اشک شوق
نام شفایافته :مرضیه عظیمی / سن : 15 سال / اهل : مشهد / نوع بیماری : نابینایی . چاقی مفرط . تشنج و فلج پاها .
تاریخ شفا : 13/3/1372
از اوج آبی آسمان ، دو کبوتر سپید پایین آمدند و در برابر نگاه مادر نشستند . باران نگاه زن بند آمد . اشک از دیدگانش پاک کرد و به کبوتران خیره شد .
نگاهش از فرط تعجب وا ماند، وقتی کبوتران را در هیئت دو زن سپید پوش دید که در نگاهش مهربانانه می خندند. یکی از آن دو زن جلو آمد و قامتش ، همه نگاه زن را پر کرد . گفت :
- باید به حج بروی .
- حج؟ من ؟ با کدام پول؟
دیگر زن سپید پوش گفت :
- مگر شفای دخترت مرضیه را نمی خواهی ؟
با همه وجودش جواب داد :
- آری . همه آرزویم شفای اوست .
پس همان زن با تاکید بیشتری گفت :
- باید به حج بروی .
- آخه .....
حرف در دهانش مچاله شد و دیگر بیرون نیامد ، زنها به یکباره از نگاهش گم شدند . هر چه در پی شان گشت ، اثری از آنان نجست . از خواب بیدار شد و مرضیه را دید که در کنار پنجره اتاق نشسته و نگاهش را در اسمان لاجوردی ، به دورها دوخته است. گویی چیزی را زیر نظر داشت. زن پرسید:
- چت شده مرضیه ؟ به چی خیره شدی ؟
- به آن کبوتران سفید . آمده بودند پشت پنجره . خواستم دانه شان بدهم که پریدند و رفتند. تو هم دیدی شان؟
در شگفت ماند که کبوتران رویای او را دخترش در واقعیت دیده است.
- آره دخترم . من هم دیدمشان. آنها به عیادت تو آمده بودند.
گریه امانش نداد و سیر گریست. پر اشک و بی صدا. از مرضیه رو گرداند تا او شاهد بارش باران اشکهایش نباشد . نمی خواست دخترکش با دیدن گریه هایش احساس ناامیدی و یاس بکند .
دختر که به دنیا آمد ، انگار فرشته ها از آسمان بر خانه اش فرود آمدند و شادی را برایش به ارمغان آوردند . او بجز مرضیه ، شش فرزند دیگر داشت ، اما هیچکدام چونان مرضیه ، با آمدنشان ، اینگونه دنیای شادی را برای او و شوهرش فراهم نکرده بودند . دختر بزرگ و بزرگتر می شد و همراه با قد کشیدنش ، دل مادر هم قد می کشید و بزرگ می شد . دختر که به زبان آمد ، شیرینتر و دلرباتر شده بود. حرف که می زد ، گویی از زبان و دهانش گل می ریخت .همه دوستش داشتند و بر شیرینی گفتارش صحه می گذاشتند .
- براش اسپند دود کن . دخترت چشم نخوره . آخه هم زیباست ، هم شیرین زبان .
- پیر شه الهی . با این سن و سال ، چه حافظه ای هم داره .
- ماشااله . لاحول ولا قوت الا بلاه .
زن اسپند دود می کرد و دور سر دخترش می گرداند و برای سلامتی او مدام صلوات می فرستاد .
دختر به سن دوازده سال که رسید ، یک زن کامل شده بود . زیبا و دوست داشتنی و خوش زبان . مادر از این نعمت بزرگ بر خود می بالید و مدام خدا را شکر می گفت .
اما آسمان خوشی های او برای همیشه صاف نماند . ابر تیره ناخوشی بیکباره همه آبی آسمان رویاهایش را سیاه کرد . دختر مریض شد و ناگهان از شور و شر و صدا و شادی افتاد . ساعتها به نقطه ای خیره می ماند و بی آنکه پلک بزند و یا کلامی بگوید ، در خود فرو می رفت و نگاهش مات به یکسو خیره می ماند . مادر از غصه نزدیک بود که سکته کند . او را به دکتر بردند، اما معالجه فایده ای نکرد . کم کم نگاه مرضیه کج و نافرم ماند و بی تحرکی اش ، باعث چاقی مفرطش گردید . سوی نگاهش محدود و محدودتر شد و به جایی رسید که تشخیص اجسام هم برایش مشکل بود . مادر در خود می گریست و چاره ای جز تسلیم نداشت . یک پایش در بیمارستان بود و پای دیگرش در خانه . در خانه هم دلش هوای دختر بیمارش را داشت . تا آنروز که د هم کترها دخترش را جواب کردند و از او خواستند که مرضیه را به خانه ببرد و در انتظار معجزه ای شاید ، دست دعا و نیاز به سوی خدا بر دارد .
بر سر دو راهی غریبی وامانده بود . جز دعا کاری نمی دانست و جز گریه چاره ای نداشت . آن شب دلش سخت شکست و در گفتگوی با خدا دچار کفر گویی شد . خوابش که برد ، دو کبوتر سپید ، روبرو با نگاهش در قاب پنجره اتاق نشستند. بعد کبوتران به هیئت دو زن در آمدند و از او خواستند که به سفر برود و حج بجا آورد . از خواب که بیدار شد ، در اندیشه این رویای غریب ، متحیر ماند . حج ؟ با کدام پول ؟ بدون نوبت و ثبت نام ؟ مگر می شود ؟
وقتی دانست که مرضیه هم با آن چشمان کم سو به وضوح کبوتران سپید را دیده است ، فهمید که رویایش یک پیام روحانی بوده است . به مرضیه گفت :
- باید به سفر برویم . به زیارتی که مثل حج شیرین و گواراست .
- زیارت ؟ زیارت کی ؟ کجا ؟
- مشهد . زیارت آقا امام رضا (ع) که حج ما فقراست .
مرضیه با همه وجود خندید . گویی انتظار شنیدن این خبر را داشت.
- کی ؟
- همین فردا.
***
حرم شلوغ و پر هیاهو بود . مرضیه بر صندلی چرخدار نشسته و چشمان کم سویش را به پرواز کبوتران حرم دوخته بود. کبوتران در نگاه مات او می پریدند ، بالا می رفتند و از دید او گم و پنهان می شدند. مادر کمی دورتر از او ، با غصه ای به دل و اشکی در نگاه، به اندام ناموزون و چشمهای مات و معوج دختر می نگریست و در دل با خدایش گفتگویی داشت :
ای خدای من ، حرف و خواسته ام را می دانی . پس چه بگویم ؟ که بر همه گفته هایم آگاهی . می دانی برای چه آمده ام و از تو چه می خواهم . آنچه تا امروز از تو بی واسطه طلب می کردم ، امروز با شفاعت بنده ای که دوستش داری از تو طلب می کنم . من آمده ام تا امام غریبمان را واسطه این شفاعت قرار دهم و م . می دانم که با آبروی او ،خواهش این بنده ناچیز را زمین نمی گذاری . پس منتظر می مانم .
انتظار او طولی نکشید . مرضیه که از اوج استیصال و درد ، در کنار پنجره فولاد خوابش برده بود ، در خواب دید که دو بانو به نزدش آمدند و در حالیکه مهربانی از نگاهشان می بارید ، با اشاره از او خواستند که به احترام کسی که به ملاقاتش می آید ، از جا برخیزد . مرضیه می خواست از جا برخیزد ، اما کوشش اش اثری نداشت . گویی بر صندلی چرخدارش میخ شده بود .
آن دو بانوی مهربان از برابرش گذشتند . مرضیه حس کرد با عبور آنان ، رایحه دل انگیزی از بوی اسپند و عود فضا را پر کرده است . مست و مسحور این رایحه خوش بوی بهشتی شده بود که مردی را دید از میان پنجره فولاد گذشت و به سمت او آمد . دستی بر سرش کشید و با صدایی مثل حریر، نرم و گوش نواز گفت:
- بر خیز .
مرضیه آرام نالید :
- نمی توانم .
صدای حریری مرد دوباره ندایش داد:
- سعی کن . تو باید برای شادی دل مادرت برخیزی .
صدای مرد آرامش عجیبی داشت. پلکهای مرضیه تکانی خورد و نگاهش به دریایی از نور گشوده شد . مرضیه ترسید . فریادی بلند سر داد و از هوش رفت .
وفتی بهوش آمد . براحتی توانست از صندلی برخیزد و بر پای خود بایستد . مادر با نگاهی که اشک باران از آن می ریخت ، او را در قاب چشمانش گرفته بود . تو گویی مایل نبود که این قاب نگاه را هرگز ببندد .
بخش حریم رضوی