در ابتدای ورود به نجف کسی را نمی شناختم، مثل بسیاری از تازه واردها، غریب و تنها بودم. دلم شکست، یکسره وارد حرم مطهر مولی الموحدین آقا امیرالمؤمنین شدم. پس از زیارت عرض کردم: آقا! من تنها و غریبم

تقاضا از حضرت امير عليه السلام خاطره از آقا سيد ابوالحسن اصفهاني(قدس سره) هوش و ذکاوت مرحوم آقا سيد ابوالحسن اصفهاني (قدس سره) مرحوم آقا ضياء عراقي (قدس سره) تقاضا از حضرت امير عليه السلام در ابتداي ورود به نجف کسي را نمي شناختم، مثل بسياري از تازه واردها، غريب و تنها بودم. دلم شکست، يکسره وارد حرم مطهر مولي الموحدين آقا اميرالمؤمنين شدم. پس از زيارت عرض کردم: آقا! من تنها و غريبم. آمده ام در کنار مرقد مطهر شما، علوم اهل بيت عليهم السلام را فرا بگيرم. هيچ کس را نمي شناسم که مرا راهنمايي کند و دستم بگيرد. از شما، بهترين حجره را در بهترين مدرسه ها مي خواهم و پنج ساله هم به درجه اجتهاد برسم! طولي نکشيد که به لطف الهي و توجه و عنايت آن بزرگوار، بهترين حجره، در بهترين مدرسه، نصيب من شد. ولي مدتي را که به حضرت امير(ع) عرض کرده بودم براي رسيدن به درجه اجتهاد، تبديل به ده سال شد و آخرهم چيزي نشديم.! خاطره از آقا سيد ابوالحسن اصفهاني (قدس سره) مرحوم آقا سيد ابوالحسن اصفهاني ، مرد فوق العاده اي بود. بر فقه، خيلي مسلط بود و بر اين فن تبحر داشت. بر کرسي تدريس که قرار مي گرفت، وسائل الشيعه را باز و روايتهاي مربوط به بحث را قراءت مي کرد، آنچنان دسته بندي شده و جذاب مطلب را ارائه مي داد که انسان خسته نمي شد. برخي مي گفتند: سيد از خود چيزي ندارد. آنچه مي گويد، براساس نوشته هايي است که از حاج آقا رضا همداني دارد. از قضا، موضوع بحث ايشان، کتاب طهارت بود که کتاب طهارت حاج آقا رضا ، چاپ و منتشر شد. بسياري به مطالعه کتاب پرداختند و فهميدند، بين آنچه را مرحوم آقا رضا گفته و در اين کتاب آمده، با آنچه مرحوم سيد القاء مي کند، تفاوت بسيار است و غير قابل مقايسه. هوش و ذکاوت مرحوم آقا سيد ابوالحسن اصفهاني (قدس سره) ايشان، از نظر هوش و ذکاوت، فوق العاده بود. روزي يکي از دوستان، به نام آقا شيخ علي مشکوة ، که قصد داشت به ايران بازگردد، رفته بود خدمت مرحوم آقا سيد ابوالحسن اصفهاني براي خداحافظي و گرفتن اجازه نامه. (مي دانيد در آن روزگار، مرسوم بود که وقتي کسي مي خواست به وطن بازگردد، از اساتيد خود، اجازاتي مي گرفت.) وقتي از محضر آقا سيد ابوالحسن اصفهاني برگشت، ديدم مي خندد. گفتم: چرا مي خندي؟ گفت: چيز شگفت انگيزي امروز ديدم. بيست سال پيش، وقتي آقا سيد ابوالحسن اصفهاني ، به حال اعتراض، عراق را ترک کرده بود و به ايران آمده بود، در قم، به خدمت ايشان رسيدم و اجازه نامه اي از محضرشان گرفتم. اکنون پس از بيست سال که از آن زمان مي گذرد. به خدمت ايشان رسيدم، تا اجازه اجتهاد بگيرم. فرمود: آن اجازه اي که در قم به شما داديم چه کرديد! اين واقعاً از فردي چون ايشان، با آن همه اشتغال، آن هم در سن کهولت، امر عجيبي بود. عجيب تر اين که ايشان محرر نداشت. خود ايشان به همه استفتاءات و نامه ها، پاسخ مي داد که کار بسيار سنگيني است. مرحوم آقا ضياء عراقي(قدس سره) امّا مرحوم آقا ضياء عراقي . وي، در تدريس، خيلي پشت کار داشت و پر حوصله بود. به ياددارم در مرض فوت ايشان، با جمعي از دوستان، به عيادت وي رفتيم. در همان حال، گفت: راجع به فلان مسأله، به نظر جديدي رسيده ام که پس از رفع کسالت، مطرح خواهم کرد. که متأسفانه، بهبود نيافتند و چشم از دنيا فرو بست و به ديار باقي شتافت. به خاطر همين شدت علاقه به تدريس و شاگردپروري بود که بارهاي بار مي گفت: (خدا را شاکرم که مرجع نشدم و اين مسؤوليت، به دوش من قرار نگرفت.) منبع: نشريه حوزه شماره 67 تهيه و فرآوري: گروه حوزه علميه