محبت پروردگار
نام شفایافته : مختارعزتی . نوع بیماری : سکته مغزی و فلج نیمه بدن . تاریخ شفا : مهر 1370
مختار به خاطر اشتباه دوستش در شمارش و آمار گیری از کالاها در کارخانه، از آنجا اخراج شده بود راضی بود چون دوستش مرد پیر و از کار افتاده ای بود و نمیتوانست در صورت اخراج چرخ زندگی خودش را بچرخاند، برای همین آن اشتباه را به گردن گرفت و پیرزومندانه به خانه بازگشت .
به انبار قدیمی خانه سری زد و گاری اش را که سرشار از خاطره بود، را برداشت و خواست تا کار قبلی خودش را از سر بگیرد.
او اعتقاد داشت که خداوند روزی رسانه و نباید نگرانه چیزی بود روز ها می گذشت و او راضی از دنیا و شاکر از پروردگار در خیابان و کوچه ها به کار مشغول بود.
در یکی از این روزها خورشید مثل کوره وسط آسمان می تابید و رطوبت هوا را بخار می کرد و نفس کشیدن سنگین می شد.
مختار خسته و بی رمق ، گاری میوه اش را به جلو هل می داد و در همان حال صدای خسته اش را در هوای سنگین کوچه رها می کرد :
- آی خونه دار و بچه دار . زمبیل تو وردار بیار . میوه فصل آوردم . انار قند آوردم .
یکهو دردی در سینه اش پیچید و صدا در گلویش گیر کرد . دستش را تکیه گاری داد و سعی کرد تا مانع از زمین خوردنش شود. اما نتوانست. بر روی گاری ولو شده و از هوش رفت.
زمانی به هوش آمد که بر روی تخت بیمارستان خوابیده بود و خانواده اش با نگاهی خسته و اشکهای کهنه ماسیده شده بر صورت، گرد او جمع شده بودند. نگاهش را بر روی یک یک چهره ها سایید و با اشاره چشم با همه احوالپرسی کرد تا به همسرش رسید . نگاهش بر روی همسر که هنوز چشمه اشکش تازه و در جوشش بود ، ثابت ماند . مرد پرسید :
- من کجا هستم ؟
زن با شتاب اشکهایش را پاک کرد و به رویش لبخند زد .
- خدا را شکر که به هوش اومدی . می رم دکترو خبر کنم .
این را که گفت ، در فرار از پاسخ سوال بی جواب مختار ، با هول و شتاب از در خارج شد . برادر مختار کمی جلو آمد و در قاب نگاه او جای گرفت. با آنکه فشار اندوه از نگاه محزونش پیدا بود ، اما سعی داشت رفتارش را طبیعی بنمایاند.
- چیزی نیست . در بیمارستان هستی . یه بیماری مختصر بود که بحمداله بخیر گذشت .
- بیمارستان ؟
بیاد آورد که یکباره دردی در سینه اش پیچیده و بر روی گاری ولوش کرده بود.
- من چه ام شده ؟
قبل آز آنکه برادر پاسخی بدهد ، صدایی در جوابش گفت :
- هر چی که بوده ، به خیر گذشته .
سرش را به سمت صدا چرخاند ، دکتر را دید که همراه با همسرش وارد اتاق شد. دکتر همچنان که جلو می آمد ادامه داد :
- کار سخت و استرس و فشار رو باید از زندگی ات دور کنی .
و رو به همسر مختار ، پرسید :
- شغل شوهرتون چیه ؟
- کارگره . روی گاری کار می کنه .
در حالی که مختار را معاینه می کرد ، خیلی صریح گفت :
- کار با گاری تعطیل . حداقل شش ماهی باید از کار سخت پرهیز کنه و به استراحت بپردازه.شرط خوب شدنش استراحته .
مختار که در سکوت به دکتر و حرفهایش گوش می داد ، احساس غم انگیزی قلبش را فشرد وبی آنکه بخواهد گوله اشکی بر گونه اش غلتید:
- چی می گید دکتر ؟ من اگه با این گاری لکنته کار نکنم ، کی خرج زندگی منو و خونواده مو بده ؟ من کار دیگه ای ازم برنمیاد . یعنی راستشو بخواین سرمایه شو ندارم .
دکتر باز هم بر حرفش تاکید کرد :
- همینکه گفتم . چاره ای جز این نیست .
مختار نگاهش را به همسرش که بی صدا می گریست و خانواده اش که مغموم و ساکت او را در نگاهشان داشتند ، انداخت و گفت :
- منو ببرین خونه . بذارین اگه قراره بمیرم ، تو خونه خودم باشم .
نگاهش را بست . قطره ای اشک از پس پلکهای بسته اش قل خورد و در میان انبوه ریشهای بلندش گم شد . صدای غمزده ای او را بخود آورد :
- نگران پول بیمارستان نباش . من یه خورده پس انداز دارم . راستش گذاشته بودم واسه عروسی دخترم . ولی سلامتی تو مهمتر از عروسی اونه .
چشمهایش را که باز کرد . نگاهش پر شد از لبخند محبت آمیز خواهر . دست او را گرفت و بوسید .
- ممنونم خواهر .
می دانست که محبت خواهر تعارف و شعار نیست . او این مهربانی را بارها چشیده و درک کرده بود .
دست خواهر را فشرد و گفت :
- نه خواهر . می دونم که مهربونی و وفای تو بی حد و اندازه است. اما وقتی نمی تونم باری از دوشت بردارم ، درست نیست که باری بر دوشت بذارم .
دوباره درد به جانش چنگ انداخت و به روحش تلنگر زد . از شدت درد به خود پیچید و از هوش رفت . صدای مبهم صلوات و ذکر دعا پره های گوشش را نوازش داد . خواست بداند کجاست . نگاهش را که گشود ، آسمان به رنگ آبی خیال انگیزی در قاب چشمانش افتاد . دنده هایش تیر می کشید و دهانش مثل کبریت خشک شده بود. طلب آب کرد . صدای موج دریا همه گوش و هوشش را پر نمود . نگاه نگرانش را به سمت دریا چرخاند . اما از آنچه دید غرق در شگفتی و تحیر شد. نه از دریا خبری بود و نه از موج و ساحل. در بیابانی فرو افتاده بود که در هر سو از نگاهش جز سراب، هیچ نبود. اما زمزمه جانبخش دعا و صدای فرح افزای امواج دریا همچنان در گوشهایش انعکاس داشت. صدای کودکی او را بخود آورد:
- با من بیایید . باید شما را به دیدن پدرم ببرم .
به سمت صدا چرخید . کودکی در مقابلش ایستاده بود .
- پدرتون ؟
- مگه شما بیمار نیستید ؟ مگه از راه دوری نیومدین ؟ مگه قرار نیست شفا بگیرین ؟
بخاطر آورد که لحظاتی پیش در بیمارستان بوده و دکتر با او درباره بیماری لاعلاجش حرف زده است .
- چرا . اهل شمالم . بیمارم و ملتجی . راستی شما کی هستین ؟
- اسمم جواده. پدرم مرا فرستاد تا شما رو به نزدش ببرم . - پدرتون ؟
- نامش رضاست . باید راه دوری را طی کنیم . آماده اید ؟
در صدایش شوری بود که او را به خلسه کشاند . آهنگ زنگ دار صدایش چنان تخدیرش نمود که جز تسلیم چاره ای نداشت . با چشمانی پر از بارقه رضا به کودک نگریست . کودک لبخندی زد و براه افتاد . او هم بی آنکه از خود اراده ای داشته باشد ، همچون بره ای رام در پی او رفت .
راه زیادی را پیمودند .هنگامیکه خورشید آغوشش را از دامن بیابان جمع می کرد و سیاهی شب مثل چادری سیاه همه کوهستان و دشت را در خود می پیچید ، به محلی پر از نور و روشنایی رسیدند . کودک به سمتی که ستاره ای نورانی درخشش داشت اشاره ای کرد و گفت:
- اونجاست . بروید که پدر منتظر دیدار شماست .
مختار نگاهش را تیز کرد و در میان انوار نور ، حرم امام رضا (ع) را شناخت .
- اونجا مشهده. مشهدالرضا .
و بی پروا نالید :
یا امام غریب . ادرکنی . شفامو از تو می خوام . کمکم کن تا در پیش خونواده ام شرمنده و خجل نباشم
خودش را به ضریح چسباند و با همه وجودش گریست . بعد در کنار ضریح نشست و چشمهایش نگاه شد و به آبی آسمان و به پرواز کبوتران در طواف گنبد طلایی حرم و به پرچم سبزی که بر بلندای آن با موسیقی نسیم می رقصید ، خیره ماند .
- مختار .... مختار ....
کسی صدایش کرد . خواب بود یا بیدار ؟ چه کسی او را بنام می خواند ؟ چشمانش را که گشود ، تصویر گریان همسر در قاب نگاهش ظاهر شد
- خواب دیدی مختار ؟
- چطور مگه ؟
- داشتی در خواب حرف می زدی .
- چه می گفتم ؟
- نام امام (ع) را تکرار می کردی. رضا رضا می گفتی و از او طلب شفا داشتی .
- خواب دیدم زن . در مشهد به دیدار امام (ع) رفتم و شفا خواستم . کودکی مرا با خود همراه کرد و شفاعتم را نزد امام (ع) برد.
زن بی اختیار زار زار در نگاه مختار گریست . بعد گویی فکری در ذهنش چرخید . ساکت شد و با چشم و حسی در سکوت به مختار نگریست . پیدا بود که فکری در اندیشه دارد . مختار خواست چیزی بپرسد، اما حرف میان لبهایش خسبید . زن اما سکوت را شکست و گفت :
- می ریم مشهد . من شفاتو از امام غریب طلب خواهم کرد .
سکوت شد و صدای نقاره خانه در گوش مختار دوید .
***
شب بود و مهتاب از لای درز ابرها ، باران بلورینی را بر زمین فرو می ریخت. مختار حس غریبی داشت . گویی دلش را توی مشت مچاله کرده اند . در حالتی میان خوف و رجا ، با همه امیدی که داشت، در بیمی از ناامیدی بسر می برد . حرم مثل همیشه شلوغ و پر هیاهو و پر زمزمه بود . مختار در کنار ضریح نشست و چشمهایش نگاه شد و به آبی آسمان و به پرواز کبوتران و به گنبد طلایی حرم و به پرچم سبزی که بر بلندای آن با موسیقی نسیم می رقصید ، خیره ماند . حس کرد که تصاویر برایش آشناست.
صدایی دلنواز او را بخود خواند . با آن صدا حالت تصعیدی پیدا کرد و احساسی از شادمانی و فرح تمامی وجودش را فرا گرفت .
- خوش آمدی مختار . بگو که چه می خواهی ؟
- بیمارم آقا . شفا می خوام . به توصیه جوادتون این همه راه اومدم . پابوسم و ملتمس . تا شفامو ندین ، آستانتونو رها نمی کنم .
امام (ع) جلو آمدند و دستی به سینه و صورت مختار کشیدند و گفتند :
- خداوند ترا به شفاعت جوادم شفا مرحمت کرد .
مختار خوشحال از جا پرید . صدای نقاره خانه و صلوات در گوشش طنین انداخت . برادر روبرو با نگاهش ایستاده بود و با شگفتی در او می نگریست .
- خواب دیدم مختار . خواب شفای تو.
- من هم خواب دیدم . خواب شفا.
- یعنی هر دو ؟ یه خواب مشترک ؟
- تو خوابتو بگو .
برادر خوابش را برای مختار تعریف کرد . با هر جمله ای که می گفت ، مختار بیشتر و بیشتر غرق در حیرت و ناباوری می شد . تعریفش که به پایان رسید ، مختار تقریبا فریاد کشید :
- عجیبه برادر . من هم عین همین خوابو دیدم .
بغض ترکاند و خودش را در آغوش برادر انداخت . هر دو سیر گریستند . دسته ای کبوتر در بالای سرشان به پرواز درآمدند و بر گرد گنبد طلایی طواف کردند . گویی دل آندو را با خود به طواف عشق می بردند . مختار هیچ احساسی از درد در وجودش نبود .
بخش حریم رضوی