بابا دلش نمی خواست قصه بگه آخه خسته بود و خوابش میومد. اما مانی کوچولو پیله کرده بود که قصه بگو قصه بگو .بابا گفت یکی نبود یکی بود

یکشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۰ - ۰۰:۰۰
شوخی‌های بابای خسته
شوخی‌های بابای خسته بابا دلش نمی خواست قصه بگه آخه خسته بود و خوابش میومد. اما مانی کوچولو پیله کرده بود که قصه بگو قصه بگو .بابا گفت یکی نبود یکی بود . بعدش گرگه تو خونشون بود شنگول و منگول و حبه ی انگور اومده بودن بخورنش . مانی با تعجب به بابا نگاه کرد و گفت :"وا ،چرا " بابا گفت آخه از بس که این گرگه اذیت می کنه وقتی باباش خسته است هی می گه قصه بگو قصه بگو. مانی اخم کرد و گفت بابا بابا بابا درست قصه بگو ،این جوری دوست ندارم . بابا گفت خیلی خوب اصلا شنگول و منگول و حبه ی انگور با گرگه رفته بودن شهر بازی ولی گرگه رو راه ندادن . مانی دوباره گفت چرا: بابا گفت واسه اینکه باباش خسته بوده خوابش میومده هی می گفته بابا قصه بگو قصه بگو .به خاطر همین هم مامورای شهر بازی راهش ندادن . مانی دوباره اخم کرد و گفت بابا .... بابا گفت خیلی خوب اصلا گرگه شنگول و منگول و حبه ی انگور رو خورد و مامانشون هم نتونست اونارو نجات بده . مانی خیلی ناراحت شد گفت نه دوست ندارم بخورتشون .خواهش می کنم قصه رو درستش کنین من قول می دم که دیگه اصرار نکنم قصه بگین . بابا خندید و گفت این حرفا شوخی بودند. شنگول و منگول و حبه ی انگور با مامانشون رفته بودن شهر بازی و آقا گرگه هم با زن و بچه های خودش اومده بود تو شهر بازی .اونجا باهم دوست شدن و آقا و خانم گرگه با مامان و بابای شنگول و منگول نشستن و حسابی حرف زدن و میوه خوردن. بچه های گرگه هم با شنگول منگول و حبه ی انگور رفتن بازی .خیلی خیلی هم خوش گذشت . و قصه ی ما هم تموم شد . مانی گفت تو شهر بازی چی سوار شدن ؟ بابا چپ چپ نگاه کرد و گفت ماشین سوار شدن و یکسره رفتن خونشون . مانی فهمید چون زیر قولش زده الان بابا دوباره قصه رو خراب می کنه . گفت بهتره تا بابا ماشینشونو تو راه خراب نکرده بگیرم بخوابم و دیگه از بابا سوالی نپرسم. انسیه نوش آبادی بخش کودک و نوجوان تبیان مطالب مرتبط: شنل قرمزی را گرگ نخورده است خواب خرگوشی ماجرای تپلک و زیرک لامپ چاق و پرخور جیر جیرک و موش کور گوشت چرخ کن عصبانی

برچسب‌ها

پربازدیدها

پربحث‌ها