از عمليات برگشته بوديم و جاي سالم در لباس هايمان نبود. يا تركش آستينمان را جر داده بود يا موج انفجار لباسمان را پوكانده بود و يا بر اثر گير كردن به سيم خاردار و موانع ايذايي دشمن جرواجر شده بود

یکشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۰ - ۰۰:۰۰
حاجي مهياري از گردان حبيب
حاجی مهیاری از گردان حبیب از عملیات برگشته بودیم و جای سالم در لباس هایمان نبود. یا تركش آستینمان را جر داده بود یا موج انفجار لباسمان را پوكانده بود و یا بر اثر گیر كردن به سیم خاردار و موانع ایذایی دشمن جرواجر شده بود. حاجی مهیاری از آن پیرمردهای با صفا و سر زنده گردان «حبیب بن مظاهر» لشكر حضرت رسول بود. لهجه اصفهانی اش چاشنی حرف های بامزه اش بود و لازم نبود بدانی اهل كجاست. كافی بود به پست ناواردی بخورد و طرف از او بپرسد: «حاجی بچه كجایی؟» آن وقت با حاظر جوابی و تندی بگوید: «بچه خودتی فسقلی، با پنجاه شصت سال سنم موگویی بچه؟» از عملیات برگشته بودیم و جای سالم در لباس هایمان نبود. یا تركش آستینمان را جر داده بود یا موج انفجار لباسمان را پوكانده بود و یا بر اثر گیر كردن به سیم خاردار و موانع ایذایی دشمن جرواجر شده بود. سلیمانی فرمانده گردانمان از آن ناخن خشك های اسكاتلندی بود! هر چی بهش التماس كردیم تا به مسئول تداركات بگوید تا لباس درست و حسابی بهمان بدهد، زیر بار نرفت. - لباس هاتون كه چیزی نیست. با یك كوك و سه بار سوزن زدن راست و ریس می شود! آخر سر دست به دامان حاجی مهیاری شدیم كه خودش هم وضعیتی مثل ما داشت. به سركردگی او رفتیم سراغ فرمانده گردانمان. حاجی اول با شوخی و خنده حرفش را زد. اما وقتی به دل سلیمانی اثر نكرد عصبانی شد و گفت: «ببین، اگه تا پنج دقیقه دیگه به كل بچه ها شلوار، پیراهن ندی آبرو واسه ات نمی گذارم!» یالله پسر، آنی پشت پیراهن من بنویس: حاجی مهیاری از نیروهای گردان حبیب بن مظاهر به فرماندهی مختار سلیمانی. من هم نوشتم. یك هو حاجی شلوار زانو جر خورده اش را از پا كند و با یك شورت مامان دوز كه تا زانویش بود، ایستاد. همه جا خوردند و بعد زدیم زیر خنده سلیمانی همچنان می خندید. حاجی سریع خودكار دست من داد و گفت: «یالله پسر، آنی پشت پیراهن من بنویس: حاجی مهیاری از نیروهای گردان حبیب بن مظاهر به فرماندهی مختار سلیمانی.» من هم نوشتم. یك هو حاجی شلوار زانو جر خورده اش را از پا كند و با یك شورت مامان دوز كه تا زانویش بود، ایستاد. همه جا خوردند و بعد زدیم زیر خنده. حاجی گفت: «الان میرم تو لشكر می چرخم و به همه می گویم كه من نیروی تو هستم و با همین وضعیت می خواهی مرا بفرستی مرخصی تا پیش سر و همسر آبروم برود و سكه یه پول بشم!» بعد محكم و با اراده راه افتاد. سلیمانی كه رنگش پریده بود، افتاد به دست و پا و دوید دست حاجی را گرفت و گفت: «نرو! باشد. می گویم تا به شما لباس بدهند!» حاجی گفت: «نشد. باید به كل گردان لباس نو بدهی. والله می روم. بروم؟» سلیمانی تسلیم شد و ساعتی بعد همه ما نو و نوار شدیم، از تصدق سر حاجی مهیاری! حاج علی اكبر ژاله مهیاری در زمستان سال 80 به رحمت خدا رفت و در نزدیكی پسر شهیدش علیرضا در بهشت زهرای تهران به خاك سپرده شد. او هفت سال در جبهه بود روحش شاد و یادش گرامی بخش فرهنگ و پایداری تبیان منبع : کتاب رفاقت به سبک تانک

برچسب‌ها

پربازدیدها

پربحث‌ها