29سال چشم انتظاری مادر شهید

عمری برای خدا کار کردن، سنگ اسلام به سینه زدن، برای قرآن تلاش کردن، برای حق مردن؛ مردن که نه زنده ماندن و رسیدن به آیه شریفه «ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون». اینجاست که حب ولایتمداری این خانه معنا میگیرد. خانهای با سه شهید که درهمسایگیمان قرار دارد وبا همه دغدغههای دور و نزدیکش، همراهمان است وسر سازگاری دارد. امروز هم بر حسب سعادت مهمان خانهای شدیم با سه شهید، خانه شهیدان بیات سرمدی، خانهای که صاحبانش سند ولایتمداریشان را با خون فرزندانشان امضا نمودند وپای کارماندند و ایستادگی کردند تا همیشه...
امروز هم اگر دشمن نیت پلیدش را در سر خود مرور کند باز هم نمی تواند در برابر اراده پولادین وعشق الهی این خانوادهها مقاومت کند. آنجا که مادر شهیدان هم آرزوی شهادت دارد، چه نیرویی میتواند مقابل این ایمان خود نمایی کند. برای آشنایی با شهیدان محمود، منصور وغلامرضا پای صحبت مادر شهیدان نشستیم؛ مادری که 29 سال است گلها را میبوید تا گلش را پیدا کند.
محمود برای من رفیق بود
خدیجه بیات سرمدی هستم مادر شهیدان محمود رضا، منصور وغلامرضا. از فرزندان شهیدم اگر بخواهم برایتان بگویم ابتدا باید از محمود سخن بگویم.
محمود متولد سال 1342 بود .از سن هفت سالگی نمازهایش را به جا میآورد و در نمازهای جماعت هم شرکت میکرد. محمود بیشتر زمان خود را در مسجد می گذراند. مکبر مسجد و اهل عبادت بود. بسیار مؤدب، مهربان و خوشاخلاق بود، دانشآموز بسیار موفقی که نمراتش در سطح بالایی بود، حتی دیپلمش را هم با همین رتبه قبول شد. علاقهمند به تحصیل بود، خودش راغب بود. ما خیلی پیگیر درس خواندنش نمیشدیم، چون میدانستیم خودش میتواند از عهده کارهایش بر بیاید وتوانست!
محمود یکی از همان نوزادانی بود که امام خمینی بدانها امید بسته بود. رهبر کبیر انقلاب به حق میدانست که چه خواهد شد. در دوران انقلاب و در درگیریهایی که به رهبری امام خمینی در جریان بود، با اینکه کمتر از 15 سال سن داشت از فعالان این عرصه بود و علاوه بر شرکت در تظاهرات و راهپیماییها، زمانی که در منزل حضور داشت، تمام شب را به پیادهکردن نوار ونوشتن سخنان امام و اعلامیه میگذراند. زمان بیرون از خانه را مشغول نوشتن شعار ودیوار نوشت بود. ما با تمام توان به او کمک میکردیم، اصلاً مخالفتی با فعالیتهایش نداشتیم. چندبار هم تعقیبش کردند که دستگیرش کنند که نتوانستند.
محمود فرزند نمونهای برای من بود. او همه وجودم بود. رفیق، دوست و همدم من بود. درددلهای زیادی با هم داشتیم. تحمل داغ رفتنش برایم بسیار دشوار بود اما برای رضای خدا رفت و من هم برای رضای او دم نزدم
در سال1357 زمانی که انقلاب به رهبری امام خمینی به پیروزی رسید و بهار ایران اسلامی شکوفا شد، محمود عضو بسیج شد و در مسجد محل کلاسهای اعتقادی واخلاق برگزار میکرد و به دوستداران و علاقهمندان آموزش میداد و در سپاه پاسداران فعالیت میکرد. پس از قبولی در دانشگاه الهیات «قم»، برای تحصیل به آنجا رفت تا اینکه در دانشکده الهیات تهران پذیرفته شد. بعد از اتمام دوره کارشناسی هم در کارشناسی ارشد پذیرفته شد. سال دوم کارشناسی ارشد بود که دانشگاهش را برای حضور در سنگر انسانسازی رها کرد و رفت.
بیش از دو سال در جبهههای حق علیه باطل حاضر و در بیشتر عملیاتها حضور گسترده داشت، در تبلیغات جنگ فعالیت میکرد اما در زمان اجرای عملیاتها وارد میدان میشد. جزیره مجنون شاهد حماسه آفرینیهای او است. زبان عربی را خوب میدانست. فرمانده یکی از گردانهای محمد رسولالله(ص) بود. محمود یک مرتبه خیلی شدید مورد اصابت ترکش قرار گرفت و سوخت که پس از بهبودی نسبی به جبهه بازگشت. قبل از رفتن به جبهه به همراه یکی از دوستانش برای زیارت به بهشت زهرا(س) رفته بود و در همانجا به دوستش گفته بود که: «من در خواب دیدهام که سرم دو نیمه گشته است، میدانم که دفعه بعد مرا هم به اینجا خواهند آورد.» محمود بالای کوه ماووت پشت مسلسل نشسته بوده که مورد هجوم تانکهای دشمن قرار میگیرد. خمپاره به سر محمود اصابت و پشت سرش و چشمانش تخلیه میشود و بلافاصله به شهادت میرسد. پیکر محمود بعد از 24ساعت که در زیر برفها مانده بود به عقب باز گردانده شد، ایشان در 17بهمن 1366، در عملیات بیت المقدس2 در ماووت آسمانی شد.

خوابش را دیدهبودم، خبر شهادتش را خانم حضرت زهرا(س) به من داده بودند و غروب 26بهمن به ما اطلاع دادند که محمود شهید شده، روز 27بهمن هم مراسم خاکسپاریاش برگزار شد. لبها و صورت محمود را بوسیدم سرخی لبها وگونهها و لبخند لبانش دیدنی بود. او به آرزویش رسید و اینگونه از او جدا شدم.
محمود فرزند نمونهای برای من بود. او همه وجودم بود. رفیق، دوست و همدم من بود. درددلهای زیادی با هم داشتیم. تحمل داغ رفتنش برایم بسیار دشوار بود اما برای رضای خدا رفت و من هم برای رضای او دم نزدم. همیشه به او میگفتم اگر تو شهید شوی من نمیمانم، داغ نبودنت را تاب نمیآورم. خندید و گفت: «خداوند ابتدا صبرش را به شما میدهد، بعد ما را لایق شهادت مینماید.» محمود در وصیتنامه خویش نوشت: «انسان یکبار پا به عرصه زندگی میگذارد و یکبار نیز در آغوش مرگ قرار می گیرد. پس چه بهتر برای خدمت به اسلام عزیز زندگی نماییم و با کشته شدن در راه خدای بزرگ و حکیم به استقبال مرگ رویم. ما که همیشه آرزو داشتیم در کربلای امام حسین(ع) میبودیم و آن امام معصوم را یاری میکردیم، اینک ندای هلمن ناصر ینصرنی آن شهید مظلوم پاسخ آرزوی ماست...»
هنوز چشم در راه منصورم
منصور متولد 1346 و دو سال از محمود کوچکتر بود، اما همیشه در عبادات و فعالیتهای مذهبی بر همه سبقت میگرفت. او همچون محمود بیشتر اوقاتش در مسجد بود. در زمان انقلاب هم بسیار فعال بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، فعالیتش را در بسیج آغاز کرد. یکی از اعضای فعال بسیج بود. بارها با گروههای ضد انقلاب بحث ودرگیری داشت و معتقد بود که اینها اگر قابل هدایت هستند باید ارشاد شوند و در غیر اینصورت باید با آنها بهشکل جدی بر خورد شود.
در هنرستان درس میخواند و علاقه زیادی هم به هنر داشت. همزمان هم در کمیته امداد خدمت میکرد. اهل خدمت به محرومان بود. از ابتدا هم برای مستمندان توجه زیادی قائل بود. در زمان مدرسهاش با پول تو جیبیاش نان و پنیر میخرید، لقمه درست میکرد، آنها را می فروخت و پولش را می فرستاد جبهه. 17سال داشت که از طرف بسیج به جبهه اعزام شد. یک سال در جبهههای حق علیه باطل بود و بعد از مجروحیتها و بازگشت به جبهه، منصور آرپیجی زن بود. در 12 ماه مبارک رمضان درسال 1361، در عملیات رمضان مفقودالاثر شد. او در بخشی از وصیتنامه خویش نوشت: «ای برادران و خواهران قدر امام را بیشتر بدانید و سعی کنید، اولین کسی باشید که فرمان امامش را لبیک میگوید که لبیک گفتن به امام لبیک گفتن به امام زمان (عج) است...»
خیلی چشم به راهش هستم، خیلی هم دنبالش گشتیم، پدرش هم چند بار رفت اما اثری از او نیافت. با فرمانده منصور که صحبت کرده بود گفتند: «منصور را به همراه یک بیسیمچی جلوتر فرستادیم که دیگر باز نگشتند.» نتوانسته بودند بچهها را پیدا کنند.
سال 1373 هم که پیکر شهدا را فرستادند گفتند پیکر منصور هم هست، اما نبود منصورم نبود. بارها خواب اسارتش را دیدم. بارها برایم از رنجها و شکنجههایشان گفت. حس خوبی نیست، شما وقتی پولی را گم میکنید به دنبال آن میگردید، وقتی چیز با ارزشی را از دست میدهید، پیگیر میشوید و تا پیدایش نکنید، آرام نمینشینید. من پسرم را گم کردهام. 29 سال است چشمانتظار منصورم
سال 1373 هم که پیکر شهدا را فرستادند گفتند پیکر منصور هم هست، اما نبود منصورم نبود. بارها خواب اسارتش را دیدم. بارها برایم از رنجها و شکنجههایشان گفت. حس خوبی نیست، شما وقتی پولی را گم میکنید به دنبال آن میگردید، وقتی چیز با ارزشی را از دست میدهید، پیگیر میشوید و تا پیدایش نکنید، آرام نمینشینید. من پسرم را گم کردهام. 29 سال است چشمانتظار منصورم. چشم به راهم اما همیشه میگویم: «اللهم رضاً برضائک و تسلیماً لأمرک»
یک بسیجی عاشق بود
غلامرضا متولد 1352 و هشت سال از منصور کوچکتر بود، او هم به پیروی از برادرانش و چون آنها اهل بسیج و فراگیری علم و دانش بود. دوران دبستان را با موفقیت پشت سر گذاشت و سالهای آخر آن دوره، علاقه زیادی به هنر تئاتر پیدا کرده بود، سپس وارد دوران راهنمایی شد، در این دوره هم علاوه بر درس و مدرسه به فعالیتهای درون بسیجش میپرداخت. شب و روزش را در آنجا سپری میکرد و همیشه میگفت باید مراقب بود تا مظاهر دنیا انسان را فریب ندهد. با برادرانش شوخی میکرد و میگفت کوچه به نام من خواهد شد. غلامرضا اولین بار در سال 1365 از طریق پایگاه ابوذر برای طی دوره آموزشی نظامی اقدام نمود به دلیل اینکه سنش بسیار کم بود با تغییر تاریخ شناسنامه سعی کرد که به جبهه برود که موفق نشد.
اما دوباره با شناسنامه برادر بزرگش «یوسف» رفت. ما هم مخالفتی نداشتیم. بچهها همهشان در انتخاب مسیرشان آزاد بودند. مسیر درست را انتخاب میکردند وما هم حمایت وکمکشان مینمودیم. محمود میگفت:« اجازه بدهید برود، اگر باعث زحمت کسی باشد خودشان او را برمیگردانند» اما غلامرضا سه ماه در بین رزمندگان اسلام با وجود سن کمش رشادتها و شجاعتهای کم نظیری از خود نشان داد و همه را تحت تأثیر کارهای خود قرار داد.
با برادرانش شوخی میکرد و میگفت کوچه به نام من خواهد شد. غلامرضا اولین بار در سال 1365 از طریق پایگاه ابوذر برای طی دوره آموزشی نظامی اقدام نمود به دلیل اینکه سنش بسیار کم بود با تغییر تاریخ شناسنامه سعی کرد که به جبهه برود که موفق نشد. اما دوباره با شناسنامه برادر بزرگش «یوسف» رفت
او با وجود ترکشی که در پا داشت دوباره به جبهه بازگشت. در نامهای که برایم فرستاده بود، نوشت: «امشب عملیات داریم؛ عملیات کربلای8، حال واحوال کرده بوده و حلالیت.» میدانستم آخرین نامهای است که از او میخوانم. او از زیر گلویش تیر خورد و در 23فروردین ماه 1366 به فیض شهادت نائل شد. خبر شهادتش را هم که آوردند به همسایهمان گفتند یوسف شهید شده است، همسایهمان گفته بود یوسف سوار دوچرخه است وکنار در خانه ایستاده. گفته بود باور کنید یوسف بیات سرمدی شهید شده، غلامرضا با شناسنامه یوسف رفته بود. خبر شهادتش را 26 فروردین آوردند و ما در 28فروردین شهیدمان را به خاک سپردیم. غلامرضا یک بسیجی عاشق بود، تمام وجودش را فدای امام خمینی میکرد.
وی در وصیتنامه خود اینچنین میگوید :«من غلامرضا –بنده حقیر– به غیر از خون چیز دیگری نداشتم که به اسلام وقرآن هدیه کنم، ای جوانان نکند دررختخواب ذلت بمیرید که حسین(ع)در میدان نبرد شهید شد ومبادا در غفلت بمیرید که علی(ع) در محراب عبادت شهید شد...»
حرف آخر
مادر و پدر شهید هم از دلتنگیهایشان گفتند و هم از بنیاد شهید که فقط یک شهیدشان را میشناسد، همه همتشان همپای ولایت فقیه امام خامنهای است وهمه امیدشان هم متبرک شدن کلبه محقرانهشان با قدوم مبارک رهبری است که امید همه خانوادههای شهداست وحضورش الهام بخش... همه آرزویشان هم زیارت رهبر بود. وسهم ما از دعای خانواده شهید عاقبت بهخیری...
روحشان شاد و با اربابشان امام حسین (ع) محشور باد
منبع : روزنامه جوان