از من کاری ساخته نیست، نبضش از کار افتاده...

پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۱ - ۰۰:۰۰
شفایافتگان / مهمان خدا
مهمان خدا نام شفا یافته : حبیب خسروی . سن : پنج ساله . اهل : زاهدان . نوع بیماری : ناراحتی دریچه قلب آن روز حبیب زودتر از گذشته از مدرسه آمد، به خانه که رسید مادرش را دید که مثل هر روز درگیر کارهای خانه بود ، در بین راه بچه ها را دیده بود که مشغول بازی بودند و به همین خاطر لباس در نیاورده راهی کوچه و بازی فوتبال شد و مثل همیشه دروازه ایستاد، بازی گرم شده بود و هیجان در میدان موج میزد که ناگهان سرش سنگین شده، اول به روی خودش نیاورد اما انگار پاهایش دیگر توان نگهداشتن او را نداشت و به زمین افتاد، چشمانش پای بچه ها را میدید که در حال بازی بودند، توپ به سمتش می آمد و این آخرین تصویر حبیب بود. بچه ها به سمت حبیب دویدند و وقتی به او رسیدند ، از وحشت در جای خود ایستادند . حبیب چشمهایش به سمتی کج شده ، کفی از گوشه دهانش بیرون زده بود و با صدای وحشتناکی خرناس می کشید . بچه ها بلافاصله به سمت خانه حبیب دویدند و مادرش را صدا کردند . مادر حبیب ، سراسیمه تا بالای سر پسرش دوید . او را به آغوش گرفت و تند و فرز به سمت خانه بی بی روان شد .بچه ها نیز در پی او رفتند تا به خانه بی بی رسیدند . بی بی همه کاره محله بود. در واقع مکتب قرآن داشت و به بچه ها قرآن درس می داد. اما طبابت هم می کرد ، قابله بود و می گفت همه بچه های محله را او به دنیا آورده و مادر همه بچه هاست. بچه ها نیز او را ننه بی بی صدا می زدند . مادر حبیب که گویی امیدی جز ننه بی بی نداشت، حبیب را روی تخت در برابر او خواباند و گفت : - ترو به جدت بچه مو نجات بده. بی بی نگاهی به چشمان حبیب که فقط سفیدی اش پیدا بود انداخت ، با گوشه انگشت پلکهای او را بالا داد و سپس نبض کودک را گرفت و گفت : - از من کاری ساخته نیست . نبضش از کار افتاده. باید برسونینش بیمارستان . شاید دکترا بتونن نجاتش بدن . زن پر از واهمه شد . کودک را در آغوش گرفت و درحالیکه بی اختیار می گریست تا بیمارستان دوید . - کودک شما دچار عارضه قلبی شده. - یعنی چی دکتر؟ صاف و ساده و پوست کنده بگین ، خوب می شه یا نه ؟ - ما تلاش خودمونو می کنیم ، اما شفا ، دست خداست . دل و فکر زن پر از استغاثه شد . در حالیکه کودک را به اتاق عمل می بردند، او چشمهای بارانی اش را به آسمان داد و با خدا به درددل پرداخت: خدایا . می سپرمش به دست تو . نمی دانم مصلحتت چیست ؟ اما هر چه باشد ، بی چون و چرا می پذیرم . تو بزرگ و رحیمی ، به بزرگی خودت ، پسرم را به من برگردان . در تمام لحظه های تشویش و انتظار ، با خدا درد دل می کرد و می گریست . اما اینکه در آن ثانیه های کند و تنبل دلهره و اضطراب ، چه بر زن گذشت ؟ تنها خودش می داند و خدایش. وقتی دکتر از اتاق عمل بیرون آمد، زن سراسیمه به سویش دوید و با صدایی که از شدت اضطراب می لرزید ، پرسید : - چی شد دکتر ؟ امیدی به سلامتش هست ؟ - بچه آمادگی عمل را نداره . باید تا نه سالگی تحت مراقبت کامل و معاینه مستمر ماهیانه باشه ، تا برای عمل آمادگی لازم رو پیدا كنه . - چرا تا نه سالگی ؟ - دهلیزهای قلب پسرتون تنگ شده و معالجه اش فقط با عمل جراحی میسره . این نوع عمل هم در سنین نه سالگی به بالا انجام می شه . زن اندیشید که چگونه این زمان طولانی را تحمل کند و شاهد درد کشیدن و عذاب کودکش باشد ؟ اگر روزی ناغافل حالش به هم بخورد و کسی به کمکش نیاید چه ؟ آیا خودش را خواهد بخشید ؟ او که نمی تواند همه ساعات روز و شب را مراقب حبیب باشد . می تواند ؟ در این استیصال و دلواپسی بود که فکری به ذهنش آمد . حبیب را از بیمارستان مرخص کرد و با خود به خانه آورد . شب وقتی شوهرش خسته از کار روزانه به منزل برگشت ، ماجرای روز و تصمیمی را که گرفته بود با وی درمیان گذاشت . ببریمش مشهد . دخیل به کرم و بزرگی امام هشتم . دلمان را صاف کنیم به عنایت آقا. خیلی ها با دل پاک و ایمان راسخ، شفای بیماراشونو از امام خواستن و جواب گرفتن . مرد دلش نیامد که دل پر امید و مملو از ایمان زن را بشکند . درحالیکه ابری از یاس آسمان ذهنش را پوشانده بود و اصلا در باورش نمی گنجید که بیماری با آن شرایط خاص که برای عملش باید چهارسال صبر کرد ، تنها با یک توسل و دخیل بستن کوچک شفا پیدا کند ، پذیرفت که همراه زن به زیارت مشهد بیاید . حرم مثل همیشه شلوغ و پر هیاهو بود . هزاران زن و مرد ، کوچک و بزرگ ، پیر و جوان ، حاجتمند و پر امید ، در صحن بزرگ حرم جمع شده بودند و هر کدام به زبانی با امام خود به درددل مشغول بودند . زن که چند روز بود لبخند از روی لبانش رمیده و نگاهش مات و سرگردان بود، با دیدن گنبد و بارگاه امام (ع) ، روح تازه ای گرفت و لبخندی بر لبانش شکفت. کنار ضریح پنجره فولاد نشست و با نگاهش که پر از خواهش و عجز و التماس بود زل زد به داخل ضریح ، جایی که زائران حاجتمند ، همچون سائلانی سمج و پر توقع ، دستهای خود را بر مشبکهای ضریح قفل کرده و مصرانه حاجت خویش را طلب می کردند، او نیز پر از استغاثه و طلب شد : - امام من ، سلامت کودکم را از تو می خواهم . تو که نزد خدا صاحب آبرو و اعتبار هستی ، عنایتی کن و شفایش را از خدایت بخواه . من آمده ام تا با دست پر برگردم . مپذیر که در پیش اقوام و دوستان سرافکنده بمانم . اگر دست خالی برگردم ، دیگر نه من نه تو . هرگز به زیارت دوباره ات نخواهم آمد و قصه های شفایت را باور نخواهم کرد . درد دلش رنگ و بوی طلبکاری داشت ، در هم بود و گره از ابروانش باز نمی شد . توی حرفهایش با امام ، نوعی خلجان و آشوب بود . زنی که در کنارش نشسته بود متوجه عصبانیت او و تندی سخنش شد . دستی بر شانه اش گذاشت و مهربان و صمیمی گفت : - ما بنده های حقیر خدا ، بخاطر آنکه صلاح و حکمت خدا را نمی دانیم ، حوادث و پیش آمدهای بوجود آمده در زندگیمان را بلا و بدبختی می خوانیم ، برداشتهای سوء ما از رخدادهای منفی زندگی ، علت ناآگاهی ما از تقدیر و صلاحی است که خدا برایمان مقدر داشته. اگر صلاح کودک تو در شفای اوست ، خدای مهربان بیشتر از تو او را دوست دارد و بی شک شفایش خواهد داد. اما اگر تقدیر او در بیماری است ، باید به این مصلحت تن بدهی . حرفهای زن کمی آرامش کرد . رو به او کرد و از دیدن چهره آرامش ،آرامش یافت . مثل آتشی که آب بر رویش ریخته باشند ، سرد سرد شد . زن به رویش لبخند زد . او هم در نگاه زن خندید و او را در آغوش گرفت . احساس فرح و انبساطی پیدا کرد . گویی سبک شده بود و از دردی که بر سینه اش فشار می آورد ، خبری نبود . از زن تشکر کرد . کودکش را به آغوش کشید و رفت . آنشب را در مسافرخانه ای نزدیک حرم منزل کردند . مرد از شدت خستگی ، خیلی زود بخواب رفت ، اما او تا پاسی از شب بیدار بود و به گفتگویش با زن می اندیشید . آیا در پس این درد بزرگ ، مصلحتی بزرگتر خفته است که او از آن بی خبر است ؟ در کلنجار پاسخ به این سوال بود که پلکهایش سنگینی نمود و خواب آرام آرام به چشمانش آمد . هنوز به صورت کامل نخوابیده بود که صدای ضربه های مکرری که به در می خورد ، او را بخود آورد . با خود اندیشید که چه کسی در این شهر غریب و در این نیمه شب به دیدار او آمده است ؟ از جا برخاست و آهسته به سمت در رفت . - کیه ؟ - یک مهمان . صدا آشنا بود . انگار بارها و بارها آن صدا را شنیده بود . هر چه اندیشید که کی و کجا ؟ بخاطرش نیامد . - شما کی هستین ؟ - گفتم که یک مهمان و شاید هم صاحبخانه . زن به تصور آنکه صاحب مسافرخانه است که در اتاقش را کوفته و با او کار دارد ، چادرش را به سر کشید و در را باز کرد . مردی غریبه در پس در ظاهر شد . - سلام . با صدایی که ترس در آن بود و می لرزید جواب سلام مرد را داد و پرسید : - شما کی هستین ؟ با کی کار دارین ؟ شوهرم خوابه . مرد لبخندی زد و گفت : - لازم نیست او را بیدار کنین . می خواهم با خودتان حرف بزنم . - حرف ؟ حرف چی ؟ - راجع به سفرتون . اینکه چرا اینجا هستین و به چه حاجتی به مشهد آمدید؟ - خب معلومه . به حاجت شفا . - مریض دارین ؟ زن به حبیب که آرام در گوشه اتاق خوابیده بود اشاره کرد و گفت : - آره . اوست . مرد نگاهش را از روی شانه زن به داخل اتاق و به کودک در خواب انداخت و گفت : - اجازه می دهید که معاینه اش کنم ؟ - مگه شما دکترین ؟ - آره . دکتر بیماری های صعب العلاج . زن خوشحال شد و از جلوی در کنار رفت . مرد تو آمد و یکراست به سمت حبیب رفت. او را در بغل گرفت و دستی بر پیشانی اش گذاشت . - ایشان که سالمه . زن جلو آمد و در برابر نگاه مرد ایستاد : - قلبش آقا . قلبش مریضه . مرد دستش را روی قلب حبیب گذاشت و سپس نگاهش را بر روی زن ریخت: - نه خانم . قلبش هم سالمه . زن حیرت کرد و گفت : - ولی دکترا گفتن که باید در نه سالگی عملش کنن. مرد خندید و گفت : قلب این بچه مثل ساعت کوکه و مرتب می زنه . هیچ نیازی هم به عمل نیست. مطمئن باشید . زن خواست چیزی بگوید ، اما سخن در دهانش ماند . گلو و دهانش مثل کبریت خشک شده بود . مرد از جا برخاست و به سمت در رفت . در چارچوب در ایستاد و نگاهی دوباره به زن کرد . نگاهش چنان نافذ بود که اجازه هر حرکتی را از زن گرفت . - فردا برگردین به شهرتان و خیالتان راحت باشد که فرزندتان هیچ بیماری و دردی ندارد . این را گفت و از قاب در بیرون رفت . در، در پس عبور مرد بسته شد . زن در پی مرد دوید تا آدرس مطب و نامش را بپرسد . اما با در قفل شده اتاق روبرو شد . چند بار دستگیره را تکان داد ، اما در باز نشد . مرد از صدای در بیدار شد . - چی شده زن ؟ با کی حرف می زدی ؟ زن کلید چراغ را زد . نور بر فضای خانه ریخت و همه جا را روشن کرد. مرد جلوی چشمانش را گرفت تا نور چراغ ، نگاه خسته اش را آزار ندهد . - بیداری زده به سرت ؟ داشتی با خودت حرف می زدی . - خواب دیدم . یک خواب که خدا کند واقعیت داشته باشد . زن نفس عمیقی کشید و از مرد پرسید : - تو بوی خوشی را حس نمی کنی ؟ مرد نیز ریه هایش را پر از هوا کرد: - گمونم بوی عود و عنبره باشه . یا بوی گلاب. زن خندید و گفت : - بوی حضور یار است. و در حالیکه با شادمانی فریاد می زد ، گفت : - آقا اینجا بودند . بخش حریم رضوی

برچسب‌ها

پربازدیدها

پربحث‌ها