پدرم می خواست برای پدربزرگ کفش بخرد. مادرم اجازه داد که من هم همراه آن ها بروم. من و پدرم، کفش هایمان را پوشیدیم و جلوی در ایستادیم.

پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۹ - ۰۰:۰۰
احترام به پدربزرگ
احترام به پدربزرگ پدرم می خواست برای پدربزرگ کفش بخرد. مادرم اجازه داد که من هم همراه آن ها بروم. من و پدرم، کفش هایمان را پوشیدیم و جلوی در ایستادیم. اما پدربزرگ هنوز آماده نبود. گفتم: «پدر! بیا برویم بیرون، پدربزرگ خودش می آید.» پدرم گفت: «این کار درست نیست. ما صبر می کنیم تا پدربزرگ هم بیاید. پدربزرگ از همه ی ما بزرگ تر هستند. زودتر رفتن ما بی احترامی به اوست.» پدرم گفت: «یک روز شخصی به همراه پدرش به دیدن امام رفته بودند. او زودتر از پدر وارد اتاق شد. امام از این رفتار او خیلی ناراحت شدند و گفتند: «این آقا پدر شما هستند، چرا جلوتر از او وارد اتاق شدید؟» آن شخص از کاری که کرده بود خیلی خجالت کشید...» همین موقع پدربزرگ گفت: «من آماده ام برویم.» پدرم در را باز کرد و گفت: «بفرمایید پدرجان!» پدربزرگ برای پدرم دعا کرد و از در بیرون رفت. بعد پدرم به من گفت: «برو جانم!» گفتم: «نه! شما پدر من هستید من جلوتر از شما نمی روم!» پدرم مرا بوسید، بغل گرفت و گفت: «و تو عزیز دل من هستی!» بعد هر دو با هم از در بیرون رفتیم. دوست خردسالان تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار مطالب مرتبط مهمان کوچولو فرشته ها هر جا که مهربانی باشد خانه‏ی خداست فرشته ها اشتباه می کنند؟ جرقه ی شیطانی پیک بهداشت دفتر نقّاشی آقا شیطونه خدا و حرف های من پایان بهانه گیری های پارسا کوچولو

برچسب‌ها

پربازدیدها

پربحث‌ها