو در 69 سالگی به عقیده خیلیها زیادهخواهی تلقی میشود، ولی برای من، نوشتن همان تنه درخت تنومند زندگی است که دوست دارم برای همیشه به آن ببالم.
«مجید» چگونه خلق شد؟
داستان شکل گیری شخصیت «مجید» (محبوب ترین کاراکتر قصه های هوشنگ مرادی کرمانی) به همراه خاطرات این نویسنده خوش بیان کرمانی از زبان خودش شیرین و خواندنی است. مرور این گفت و گو را از دست ندهید:
در میان آثارتان عقیدهی خیلی از کارشناسان بر این است که قصههای مجید متمایز از بقیه است.
**خب. شما هم وقتی بچه دارید یک بچه بالاخره شیرینتر و جذابتر از بقیه میشود. اگر قصههای مجید موفق شد یک دلیلش فراگیر شدن آن بود. صبحهای پنجشنبه هر هفته مجید از رادیو پخش میشد و بسیار فراگیر بود. آنطور که میشنیدم موفقترین برنامهی رادیویی آن زمان بود.
گفت اوایل پخش قصههای مجید از شوهرش قهر کرده بود و میخواستند جدا شوند. حتی کارشان به دادگاه کشیده بود. تا اینکه رادیو شروع کرد که قصههای مجید را پخش کند و او و شوهرش علاقهمند شده بودند و هر هفته گوش میکردند و این ماجرا باعث شد کمکم آشتی کنند و حالا هم این بچه را دارند
پس حتماً خاطرات جالبی از این قصهها دارید.
**بله. میتوانم چند خاطرهی جالب برایتان تعریف کنم. مثلاً دکتری بود که پنجشنبههایش را وقف ویزیت بیماران فقیر میکرد و پولی نمیگرفت. بنابراین پنجشنبهها مطباش پر از انواع بیماران سرماخورده و اسهالی و... بود. از صبح شروع میکرد به مریض دیدن ولی ساعت 10:30 تا 11، نیم ساعت در را میبست و کسی را ویزیت نمیکرد و از یازده دوباره شروع میکرد. این موضوع باعث کنجکاوی بیماران شده بود که دکتر این نیم ساعت چه میکند، صبحانه میخورد، استراحت میکند و... خلاصه غر میزدند تا اینکه یک بار دستیار پزشک به آنها گفت دکتر هر هفته در این ساعت باید قصههای مجید گوش دهد و مریضها هم گفتند که هر هفته گوش میدهند و این هفته به خاطر مریضی آنجا آمد و نتوانستهاند گوش دهند. نتیجه این شد که از هفته بعد دکتر ساعت ده و نیم به میان مریضها میآمد و تا نیمساعت با هم قصههای مجید گوش میدادند. و دوباره از ساعت یازده کار ویزیت مریضها را ادامه میداد.
یا مثلاً اتفاقی که برای خود من رخ داد. یک روز پنجشنبه مهمان داشتیم و من رفتم ماست بخرم. رفتم دکان محمودآقا و گفتم محمودآقا ماست. محمودآقا به رادیو چسبیده بود و قصههای مجید گوش میکرد. گفت «تا این تمام نشود هیچچیز نمیفروشم.» هرچه گفتم ماست، او گوش نکرد و گفت میخواهد رادیو گوش کند. یا مثلاً یکی از دوستانم میگفت. پنجشنبهها برای دیدن مادر و خواهرش به کرج میرفتند. از وقتی رادیو قصههای مجید پخش میکرد اینها بیچاره شده بودند. چون ماشینشان رادیو نداشت و بچهها هم تا قصه را گوش نمیکردند از خانه بیرون نمیآمدند. بنابراین آنها هر هفته ظهر به کرج میرسیدند و باعث زحمت مادرش میشد که اسباب ناهار را فراهم کند. دوستم به من میگفت «این مزخرفات چیست که نوشتهای. زندگی ما را به هم ریختهاش(با خنده).

وقتی انتشار قصههای مجید شروع شد چندتایی هم در مجلهها چاپ شد. از همان آغاز انتشار جای خود را باز کرد چون نصیحت مستقیم نداشت و همچنین ایدئولوژیک نبود.
**چندسال پیش رفته بودم سوئد. با آقای شهرام خلعتبری آشنا شدم که کتابی به نام هزار و یک شب نوشته بود. او در رادیو سوئد برنامه فارسی داشت. میگفت وقتی ایرانیها بعد از انقلاب به سوئد هجوم بردند و پناهنده شدند هم عصبانی و نفرتزده بودند. بعضی حزباللهی و اسلامی تند، بعضی شاهنشاهی و شاهدوست، برخی ساواکی و... خلاصه از هر فرقهای بودند و آقای خلعتبری میگفت هرچه در رادیو پخش میکردند یکی زنگ میزد و میگفت این فلانی که شما داستانش را پخش کردید چنین است و چنان است. یکی را میگفتند شاهی است، یکی روحانیزاده است و... فقط غزلهای حافظ و سرود ای ایران بود که آنها پخش میکردند و کسی زنگ نمیزد فحش بدهد. این بود که مانده بودند چه کنند. تا اینکه قصههای مجید به دستشان رسید و شروع کردند به پخش کردن و دیدند کسی زنگ نمیزند فحش بدهد. یعنی تنها اثری بود که آن آدمهای عصبانی و داغون پذیرفته بودند و با آن ارتباط برقرار کرده بودند.
(مرادی ناگهان میخندد و میگوید:)دوستی داشتیم خانم و بچهای چهار پنجساله داشت. یکروز همدیگر را دیدیم.خانمش گفت: «آقای مرادی! ما این بچه را از شما داریم.» گفت اوایل پخش قصههای مجید از شوهرش قهر کرده بود و میخواستند جدا شوند. حتی کارشان به دادگاه کشیده بود. تا اینکه رادیو شروع کرد که قصههای مجید را پخش کند و او و شوهرش علاقهمند شده بودند و هر هفته گوش میکردند و این ماجرا باعث شد کمکم آشتی کنند و حالا هم این بچه را دارند. منظورم این است که یک داستان تا این حد میتواند تأثیرگذار باشد و زندگی مردم را دستخوش تغییرات کند. فقط باید جذاب و قوی باشد. البته من یک شانس هم داشتم و آن سوژههای زیاد بود. چون از کل یکصد و بیست داستان، من سی و هشت داستان را گزینش کردم و چاپ کردم. یعنی تعداد زیادی را در گزینش حذف کردم. همین باعث شد داستانهای گزیدهتر و یکدستتر و قویتر را در مجموعه داشته باشیم. مثلاً وقتی شما بخواهید بیست کیلو انار ار از یکصد کیلو انار انتخاب کنید خب خیلی گزیدهتر و بهتر است تا مثلاً هجده کیلو از بیست کیلو انتخاب کنید. این مهم است که داستانها با مردم رابطهای قوی برقرار کردند. البته اینها نظر من است و شاید دیگران نظر دیگری داشته باشند ولی احساس میکنم منتقدان هم با کتاب رابطهی خوبی برقرار کردند.
نخستین داستان مجید را کی نوشتید و چه حسی داشتید؟
**پیش از قصههای مجید، نمایشنامههای کوتاه برای رادیو مینوشتم که میان برنامهی خانه و خانواده پخش میشد. در واقع ورود من به رادیو با معرفی حسینقلی مستعان آغاز شد. خانم ویکتوریا یا بهرامی از او خواسته بود در کار برنامهسازی فعالیت کند ولی مستعان گفت پیر شده است و مرا بهجای خودش معرفی کرد. بهرامی گفت که به جوانها اعتماد ندارد و کارشان را هم نمیپسندد ولی مستعان گفت که من میتوانم برنامههایشان را بنویسم و افزود «آدم مزخرفی هستم ولی خوب مینویسم»(با خنده)
حالا چرا مزخرف؟
**واقعیت این است که مستعان پاورقینویس روزنامهها بود و من یک بار جملهی بالزاک را دربارهی او نقل کردم که گفته است «پاورقینویسان مثل اشخاصی هستند که علوفه تهیه میکنند برای گاوهایی که سیر نمیشدند.» و مستعان خوشش نیامده بود. مرا دید که جوانی بیست و چهار پنج ساله بودم. گفت «تو را میبینم میخواهم شترق توی گوشت بزنم. من کلی آدم را کتابخوان و سرگرم کردهام.» در سه روزنامه همزمان سهگونه داستان مینوشت. میگفت «تو در مجالس آدمهای بیکاره مینشینی که تا نیمه شب عرق میخورند و سیگار میکشند و حرفهای صد تا یک غاز میزنند. دنبال روشنفکرنماها نرو. ماها به حال مردم مفید هستیم.» و اینگونه بود که با معرفی او وارد رادیو شدیم و همهچیز در برنامه مینوشتم. از نصیحتهای اول برنامه تا نمایشنامه و... هفت هشت سالی در رادیو مطلب نوشتم و قصههای مجید چهار پنج سال پایانی آن بود. نخستین قصه مجید را در سال 1353 نوشتم. یادم است که روزهای عید بود.

نوروز 53؟ جالب است. حالا چرا نوروز؟
**سال 52 نیز مطابق هر سال مدیر رادیو برنامهی گروهها را برای نوروز درخواست کرد تا ویژه برنامههای عید (عیدانه) را تدارک ببیند. من جزء گروه خانه و خانواده بودم و پیشنهاد کردم قصههای یک بچه یتیم را بنویسم که با مادربزرگش زندگی میکند و فقیر است و آرزوهای دور و دراز دارد و باعث مشکلاتی برای خود و مادربزرگش میشود ولی آنها مخالفت کردند و گفتند عید است و موقع یتیم و غم و غصه نیست. هرچه گفتم شیرین و طنّاز مینویسم گفتند نه. تا اینکه خانمی ـ که فکر میکنم خانم ژاله علّو ـ بود گفت یکی بنویس نوشتم و آوردم و خوششان آمد و چندتایی نوشتم و یکیاش لباس عید بود. مردم تماسهایی گرفتند و استقبال کردند و چنین شد که حدود پنج سال مجید در رادیو مهمان خانههای مردم بود.
شخصیت دختر در داستانهای شما خیلی کمرنگ است. چرا؟
**با حرف شما موافقم ولی این موضوع عمدی نیست. در برخی داستانها دختر مطرح است. من نویسندهی حسی هستم. تکنیکی نیستم و نمیتوانم دربارهی همهچیز بنویسم. خواهر و مادری نداشتم. نخستین دختری که با او دوست شدم همسرم بود و نخستین دختری که از نزدیک دیدمش دختر خودم بود. اعتراف میکنم که دنیایم دنیایی مردانه بوده است. هیچ زنی در زندگی من نقش جدی نداشته است و بههمینسبب در تصویر کردن و توصیف یک زن که نقش مهمی در داستان داشته باشد مسلط نیستم.
فرآوری: احمد رنجبر
بخش ادبیات تبیان
منابع: ایسنا/همشهری