معضل ساعت مچي در ميدان جنگ
با چند نفر از بر و بچههاى بسيجى در يک چادر هستيم، مأموريتمان حفاظت از باند خاکى و اضطرارى هليکوپترها است.هيچکدام از ما ساعت نداريم ولى براى تعويض پستها راهش را يافتهايم، راهش چيست؟ معلوم است، يک دستگاه تلفن قورباغهاى.
خاطرهاي که خواهيد خواند مربوط ميشود به تاريخ بهمن ماه 1361، باند اضطرارى هليکوپتر بُستان که يکي از رزمندگان حاضر در آن معرکه برايش اتفاق افتاده است:
با چند نفر از بَر و بچههاى بسيجى در يک چادر هستيم، مأموريتمان حفاظت از باند خاکى و اضطرارى هليکوپترها است. هر روز چند فروند هليکوپتر شنوک جهت حمل مجروحين و مصدومين عمليات به اهواز و ... بر زمين نشسته و پس از اينکه مجروحين را در خود جاى ميدهند مجدداً از زمين کنده شده و به قصد اهواز و ... محل را ترک ميکنند. در هنگام فرود و پرواز هليکوپترها گرد و غبار عجيبى از زمين بلند ميشود؛ براى جلوگيرى از اين گرد و غبار تعدادى از برادران، نفت سياه و قير بر زمين پاشيدهاند ولى غافل از اين که صد رحمت به گرد و خاک، چون اين بار که هليکوپترها نشستند سر و صورت و لباس هاى همه بچهها با قير و نفت سياه چريکي شد، شايد اين هم يک نوع تاکتيک جنگى و چريکي بود که ما از آن بىخبر بوديم.
سنگرى در 20مترى چادر ما وجود دارد که ما چند نفر (عبد الله محمدي، يدالله صفائيان، محمود صفائيان، پرويز بهرامي و...) هر شب در آنجا با اسلحه کلاشينکف به صورت نوبهاى پست ميدهيم، هيچکدام از ما ساعت نداريم ولى براى تعويض پستها راهش را يافتهايم، راهش چيست؟ معلوم است، به وسيله يک دستگاه تلفن قورباغهاى (تلفن قورباغهاي يک نوع تلفن هندلي نظامي است که زنگي شبيه صداي قورباغه دارد) که ارتباط صحبت ما و دفتر مسئول اورژانس صحرايى را برقرار مىکند هر نيم ساعت و يا چهل و پنج دقيقه يک بار، تماس مىگيريم و ساعت و يا وقت دقيق را مىپرسيم. در ضمن، هر شب زمان و مدت پستهايمان را نيز با آن تنظيم ميکنيم.
درطى يکى دو روز اول هيچ مشکلى براى تنظيم زمان و مدت پستها به وجود نيامده است، ولي مشکل از زمانى شروع شده که يکى از برادران از آن سوى سيم تلفن قورباغهاى با عصبانيت به ما ميگويد: "آخه ما در يک 24ساعت، چند بار بايد به شما وقت را اعلام کنيم؟!!
ما که نميتوانيم هر شب تا صبح بيست بار به شما ساعت بگوئيم و ... برويد به فکر ساعت باشيد، الحق که بىترمز هستيد. "
خلاصه اينکه ديگر کسى براى اطلاع از وقت جرات زنگ زدن به اورژانس را ندارد، چارهاى نداريم جز اينکه همه ما به همديگر تعهد شفاهى بدهيم تا هر کدام از نيروها به نظر خودش دو ساعت نگهبانى داد، نگهبان بعدى را براى ادامه پست از خواب بيدار کند.
تاريکي آغاز شد، نگهبان اول که سر پست خود رفته به نظر خودش دو ساعت ايستاده است، پس نگهبان بعدى را براى پست دو ساعت بعد بيدار ميکند و به همين ترتيب تا اينکه هنگام روشنايى، پست همه به پايان برسد.
ولى نتيجه عکس اين است؛ ناگهان متوجه مى شويم که آخرين نگهبان به چادر آمده و مي گويد: يالا بلند شيد ببينم چرا هوا روشن نمىشود؟! فکر مىکنم من بيش از سه ساعت و نيم است که پست ميدهم ولى هوا روشن نشده! ما هم گفتيم: روشن شدن هوا به ما ربطى ندارد.
جهت حل معما بالاخره يکي از ما جرات کرد که دوباره به اورژانس زنگ بزند:
الو.. الو.. برادر ببخشيد فقط يکبار ديگر ساعت را بگوييد قول ميدهيم براى آخرين بار باشد، در جواب ما ميگويد: فکر مىکنم شما ما را دست انداختهايد ولى عيبى ندارد براى آخرين بار مىگويم ساعت 30: 3 بامداد است.
باور نکرديم، چون با اين حساب پست آخرين نگهبان چيزى حدود شش ساعت به نظر ميرسيد، با اين وجود همه ما خودمان را به کوچه على چپ ميزنيم و در تاريکى چادر سرمان را در زير پتو پنهان مىکنيم.
بيچاره آخرين نگهبان مجبور مىشود تا صبح نگهبانى بدهد.
بالاخره به منظور حل اين مشکل مهم! يک نفر از رزمندگان که داراى ساعت مچى بود به جمع ما معرفى گرديد.
منبع : خبرگزاري فارس، راوي: پرويز بهرامي