صبح خیلی زود بود . مادرم بیدار شده بود و وضو می گرفت . من از خواب بیدار شدم و پدر م را دیدم که جانماز را پهن کی کند . گفتم : شما خوابتان نمی آید...........

-
[placeholder]
صبح خیلی زود بود . مادرم بیدار شده بود و وضو می گرفت . من از خواب بیدار شدم و پدر م را دیدم که جانماز را پهن کی کند . گفتم : شما خوابتان نمی آید...........