تبیان، دستیار زندگی

عادت‌های نوشتن فریدون عموزاده خلیلی

عاشق کتابفروشی و عطرفروشی هستم

فریدون عموزاده خلیلی از کودکی علاقه زیادی به کتاب، نوشتن، درس خواندن و فوتبال داشته و عاشق کتابفروشی و عطرفروشی است و معتقد است نویسندگانی زیادی بوده‌اند که در نوشتن از آن‌ها الگوبرداری کرده است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
فریدون عموزاده خلیلی

فریدون عموزاده خلیلی موسس نخستین روزنامه ویژه نوجوانان به نام «آفتابگردان»، هنوز هم قلبش برای کودکان و نوجوانان این مرزوبوم می‌تپد. از اینکه همه چیز به تجارت تبدیل شده و حتی به فرهنگ هم صنعت فرهنگ می‌گویند، دلش شکسته است. اشک می‌ریزد برای اینکه فرهنگ به نوعی کاسبی و تجارت تبدیل شده و کسی فکر نمی‌کند کار کردن برای بچه‌ها یعنی سرمایه‌گذاری برای آینده و همه فعالیت‌ها کلیشه‌ای و سطحی شده است. در ادامه گفت‌وگوی صمیمانه با فریدون عموزاده خلیلی از موسسان و رئیس کنونی انجمن نویسندگان کودک و نوجوان را می‌خوانید که سال‌هاست برای دفاع از حقوق صنفی هم‌صنفانش تلاش می‌کند.

نخستین جرقه‌های کتاب خواندن از چه سنی و چگونه در شما شکل گرفت؟

علاقه من به کتاب به دوره کودکی‌ام در سمنان برمی‌گردد یعنی دهه 40. در این دهه کودکی من هم‌زمان شد با تاسیس کتابخانه‌های کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. اوایل ما را از مدرسه‌‌مان در جنوب سمنان به مرکز کانون در شمال سمنان می‌بردند. در این دیدارها آشنایی با کتاب به شکلی در هاله‌ای از رویا و افسانه شکل گرفت. قبل از اینکه به کتابخانه کانون بروم تصور من از کتاب ورق‌هایی بود که رویشان مطالبی نوشته شده بود و کتاب‌های تصویری که از سوی کانون منتشر می‌شد و مفهوم تصویرگری به صورت کامل در آن‌ها خودش را نشان می‌داد، برای من بسیار جذاب و باورنکردنی بود و فکر می‌کردم در خواب این کتاب‌ها را می‌بینم و با خودم می‌گفتم مگر می‌شود کتابی اینقدر زیبا باشد، تصویر داشته باشد، رنگی باشد، بو داشته باشد و ... همه کتاب‌ها نو بودند و من کتاب‌هایی که از کتابخانه می‌گرفتم در مسیر راه تا به خانه می‌رسیدم، بو می‌کردم. بوی رنگ و کاغذ تازه حسی رویایی به من می‌داد. در مسیر راه کتاب‌ها را ورق می‌زدم و از عکس‌هایشان لذت می‌بردم. خانه ما در جنوب سمنان بود و کانون در شمال سمنان. مسیر راه از کانون تا منزلمان برایم طولانی‌ترین مسیر بود و فکر می‌کردم خانه ما در آخر دنیا است. حسی که کتاب‌ها به من می‌دادند به قدری لذت‌بخش بود که وصف‌نکردنی است. به همین دلیل دیگر منتظر نمی‌ماندم که از سوی مدرسه ما را به کتابخانه کانون ببرند. به محض اینکه از مدرسه تعطیل می‌شدم به خانه می‌رفتم چون منزل ما بین مسیر مدرسه و کانون بود. لباس‌هایم را عوض می‌کردم، کتاب‌های درسی‌ام را در خانه می‌گذاشتم و به سوی کانون می‌رفتم تا کتاب جدیدی بردارم. در آن دوره‌ هر روز به کانون می‌رفتم.

در آن دوران چه کتاب‌هایی می‌خواندید؟

کتاب‌های زیادی می‌خواندم. مثلا «گربه چکمه‌پوش» که کتاب تصویری بود و خیلی برایم جالب بود، یا «ماهی سیاه کوچولو» یا «حقیقت و مرد دانا» بهرام بیضایی برایم کتاب‌های افسانه‌ای بودند و برای من فهمشان راحت‌تر بود. کتاب‌های دیگری هم بودند که وقتی می‌خواندم، نمی‌فهمیدم مانند «من حرفی دارم که فقط شما بچه‌ها باور می‌کنید» اثر احمدرضا احمدی اما همین نفهمیدنش برایم جذاب بود. تا اینکه به دوران راهنمایی رسیدم. تا پیش از این زمان کتابخانه کانون در مدرسه مهران سمنان قرار داشت. تااینکه ساختمان‌های کانون را در باغ کودک ساختند که به منزل ما نزدیک بود و سه دقیقه فاصله داشت. من که در این زمان بیشتر از قبل به کانون می‌رفتم، متوجه شدم برنامه‌های دیگری هم در کانون وجود دارد مثل نقاشی کشیدن، پخش فیلم و ... مثلا فیلم «رهایی» ناصر تقوایی را اولین بار آنجا دیدم. البته فیلم را نمی‌فهمیدم ولی پخش شدن فیلم روی پرده برایم لذت بخش بود.
نخستین کتابی که خواندید چه کتابی بود؟

نمی‌توانم بگویم کدام کتاب اولی بود. کلا مجموعه کتاب‌هایی را که کانون در دهه 40 منتشر کرده بود خوانده‌ام و برایم جذاب بودند. مانند «بعد از زمستان در آبادی ما»، «عمو نوروز و بادبادک‌ها»، «گربه چکمه‌پوش» و «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» که کتاب مورد علاقه‌ام بود.

تمایل به نوشتن چه زمانی در شما شکل گرفت؟

در همان سال‌ها که حدودا 12 – 13 ساله بودم، شروع به نوشتن کردم. با روزنامه دیواری‌هایی که در مدرسه درست می‌کردیم و روزنامه دیواری‌هایی که در کتابخانه کانون آماده می‌کردیم. همچنین با کاغذهایی که کاغذهای تلگراف بودند کتاب درست می‌کردم. در آن زمان دایی من در راه‌آهن کار می‌کرد. آن‌ها کاغذهای تلگراف داشتند و مقداری از آن‌ کاغذها را برای من می‌آورد. این کاغذها رولی بود. کاغذهای تلگراف را می‌بریدم و روی هم می‌گذاشتم و لابه‌لای آن‌ها را کاغذ کاربن می‌گذاشتم و در شمارگان سه یا چهار نسخه کتاب داستان می‌نوشتم. یک نسخه که خودم می‌نوشتم و سه نسخه هم که با کاربن چاپ می‌شد و همیشه آخری خیلی کمرنگ بود. نقاشی هم برایشان می‌کشیدم، پشت جلد می‌نوشتم و برایشان اسم می‌گذاشتم، از همان اسم‌هایی که برای کودکان جذاب است مانند «کودک قهرمان». و بعد این کتاب‌ها را بین بچه‌های هم‌سن و سال خودم در فامیل یا مدرسه پخش می‌کردم و به آن‌ها می‌گفتم بیایید درباره این کتاب‌ها حرف بزنیم. درواقع نوشتن غیررسمی برای من از همان دوران با این کتاب‌های کپی شده آغاز شد. در همان دوران راهنمایی داستانی برای کیهان بچه‌ها فرستادم چند خط آن را چاپ کردند به نام فریدون عموزاده خلیلی 12 ساله از سمنان. که در آن زمان برایم بسیار مهم بود.

به درس خواندن علاقه داشتید؟

من به سه چیز علاقه داشتم. یکی کتاب و نوشتن، دوم درس خواندن که همیشه شاگرد اول بودم و سوم فوتبال که از همان بچگی در تیم فوتبال مدرسه و تیم فوتبال محله و بعدا هم در تیم فوتبال دانشگاه بودم. تا چند سال پیش هم با دوستان و پسرانم فوتبال بازی می‌کردم تا اینکه تاندون پاهایم آسیب دید. حتی به نظریه‌ای رسیده‌ام و در کارگاه‌های داستان‌نویسی‌ام نیز آن را تشریح کرده‌ام نسبت داستان را با فوتبال. به نظر من رمان و فوتبال نسبت نزدیکی دارند و عناصر مشترک زیادی دارند. مثلا تعلیق که مهمترین عنصر داستان است در فوتبال هم مهمترین عنصر جذابیت است. حتی در تکنیک، بین فوتبال و داستان اشتراک وجود دارد. معلم‌های داستان‌نویسی معتقدند داستان نوشتن مثل آشپزی یا رانندگی است و همانطور که با خواندن کتاب آشپزی تا زمانی که آشپزی نکنید آشپز نمی‌شوید یا تا زمانی که رانندگی نکنید راننده نمی‌شوید، تا زمانی هم که داستان ننویسید داستان‌نویس نمی‌شوید. ولی به نظر من خیلی این نسبت معنا ندارد. داستان‌نویسی خیلی شبیه فوتبال است. در فوتبال به اندازه بازیکنانی که وجود دارد می‌توان تکنیک و روش خاص داشت. درست است که آموزش‌های یکسانی می‌بینند اما هیچکدام آنها مثل هم دریپ نمی‌کنند. در داستان هم شخصیت‌ها هرکدام تکنیک خودشان را دارند و مثل هم نیستند.

بین یک فیلم خوب و فوتبال خوب کدام را انتخاب می‌کنید؟

نمی‌دانم چه جوابی بدهم. واقعا سخت است که یکی را انتخاب کنم. برای من فوتبال دیدن به اندازه فیلم دیدن جذاب است و گاهی جذاب‌تر است.

محیط خانواده‌ در گرایش‌تان به کتابخوانی چه تاثیری داشت؟

پدرم زمانی که 8 ساله بودم فوت کرد و خیلی تلقی و تصوری از پدر نداشتم. مادرم هم بااینکه زن بی‌سوادی بود ولی به شدت دوست داشت ما درس بخوانیم و کتابخوان باشیم. دایی و برادران بزرگ‌ترم هم مرا به کتاب خواندن تشویق می‌کردند. در اقواموان هم دوتا معلم داشتیم که مرا به کتاب‌خواندن تشویق می‌کردند یا مرا به کتابخانه‌شان می‌بردند و می‌گفتند هرکتابی که دوست داری بخوان. مجموعه این‌ها در کتابخوان شدن من و گرایشم به سمت ادبیات موثر بود.

چه موقع و چگونه وارد حوزه ادبیات کودک شدید؟

سال 1359 به حوزه هنر و اندیشه اسلامی رفتم. قبل از آن داستان و نمایشنامه می‌نوشتم و سرکلاس در مدرسه نمایشنامه‌هایی که می‌نوشتم را با همکلاسی‌هایم اجرا می‌کردیم. در آن دوران من بیشتر به نمایشنمامه‌نویسی گرایش داشتم. وقتی هم در تهران به دانشگاه آمدم بازهم نمایشنامه می‌نوشتم ولی جایی برای اجرا نبود و مصادف شده بود با روزهای انقلاب و فرصت زیادی برای تئاترهای دانشجویی نبود. در همان زمان یک روز، که در حال عبور از خیابان حافظ بودم تابلوی حوزه هنر و اندیشه اسلامی و تابلوی «تئاتر حر» که در آنجا اجرا می‌شد را دیدم. به آنجا مراجعه کردم و گفتم که نمایشنامه می‌نویسم و مرا به فرج‌الله سلحشور و هنرمند معرفی کردند. سلحشور به من گفت تو باید اول بازیگری کنی بعد از آنجا به سوی نمایش بروی. آقای هنرمند به من گفت فردا بیا و با گروه نمایش تست بده. چون خیلی نمایشنامه‌نوشتن را دوست داشتم، تصمیم گرفتم بروم. از من خواستند صحنه‌ای را بازی کنم. افرادی دیگری هم مثل جعفر دهقان، سعید کشن فلاح، محمدکاسبی و .. هم بودند و من بیشتر خجالت کشیدم. و افتضاح بازی کردم و از همانجا که برگشتم گفتم دیگر برنمی‌گردم. آنجا بود که من با تئاتر خداحافظی کردم. ولی ناامید نشدم و متوجه شدم که در حوزه هنر و اندیشه اسلامی بخش داستان هم وجود دارد.

یک هفته بعد رفتم و گفتم که داستان دارم و می‌خواهم با اینجا همکاری داشته باشم. مرا به محسن مخملباف معرفی کردند. اما آن روز به جای مخملباف، امیرحسین فردی آمد و داستانم را گرفت و گفت ما آن را بررسی می‌کنیم. دو روز بعد بیا نتیجه‌اش را بگیر. دوروز بعد که مراجعه کردم محسن مخملباف به من گفت خیلی داستان خوبی بود و تو می‌توانی با ما همکاری کنی. امیرحسین فردی هم گفت یکی از مسئولان اینجا به نام خانم رهنورد، نقدی بر داستان شما نوشته است. خانم رهنورد از موسسان حوزه هنری بود و با خودکار آبی نوشته بود «نویسنده بزرگی از راه می‌رسد این نام را به یاد داشته باشید و حتما از او دعوت به همکاری کنید.» که من هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. بعد از آن امیرحسین فردی گفت که روزهای سه‌شنبه جلسه داستان‌ داریم، در این جلسه شرکت کن و داستانت را بخوان. در آن جلسه محسن مخملباف، اکبر خلیلی، قاسمعلی فراست، حسن احمدی، مصطفی خرامان، امیرحسین فردی، محسن سلیمانی، نقی سلیمانی، حسن‌علی پورمند و ... حضور داشتند. داستان اول را قاسمعلی فراست خواند و نقد شد. من هم داستانم را که نامش «تلاطم» بود خواندم و نقد تندی بر آن شد. بعد از آن هم دو سه داستان بزرگسال دیگر نوشتم مانند «شمشیر کهنه» که بعدا در قالب کتابی به نام «شمشیر کهنه» منتشر شدند. اما من همیشه میل درونی‌ام به سوی داستان کودک و نوجوان بود. بعد از چهار-پنج ماهی که در حوزه هنر و اندیشه اسلامی بودم، دل به دریازدم و داستانی در حوزه کودک و نوجوان نوشتم به نام «سفر چشمه کوچک». داستان را که به سایر دوستان در حوزه دادم تا بخوانند. همه متعجب شده بودند و محسن مخملباف به من گفت که چرا در حوزه بزرگسال مانده‌ای، بهتر است در حوزه کودک و نوجوان بنویسی و خودش نقدی بر «سفر چشمه کوچک» نوشت. بعد از آن تشویق‌ها من در طول شش ماه سه داستان کودک دیگر نوشتم و به من پیشنهاد دادند که مسئول بخش کودک و نوجوان حوزه هنر و اندیشه شوم. از آن زمان که سال 59 بود بر حوزه ادبیات کودک و نوجوان متمرکز شدم و گاهی به صورت تفننی مطلبی برای بزرگسالان می‌نوشتم.

تا به حال چه تعداد کتاب از شما منتشر شده است؟

بیش از 30 عنوان که بجز یک کتاب که در حوزه بزرگسال بوده بقیه در حوزه کودک و نوجوان بوده‌اند.

از میان این آثار به کدامیک علاقه بیشتری دارید و به نوعی با آن نوستالژی یا خاطره‌بازی دارید و به مخاطبی که تا به حال هیچکدام از آثارتان را نخوانده، آن را پیشنهاد می‌دهید؟

خاطره‌بازی من بیشتر با دو عنوان از کتاب‌هایم است که الان دیگر نیستند و خیلی هم مطالعه آن را به افرادی که می‌خواهند من یا آثارم را بشناسند، توصیه نمی‌کنم. چون بیشتر خاطره‌های کودکی من است با عنوان‌های «سه ماه تعطیلی» و «دوچرخه آقاجان».

چرا این کتاب‌ها را برای مطالعه پیشنهاد نمی‌کنید؟

احساس می‌کنم به لحاظ داستانی خیلی قوی نیستند و از سویی ماجراهای الان نیستند ولی برای من خاطره‌انگیز است.

پس کدامیک از کتاب‌هایتان را پیشنهاد می‌کنید؟

کتاب‌هایی که فکر می‌کنم بهتر است و مرارت بیشتری برای چاپ آن‌ها کشیده‌ام را برای مطالعه پیشنهاد می‌کنم، مانند «دو خرمای نارس». با اینکه این کتاب یک داستان کوتاه است اما خیلی ذهن مرا درگیر کرده بود و حدود 8 ماه نوشتنش طول کشید. «سفر به شهر سلیمان» هم داستان دیگری است که جایزه کتاب سال را گرفت و می‌توانم مطالعه آن را پیشنهاد کنم. در این داستان ابتدا لحن آمد و بعد داستان شاعرانه‌ای شکل گرفت. دو کتاب‌دیگر هم هست که یکی از آن‌ها «کتاب کوچک داستان‌نویسی» است، درباره اینکه چگونه داستان بنویسیم. و شامل تجربه‌های من در کارگاه‌های داستان‌نویسی است و اصلا مثل کتاب‌های تئوری داستان‌نویسی نیست. اما هرکسی که این کتاب را خوانده، می‌گوید کمک زیادی به او کرده تا بنویسد و کاملا کاربردی است. رمان «زرد مشکی» هم که از سوی کانون پرورش فکری منتشر شد و من تجربه جدیدی را در این رمان امتحان کردم را نیز پیشنهاد می‌کنم.

اشاره کردید کتاب‌های نویسندگان زیادی را مطالعه کردید، مخصوصا زمانی که در حوزه هنری بودید، از بین این نویسندگان، کدامیک برایتان جذابیت بیشتری داشته و به نوعی او را پیشکسوت ادبی خود می‌دانید و گاهی در آثارتان از او الگوبرداری کرده‌اید؟

چند نویسنده هستند که هرکدام در یک زمینه برای من اهمیت داشته‌اند و برایم الگو هستند، مثلا ارنست همینگوی در دیالوگ‌نویسی برای من الگو است مخصوصا در کارهای رئال یا در ساختن جهان فانتزی از تالکین الگوبرداری می‌کنم. یا در نثر و زبان دو یا سه نویسنده مترجم هستند که تاثیر زیادی برمن گذاشته‌اند مانند نثر هوشنگ گلشیری، نوآوری زبان احمد شاملو و سادگی زبان فروغ فرخزاد. همچنین نجف دریابندری در ترجمه‌هایی که دارد مانند ترجمه‌ و لحنش در «هاکلبری فین» یا «ناتور دشت» که فوق‌العاده است. در لحن شوخی و طنز علاوه بر مارک تواین که قبلا بوده، مانولیتو در لحن شوخ طبعانه من تاثیر داشته است.

معمولا ایده‌ها و سوژه‌هایی که برای خلق آثارتان استفاده می‌کنید، چگونه به ذهنتان می‌رسد؟

از زندگی واقعی، برخوردهایی که می‌کنم و می‌بینم. مثلا درباره داستان «دو خرمای نارس» در سفری که دهه 60 به سیستان و بلوچستان داشتم داستان‌ها و ماجراهایی شنیدم که برای من منشاء خلق این داستان شد. گاهی هم یک شخصیت برای من منشاء داستان بوده و آدمی ذهنم را درگیر می‌کند ونمی‌توانم ذهنم را از او رها کنم.

اسامی که برای شخصیت‌هایتان استفاده می‌کنید، خیالی هستند یا واقعی؟

شخصیت‌هایی که در داستان‌ها استفاده می‌شوند باید از سوی نویسنده ساخته شوند. مثلا ممکن است ظاهرش را از یک شخصیت واقعی برداشت کنم و هر کدام از ویژگی‌هایش را نیز از دیگر افراد واقعی و همه این‌ها را در یک شخصیت داستانی جمع کنم. اما اصل این شخصیت معمولا از افراد واقعی می‌آید نه خیالی.

اگر بخواهید یک روزتان را برایمان به تصویر بکشید، چگونه روزتان را می‌گذرانید؟

روزهای من با هم فرق می‌کند. قدیم‌ترها، زمانی که هنوز خیلی آلوده کارهای اجرایی و مجله و مطبوعات نشده بودم، معمولا صبح‌ها ساعت 6 بیدار می‌شدم و شروع به نوشتن می‌کردم تا ظهر. ظهر هم زمانی که در حوزه هنر و اندیشه اسلامی بودم به حوزه می‌رفتم و زمانی که در سروش نوجوان بودم به دفتر نشریه می‌رفتم و تا غروب آنجا بودم و کار می‌کردم. اما این مربوط به روزهایی بود که برای نوشتن فراغت داشتم ولی الان آنقدر درگیر مشکلات نهادهایی که در دستم هست شامل انجمن نویسندگان کودک و نوجوان، نشریه چلچراغ، مشاوره انتشارات کتاب‌های نردبان، انتشارات علمی و فرهنگی و شورای سیاست‌گذاری نمایشگاه کتاب هستم که همه وقت مرا می‌گیرد. مخصوصا مشکلات نشریه چلچراغ و اداره نشریه مستقلی که وابسته به هیچ نهاد دولتی نباشد خیلی سخت است و دغدغه‌هایی مانند مشکلات نشر، توزیع، آگهی‌ها و گرانی کاغذ و ... برای چاپ نشریه چلچراغ. زمانی دغدغه‌های من ساختن جهان داستانی، شخصیت داستانی بود ولی الان دغدغه من این است که چگونه شماره بعدی نشریه چلچراغ را منتشر کنم. به همین دلیل از صبح که بیدار می‌شوم تا شب همه وقتم و فکرم صرف انجام این کارها می‌شود.

در این شرایط اگر بخواهید وقتی را به نوشتن اختصاص دهید، چه زمانی را انتخاب می‌کنید؟

واقعا باید مثل دونده‌ای که در دوی ماراتن است و به دنبال سایه‌ای است تا یک لحظه استراحت کند، باید تلاش کنم زمانی را برای نوشتن به دست بیاورم. معمولا اگر صبح‌ها کاری و جلسه‌ای نداشته باشم، ساعت 9 تا 12 بهترین زمان برای نوشتن است. یا اینکه شب که به خانه می‌روم ساعت 10 شب به بعد شروع به نوشتن می‌کنم.

موقع نوشتن عادت خاصی دارید، آیا هر مطلبی که می‌نویسید همزمان برمی‌گردید و بازخوانی، اصلاح و ویرایش می‌کنید یا این کار را به پایان نوشتن موکول می‌کنید؟

زمانی که مشغول نوشتن داستان یا یادداشت هستم بدون توقف می‌نویسم. حتی تعداد زیادی کاغذ و خودکار مناسب کنار دستم می‌گذارم که زمان نوشتن مجبور نشوم به خاطر برداشتن کاغذ یا قلم از فضای داستان بیرون بیایم چون ممکن است رشته مطلب از دستم خارج شود. تند تند می‌نویسم. به گونه‌ای که گاهی زمان تایپ کردن برای خواندن بعضی کلمات دچار مشکل می‌شوم. بعد از پایان داستان برمی‌گردم و بازخوانی می‌کنم و اصلاحات لازم را انجام می‌دهم.

اگر بخواهید یک روز را به خودتان اختصاص دهید، فارغ از همه دغدغه‌ها و مسئولیت‌های روزمره، ترجیح می‌دهید چه کاری انجام دهید؟

واقعا لذت‌بخش‌ترین کار برای من کتاب خواندن است. تعدادی کتاب کنار گذاشته‌ام که بخوانم و دنبال فرصتی برای این کار هستم.

به جز کتاب خواندن چه کار دیگری در این روز انجام می‌دهید؟

ورزش را هم دوست دارم. زمانی که می‌توانستم فوتبال بازی کنم این کار را انجام می‌دادم. با تعدادی از نویسندگان مانند مصطفی خرامان، احمد غلامی، حسن احمدی، قیصر امین‌پور، مهرداد غفارزاده و بیوک ملکی تیم فوتبال داشتیم و بازی می‌کردیم.

به کتابفروشی هم می‌روید؟

بله به کتابفروشی هم می‌روم. اما اینجا باید اعتراف کنم که من به دو چیز علاقه بسیار زیادی دارم و وقتی بیرون می‌روم یا سفر می‌روم، نمی‌توانم بی‌تفاوت از جلوی مغازه‌های کتابفروشی و عطرفروشی بگذرم. حتی اگر وقت هم نداشته باشم از این دو مغازه باید بازدید کنم. در سفری که دوسال پیش به فرانکفورت داشتم برای شرکت در نمایشگاه کتاب، این مساله را به یکی از دوستانم گفته بودم. روز آخر قبل از بازگشت تصمیم گرفتیم در شهر بگردیم و خرید کنیم. دوستان وسط راه مرا گم کردند و هرچه هم گشتند مرا پیدا نکردند. تااینکه همان دوستمان می‌گوید اگر اینجا کتابفروشی یا عطرفروشی هست می‌توانیم خلیلی را آنجا پیدا می‌کنیم و نهایتا مرا در عطرفروشی پیدا کردند.

اگر نویسنده نمی‌شدید چکاره می‌شدید؟

معلم می‌شدم. چون قبل از اینکه نویسنده شوم هم معلم بودم و تقریبا نویسندگی‌ام با معلمی‌ام همزمان شد. سال 1357 که دانشگاه تهران بودم یکی از همکلاسی‌های ما گفت که مدرسه‌ای در جنوب شهر هست که بچه‌های سال آخر دبیرستان که پول کلاس کنکور رفتن را ندارند در آنجا درس می‌خوانند. و از من پرسید که آیا می‌توانم به آن‌ها درس بدهم. من هم به دلیل گرایشاتی که برای حمایت از افراد محروم و کم‌درآمد و حسن انسان دوستی و علاقه به معلمی داشتم پذیرفتم و معلم ریاضی کلاس دخترانه‌ای شدم که برای کنکور درس می‌خواندند. بعد از آن هم از سال 1359 هم در مقطع راهنمایی و هم دبیرستان در آموزش و پرورش هندسه و جبر و مثلثات تدریس می‌کردم؛ در مدرسه‌هایی در نازی‌آباد، راه‌آهن و مدرسه هدف در ولیعصر. تا زمانی که درگیر کارهای حوزه شدم و دیگر فرصتی برای تدریس نداشتم.

اهل فیلم و موسیقی هم هستید؟

الان کمتر فرصت می‌کنم فیلم ببینم یا موسیقی بشنوم. اما قبلا که عاشق فوتبال بودم، عاشق سینما هم بودم و پول‌هایم را جمع می‌کردم و هر دو هفته یکبار به سینما می‌رفتم. موسیقی هم همینطور. اهل کنسرت رفتن نبودم و نیستم اما موسیقی و فیلم تاثیر زیادی در نوشتنم داشتند.

چه سالی ازدواج کردید؟ آیا کتاب، ادبیات و نوشتن تاثیری در آشنایی شما با همسرتان داشت؟

سال 1364 ازدواج کردم. همسرم هم در آن زمان در حوزه هنری بود و در جلسات داستان شرکت می‌کرد و همانجا آشنا شدیم.

آیا ازدواج تاثیری در روند فعالیت‌های ادبی و نویسندگی شما گذاشت؟

قاعدتا تا زمانی به دلیل نوع ازدواجمان که هر دو اهل ادبیات بودیم تاثیر مثبت داشت و تقویت کرد ولی از زمانی که زندگی شلوغ ‌شد و بچه‌دار شدم و مشکلات بیشتر ‌شد و جریان نهادسازی به میان آمد قاعدتا فرصت کمتری برای نوشتن داشتم.

آیا فرزندانتان هم به مطالعه علاقه دارند؟

من سه پسر دارم. که بیشتر اهل ریاضیات هستند. همه کتابخوان هستند اما کتاب‌های مورد علاقه‌شان لزوما ادبیات نیست. یکی به فلسفه علاقه دارد، یکی به سینما و ادبیات و پسر کوچکم هم که دانش‌آموز است و علاقه زیادی به فیزیک دارد.

منبع ایبنا/ ملیسا معمار (با تلخیص)