فصل دوم: اشتراك معنوي وجود
[1] پيش از ورود به بحث در اين فصل نخست دو اصطلاح اشتراك لفظي و اشتراك معنوي بايد توضيح داده شوند. اين دو اصطلاح، دو اصطلاح معروف در ادبيات هستند. اشتراك لفظي آن است كه يك لفظ داراي چند معناي مختلف باشد. مثل كلمة شير در فارسي و كلمة عين در عربي (كه ميگويند هفتاد معنا دارد از قبيل: چشم، چشمه، فرماندة لشكر، طلا، نقره و...). اشتراك معنوي آن است كه يك لفظ تنها داراي يك معنا باشد ولي بر افراد متعددي صدق كند و در تمامي آن افراد به يك معنا استعمال شود. مانند اغلب كلماتي كه در مكالمات روزمره از آنها استفاده ميكنيم. مثلا كلمة انسان، درخت، اسب، ميز، صندلي، .... كلمة انسان يك لفظ است با يك معنا اما افراد بيشماري دارد و در تمام آن افراد به يك معنا استعمال ميشود. يعني اين طور نيست كه انسان در فلان فرد معنايي غير از انسان در فرد ديگر داشته باشد. بلكه انسان در تمام افرادش به يك معناست. پس از روشن شدن دو اصطلاح فوق ميگوييم كه ما در اين فصل ميخواهيم به اين پرسش پاسخ دهيم كه مفهوم وجود كه در فصل پيشين بديهي بودنش ثابت شد، آيا مشترك لفظي است يا مشترك معنوي؟ بدين معنا كه آن مفهوم واضح و بديهي، آيا به چند معنا (لااقل به دو معنا) استعمال ميشود، يعني مشترك لفظي است؟ يا داراي يك معنا بيشتر نيست و در تمام افراد به همان معناي واحد استعمال ميگردد، يعني مشترك معنوي است؟ پاسخ دقيق به اين سؤال با وجود روشن بودن آن در بدو امر از دو جهت اهميت دارد. اولا به خاطر آنكه عدهاي در گذشته مدعي شدند كه وجود مشترك لفظي است و مخصوصا در مورد خداوند و ساير موجودات با صراحت تمام ميگفتند وجود به دو معنا استعمال ميشود. يعني هنگامي كه ميگوييم «خدا موجود است» از كلمة وجود معنايي را اراده ميكنيم غير از معناي وجود در ساير موارد استعمال آن. بنابراين وجود در جملة «خدا موجود است» معنايي دارد كه با معناي وجود در جملة «انسان موجود است» متفاوت است. ثانياً به دليل آنكه از نتيجة اين بحث در فصل ششم يعني «تشكيك وجود» استفادة مهمي خواهد شد، ناگزيريم در اينجا نظريهاي كاملاًَ دقيق و با برهان طرح نماييم تا مبادا به مبادي بحث تشكيك وجود لطمهاي وارد شود. تذكر دو نكته در اينجا ضروري مينمايد. اول آن كه بايد بدانيم كه بحث ما بحثي لفظي نيست كه از حيطة مباحث فلسفي خارج باشد و سخن گفتن دربارة آن بر عهدة اديبان قرار گيرد. زيرا معنا ندارد كه براي يك بحث لغوي برهان عقلي اقامه شود. اگر اين بحث لغوي بود اولا تنها در يك زبان خاص مثلا عربي كاربرد داشت و ثانياً راه پاسخگويي به آن مراجعه به كتابهاي لغت يا مراجعه به عرف اهل زبان بود. در حالي كه اين بحث، نه مخصوص به يك زبان خاص است و نه براي پاسخگويي به آن به كتابهاي لغوي مراجعه ميشود. بنابراين، بحثي است كاملاً فلسفي. در واقع در اين بحث نميخواهيم بدانيم كه كلمة وجود در زبان عربي يا كلمة هستي در زبان فارسي مشترك لفظي هستند يا مشترك معنوي. بلكه ميخواهيم بدانيم كه آيا ما از همة مصاديق وجود با تنوعات مختلفي كه دارند يك معنا و مفهوم درك ميكنيم يا چند مفهوم مختلف و متباين درك ميكنيم (صرفنظر از آن كه آن را با چه كلمهاي بيان كنيم). نكتة دوم آن است كه فخر رازي در كتاب المباحث المشرقيه (ج1 ص 18) در مورد اين بحث ادعاي بداهت بلكه اوليه بودن ميكند و صدر المتألهين آن را با عنوان حجت معتبر و عبارتهايي شبيه به آن، نقل كرده است
[2]. يعني اشتراك معنوي وجود نه تنها بديهي بلكه اولي است. آنچه بر اولي بودن آن دلالت ميكند (و تنبه ميدهد) آن است كه ما به هر زباني سخن بگوييم رابطه و تناسبي بين موجودات مييابيم كه بين موجود و معدوم يافت نميشود واين نشانة آن است كه تمام موجودها در مفهوم واحدي كه معدومات از آن بيبهرهاند سهيم هستند. اگر موجودات از اشتراك معنوي برخوردار نبوده و با يكديگر متباين بودند بايد نسبت آنها با يكديگر همانند نسبت آنها با معدومات باشد و حال آن كه اين چنين نيست. در هر صورت فلاسفه ميگويند كه مفهوم وجود، مشترك معنوي است، نه لفظي و براي سخن خويش برهانهايي ذكر كردهاند كه ما در اينجا دوتا از آنها را توضيح ميدهيم: نخستين برهان از دو مقدمه تشكيل شده است: مقدمة اول؛ وجود اقسام گوناگوني دارد (مقسم براي اقسام گوناگوني واقع ميشود). مقدمة دوم؛ هرچه كه اقسام گوناگون دارد حتماً واحد است. پس وجود (كه مقسم تقسيمات گوناگون قرار ميگيرد) حتما داراي مفهوم واحدي است. اما مقدمة اول بديهي است، زيرا وجود به واجب الوجود و ممكن الوجود تقسيم ميشود همچنين به علت و معلول و به جوهر و عرض و به مادي و مجرد و...تقسيم ميگردد. مقدمة دوم نيز بديهي است زيرا مقسم در هر تقسيمي همان وجه مشترك در اقسام است. مثلا در تقسيم حيوان به گاو و گوسفند و سگ و ... حيوان كه مقسم اين تقسيم است وجه مشترك همة آن اقسام است پس حتماً واحد است، نه متعدد. بنابراين، نتيجه نيز بديهي خواهد بود. با اين استدلال ثابت ميشود كه وجود داراي مفهوم واحدي است و مشترك معنوي است. برهان دوم آن است كه همان طور كه ميدانيم نقيض وجود كه عدم است مفهومي واحد است پس بايد مفهوم وجود نيز واحد باشد وگرنه ارتفاع نقيضين پيش ميآيد در حاليكه ارتفاع نقيضين محال است. اما دليل آنكه ارتفاع نقيضين پيش ميآيد آن است كه اگر مفهوم عدم، واحد باشد و وجود مثلاً دو معنا داشته باشد، آنگاه اگر در جايي وجود با معناي اولش بود در آنجا دو چيز نخواهند بود يكي عدم (چون نقيض وجود است و اجتماع نقيضين محال است) و ديگري وجود به معناي دوم آن و اين همان ارتفاع نقيضين است زيرا عدم و معناي دوم وجود هيچكدام حضور ندارند. اين برهان را به صورت يك قياس استثنايي ميتوان بيان كرد: «اگر مفهوم وجود متعدد باشد مفهوم عدم نيز بايد متعدد باشد»؛ «ولكن مفهوم عدم واحد است»؛ پس «مفهوم وجود نيز واحد است». براي رسيدن به اين نتيجه، هم بايد تلازم بين مقدم و تالي اثبات شود و هم بايد بطلان تالي ثابت گردد. اما بطلان تالي بديهي است زيرا واحد بودن مفهوم عدم امري بديهي است. تلازم بين مقدم و تالي نيز با يك قياس استثنايي ديگر ثابت ميشود و آن اين است كه: «اگر مفهوم وجود متعدد باشد ولي مفهوم عدم واحد باشد ارتفاع نقيضين لازم ميآيد»؛ «ولي ارتفاع نقيضين محال است»؛ پس « در صورت واحد بودن مفهوم عدم، مفهوم وجود نيز واحد است». با توجه به اين دو برهان ميتوانيم به طور يقيني بگوييم كه مفهوم وجود مشترك معنوي است، نه مشترك لفظي. اما همان طور كه در ابتداي بحث نيز گفته شد بعضي گمان كردهاند كه مفهوم وجود در ميان خدا و ساير موجودات مشترك لفظي است
[3]. اين سخن البته با دلايلي كه در بالا گفته شد، باطل ميشود ولي علاوه بر آن ميتوان گفت كه ما وقتي ميگوييم كه «خدا موجود است» از كلمة وجود يا چيزي ميفهميم و يا هيچ چيز نميفهميم. اگر گفته شود كه ما از اين كلمه هيچ چيز نميفهميم اين سخن علاوه بر آنكه خلاف وجدان است نتيجهاش آن است كه ما هيچ راهي براي اثبات هستي خداوند نداريم و در واقع عقل خود را در اين خصوص تعطيل كردهايم. اما اگر گفته شود كه ما چيزي از آن ميفهميم، يا آن چيزي كه ميفهميم همان است كه از ساير موارد استعمال اين كلمه ميفهميم. اين سخن در واقع پذيرش اشتراك معنوي وجود است و يا چيز ديگري ميفهميم غير از معناي وجود در موارد ديگر و ميدانيم غير از وجود چيزي جز عدم نيست. پس معناي اين جمله كه «خدا موجود است» آن است كه (العياذ بالله) «خدا معدوم است». اين به آن معناست كه با اثبات وجود براي خدا وجود را از او نفي ميكنيم و چون هيچيك از صورتهاي گذشته قابل پذيرش نيست اشتراك معنوي وجود اثبات ميشود. در واقع بايد گفت كه كساني كه به اشتراك لفظي وجود بين خدا و ديگران معتقد شدهاند، بين مفهوم و مصداق خلط كردهاند. يعني مفهوم وجود بين خدا و ديگر موجودات مشترك است هرچند مصداق وجود در خداوند با موجودات ديگر قابل مقايسه نيست.
[1] . ملاصدرا/اسفار/ج1/ص35
[2] . ملاصدرا/اسفار/ج1/ص35
[3] . شهرسناتي در ملل و نحل (ج1 ص192) اين قول را به اسماعيليه نسبت داده است.