یك كلام [1]
سه ساله دخترت افتاده از نفس، بابا!
دگر مرا ببر از كنج این قفس، بابا!
به جز تو كآمدهای، امشبی به دیدارم
نزد سری به یتیم تو، هیچ كس، بابا!
از آن دمی كه سرت را به نیزهها دیدم
به لب مرا بُوَد این یك كلام و بس: «بابا»
به پیشواز تو گر نامدم، مكن عیبم
كه زخم دیده دو پایم ز خار و خس، بابا!
از آن چه دید یتیمت ز كربلا تا شام
تمام راه چو من ناله زد جرس، بابا!
مرا ببر كه فتادم ز پا در این ویران
دگر نمانده مرا راه پیش و پس، بابا!
سعید، محمّدسعید عطّارنژاد
طفل خانه به دوش [2]
مرا كه دانهی اشك است، دانه لازم نیست
به ناله اُنس گرفتم، ترانه لازم نیست
ز اشك دیده به خاك خرابه بنْوشتم
به طفل خانه به دوش، آشیانه لازم نیست
نشان آبله و سنگ و كعب نی كافی است
دگر به لالهی رویم، نشانه لازم نیست
به سنگ قبر منِ بیگناه بنْویسید
اسیر سلسله را، تازیانه لازم نیست
عدو بهانه گرفت و زد و به او گفتم
بزن مرا كه یتیمم، بهانه لازم نیست
مرا ز مُلك جهان، گوشهی خرابه بس است
به بلبلی كه اسیر است، لانه لازم نیست
محبتّت خجلم كرده، عمّه! دست بدار
برای زلف به خون شسته، شانه لازم نیست
به كودكی كه چراغ شبش، سر پدر است
دگر چراغ به بزم شبانه لازم نیست
وجود سوزد از این شعله تا ابد، «میثم»!
سرودن غم آن نازدانه لازم نیست
میثم، غلامرضا سازگار"
کوکب اقبال[3]
عمّه! امشب سر زده ماه تمام
کوکب اقبالم آمد روی بام
شد دو چشم نیمهبازم، جام اشک
کن تماشا بستهام احرام اشک
چون که آمد کعبهی آمال من
حج به جا آرم، ببین اعمال من
من که هستم لالهی باغ عفاف
تا که جان دارم، کنم او را طواف
شد خجل خورشید، پیش ماه من
این طبق باشد، زیارتگاه من
ناز بر جنّت کند ویرانهام
میهمان، شمع است و من، پروانهام
â–،â–،â–،
ای پدرجان! خیر مقدم گویمت
گاه میبوسم، گهی میبویمت
نرگس چشمان خود را باز کن
کم برای دختر خود، ناز کن
گوش کن، درد دلم بشْنیدنی است
حال زهرای سهساله، دیدنی است
من تو را بهتر ز جان میدانمت
بر روی دامان خود بنْشانمت
من ز مهمانداریام هستم خجل
نیست بر خوانم به غیر از خون دل
گاه خوردم کعب نی، از آن و این
گاهگاهی میشدم نقش زمین
حال میدانم که نازم میخری
باغبان! نیلوفرت را میبری
گر بری همره مرا، ای هست من!
عمّه راحت میشود از دست من
عمّهجان! آمد مرا صبح وصال
میروم امشب، حلالم کن حلال
حسینی، سیّد محسن
گل و گلاب [4]
دختری را خانه در ویرانه بود
باده، اشک و چشم او، پیمانه بود
تشنه بود و سینهای پُردرد داشت
در درون سینه، آه سرد داشت
پیکر و بازوی او، آزرده بود
بس که در ره، تازیانه خورده بود
از دویدن در قفای قافله
هر دو پایش بود پُر از آبله
دختر دردیکش جام الست
بود از شوق لقای دوست، مست
â–،â–،â–،
در طبق، هستیّ آن دردانه بود
رأس بابا، شمع و او، پروانه بود
چون صدف، لعل لبش را باز کرد
با پدر اینسان سخن آغاز کرد:
ای پدر! شادم که در بر آمدی
چون نبودت پا تو با سر آمدی
غم مخور، ای گل! گلابت میدهم
از سبوی دیده، آبت میدهم
گر چه داغت کرده دلخونم، پدر!
از وفای عمّه ممنونم، پدر!
این بگفت و سر به آغوشش گرفت
بوسه از لعل لب نوشش گرفت
لب به لبهایش نهاد و برنداشت
مرگ او را هیچ کس باور نداشت
"ژولیده نیشابوری"
پی نوشت:
[1] دستنوشتهی شاعر.
[2] نخل میثم، ج 1، ص 6 ـ 265.
[3]. دستنوشتهی شاعر (15/ 15).
[4]. ای قلبها بسوزید، ص 2 ـ 221 (21/ 12).
انتخاب شعر:جواد هاشمی
بخش ادبیات تبیان