روزی مردی در یک سفر دریایی، پسرش را نیز همراه خود برده بود. آنها سوار بر کشتی، مسیری طولانی را طی میکردند. پسر تا آن روز دریا را ندیده بود و سوار کشتی هم نشده بود.
قدر عافیت روزی مردی در یک سفر دریایی، پسرش را نیز همراه خود برده بود. آنها سوار بر کشتی ، مسیری طولانی را طی میکردند. پسر تا آن روز دریا را ندیده بود و سوار کشتی هم نشده بود. موجهای سهمگین دریایی دائم به بدنه کشتی میخوردند و کشتی در میان آب دریا، بالا و پایین میرفت و تکانهای شدیدی میخورد. پسر با دیدن این صحنهها چنان وحشتزده شده بود که در گوشهای از کشتی نشسته بود، میلرزید و گریه و زاری میکرد. هر چه مرد با پسرش صحبت کرد و او را دلداری داد، پسر آرام نشد و میترسید که غرق شود. پدر از این کار پسرش ناراحت بود و نمیدانست چطور او را آرام کند. مدتی به همین وضع گذشت. در میان مسافران کشتی، پیرمردی دنیا دیده و دانا نشسته بود. او وقتی ناراحتی بیش از حد پسر را دید، پیش پدر او رفت و گفت: «اگر شما اجازه بدهید، من کاری خواهم کرد که پسرتان آرام شود و دست از گریه و زاری بر دارد.» مرد خوشحال شد و گفت: «اگر شما بتوانید چنین کاری بکنید، لطف بزرگی در حق من کردهاید...» پیرمرد لبخندی زد و بعد چند نفر را صدا زد و گفت: «دست و پای این پسر را بگیرید و او را داخل آب بیندازید!» آن چند نفر، همین کار را کردند و پسر را به میان دریا انداختند. پسر که دریا را ندیده بود و شنا هم نمیدانست، وحشتزده در میان آب بالا و پایین میرفت و هراسان دست و پا میزد و کمک میخواست. بعد از مدت کوتاهی، پیرمرد به دو نفر از کارگران کشتی، که شناگران ماهری بودند، گفت: «اکنون به میان آب بپرید و او را داخل کشتی بیاورید!» آن دو نفر با سرعت داخل آب پریدند و پسر را به لبه کشتی رساندند. پسر با وحشت لبه کشتی را گرفت و به هر زحمتی که بود، خودش را داخل کشتی انداخت. سپس در گوشهای نشست و آرام گرفت. از آن به بعد، هر چه کشتی در میان آب، پایین و بالا میرفت و تکان میخورد، پسر نمیترسید و همچنان آرام و بیصدا نشسته بود. پدر که از این موضوع، تعجب کرده بود، از پیرمرد دانا پرسید: «بگو بدانیم، علت اینکه پسرم آرام گرفته و دیگر نمیترسد، چیست؟» پیرمرد حکیم لبخندی زد و گفت: «او چون در ابتدا رنج و وحشت غرق شدن را نچشیده بود، قدر آسایش و راحتی کشتی را نمیدانست، اما وقتی که در آب افتاد، فهمید که رنج غرق شدن چقدر سخت است و وقتی دوباره به داخل کشتی آمد، قدر آرامش و امنیت داخل کشتی را فهمید و آرام شد.» پیرمرد مکثی کرد و ادامه داد: «قدر عافیت و راحتی را کسی میداند که به بلا و مصیبتی گرفتار شود.» دوست نوجوانان تنظیم:بخش کودک و نوجوان ********************************** مطالب مرتبط کوهنورد مثل خُمره! هدیه تولد قاب عکست به من لبخند می زند سفر به سرزمین آرزوها رویای تکراری ببخشید، شما؟ خانه در جست وجو گلو درد



