• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 44
تعداد نظرات : 16
زمان آخرین مطلب : 4115روز قبل
داستان و حکایت

نمی دانم برگ ریزان و برف ریزان های  آذربایجان را تجربه کرده اید یا نه 

... 

ساعت 7 صبح، چهره خواب آلود کودکانه، سختی ترک لحاف های پشمی گرم، صبحانه نیم و نصفه خورده یا نخورده و کوله ای از مشق های نوشته شده یا نشده و بعد ترک خانه 

گام به گام، هوای سرد، خاطره گرمی خانه را می ربود 

سنگ فراش ها را می شمردم 

تیرهای چراغ برق 

چهار راه ها 

و در رویای زمانی که بزرگ خواهم شد می غلتیدم تا یخ زدگی گونه هایم فراموش شود 

نصف مسیر مدرسه را که پیش می رفتم، دیگر شمارش سنگ فرش ها و تیر ها و غلتیدن در رویاها توان تحمل سرما را نمی داد ..

 و شروع به رویا پردازی در مورد بخاری مدرسه می کردم 

و دیدن بچه ها و گرم شدن در کنار بخاری 

و نیمه راه نیز، اینچنین با سرما در جنگ بودم 

و هر روز اینچنین یک گام به بزرگ شدن نزدیک می شدم ...



 

 

می گویم آخر آن کرد کودکان نازنین پیرانشهری 

مگر چیزی می خواستند جز گرمی آتشی که سرما از تن شان بیرون بیاورد 

و گوش های سرخ و گون های یخ زده شان را نرم نرمک گرمایی دهد 

تا بتوانند پشت میزهای زمخت و پنجرهای بی رنگ مدرسه های دیوار فروریخته شان آینده شان را نقاشی کنند 

و اکنون نمی دانم من 

آنان شان که زنده اند چگونه با صورت های چروکیده و سوخته می خواهند در مسیر مدرسه در رویاهای خود بغلتند 

و آنان که مرده اند به کدامین گناه ؟

پنج شنبه 28/10/1391 - 18:46
داستان و حکایت
زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.

زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».

آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»
پنج شنبه 28/10/1391 - 18:45
داستان و حکایت
انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و ...

 

او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!
پنج شنبه 28/10/1391 - 18:43
اخلاق
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...

آن را روی آتش می ریزم !

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!

پنج شنبه 28/10/1391 - 18:40
طنز و سرگرمی

 

 

یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه می‌خوند که زنش یهو ماهی تابه رو می‌کوبه سرش.

مرده میگه: برا چی این کارو کردی؟

زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تیکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم "میلا" نوشته شده بود ...

مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب‌دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش "میلا" بود.

زنش معذرت خواهی می‌کنه و میره به کارای خونه برسه.

سه روز بعدش مرد داشت تلویزیون تماشا می‌کرد که زنش این بار با یه قابلمه بزرگتر کوبید رو سر مرده که تقریبا بیهوش شد.

وقتی به خودش اومد پرسید: این بار برا چی منو زدی؟

زنش جواب داد: آخه اسبت زنگ زده بود.قهقهه

پنج شنبه 28/10/1391 - 16:17
اخلاق

بستنی...

پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد

پشت میزی نشست.


پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.پسر بچه

پرسید یک بستنی میوه ای چند است؟


پیشخدمت پاسخ داد 50 سنت پسر بچه

دستش را در جیبش کرد وشروع به شمردن کرد


بعد پرسید یک بستنی ساده چند است؟


در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز

خالی بودند.


پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد 35 سنت پسر

دوباره سکه هایش را شمرد وگفت لطف کنید

یک
بستنی ساده پیشخدمت بستنی را آورد و به

دنبال کار خود رفت.


وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید حیرت

کرد.آنجا در کنار ظرف خالی بستنی 2سکه 5

سنتی
و 5 سکه یک سنتی گذاشته شده بود برای

انعام پیشخدمت.

پنج شنبه 28/10/1391 - 16:13
اخلاق

داستان کوتاه کودک و مادر....

 

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید:


می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید اما من به این کوچکی و

بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟


خداوند پاسخ داد:


از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام او

از تو نگهداری خواهد کرد.اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود

یا نه: “ اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن

ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.” خداوند لبخند زد: “ فرشته

تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را

احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.” کودک ادامه داد:‌“ من چطور

می‌توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی‌دانم


خداوند او را نوازش کرد و گفت:


فرشته تو زیباترین و شیرین‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در

گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که

چگونه صحبت کنی.” کودک با ناراحتی گفت: “ وقتی می‌خواهم با شما

صحبت کنم چه کنم؟” اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: “

فرشته‌ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد خواهد داد

که چگونه دعا کنی.” کودک سرش را برگرداند و پرسید: “ شنیده‌ام که

در زمین انسان‌های بدی هم زندگی می‌کنند چه کسی از من محافظت

خواهد کرد؟” – فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد. حتی اگر به قیمت

جانش تمام شود. کودک با نگرانی ادامه داد: “ اما من همیشه به این

دلیل که دیگر نمی‌توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.” خداوند لبخند

زد و گفت: “ فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو

راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت. گرچه من همیشه در کنار تو

خواهم بود.” در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده

می‌شد. کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به

آرامی یک سوال دیگر از خدا پرسید: “ خدایا اگر من باید همین حالا بروم

لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگو.” خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ

داد: “ نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی می‌توانی او را مادر صدا

کنی.

مادرم دوستت دارم…

پنج شنبه 28/10/1391 - 16:12
اخلاق

کشاورزی تعدادی توله سگ ازنژادی خوب رو گذاشته بود واسه ی فروش
.
پسر بچه ای رفت سراغش و گفت:می خواهم یکی از اونا رو بخرم.


کشاورز جواب داد که:اونا نژاد خوبی دارن و کمی گرون هستند.


پسر کوچولو پولهایی رو که توی مشتش نگه داشته بود شمرد و گفت:من فقط

29سنت دارم.


کشاورز سری تکون داد و گفت: متاسفم پسرم اونا خیلی گرون تر از این حرفا

هستند.


پسرک خواهش کرد : پس فقط اجازه بدید نگاهی بهشون بندازم.


و بعد از قبول کردن کشاورز رفت سراغ توله ها و چهارتا سگ کوچولوی

پشمالو رو دید که با هم بازی می کردن و بالا و پایین می پریدن .


یهو یه صدای خش خش که از لونه ی سگ ها میومد توجه اونو جلب کرد و

رفت به سمتش.


اونجا یه توله سگ لاغر رو دید که جثه اش از بقیه کوچیک تر بود و به دلیل

این که یکی از پاهاش معیوب بود لنگ لنگان راه می رفت.


یه دفعه چشم های پسرک برقی زد و دوان دوان رفت سراغ کشاورز و گفت:

آقا ممکنه اونو به من بفروشین .


کشاورز با تعجب پاسخ داد که: پسرم اون لنگه و لاغر.... به سختی هم راه

می ره پس نمی تونی باهاش بازی کنی.


پسر کوچولو که هنوز چشم هایش می درخشید پاچه ی شلوارش را بالا زد و

پای مصنوعیش را به کشاورز نشون داد و گفت اون توله سگ به کسی نیاز

داره که درکش کنه و اشک تموم صورتش رو پوشوند.....

پنج شنبه 28/10/1391 - 16:8
اخلاق

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده

و شنوایی اش کم شده است... به

 

نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست

 این موضوع را چگونه با

 

او درمیان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و

 مشکل را با او

 

درمیان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به

 من بگویی که میزان

 

ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد.

 این کار را انجام بده و

 

جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و

 با صدای معمولی ، مطلبی

 

را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله

3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری

 

و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.آن شب همسر مرد در

 آشپزخانه سرگرم تهیه

 

شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت:

 الان فاصله ما

 

حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.. سپس با صدای

 معمولی از همسرش پرسید

 

"عزیزم، شام چی داریم؟" جوابی نشنید بعد بلند شد

و یک متر به جلوتر به سمت

 

آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز

 هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر

 

رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد

و بازهم جوابی نشنید. این بار

 

جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: "

 عزیزم شام چی داریم؟" و همسرش

 

گفت:"مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!!"

 حقیقت به همین

 

سادگی و صراحت است. مشکل ، ممکن است آن طور که ما

همیشه فکر میکنیم، در

 

دیگران نباشد؛ شاید در خودمان باشد ...............

 

پنج شنبه 28/10/1391 - 16:5
داستان و حکایت

یه روز دوتا فرشته بهم میرسن و یکیشون به اون یکی میگه :


اگه بدونی خدا به من چه ماموریتی داده سخت تعجب میکنی .


اون فرشتته دیگه هم میگه :


تو هم اگه بدونی خدا به من چه ماموریتی داده دوبله تعجب میکنی .


خلاصه این دوتا فرشته با هم به توافق میرسن که ماموریتاشونو بهم بگن .


فرشته اول میگه : یه ماهی تو دریا داره شنا میکنه و یه ماهیگیری هم مشغول ماهی


گرفتنه ، من از طرف خدا مامورم که این ماهی رو بیارم و تو تور این ماهیگیر بندازم و این


ماهیگیر ، این ماهی رو به شهر ببره ، تو اون شهر یه حاکم ظالمی حکومت میکنه که


چند روزی هست که مریضه و در بستر بیماری قرار داره و خدا شفای اون حاکم ظالم و تو

 

این ماهی قرار داده و میخواد این ماهی به وسیله چندتا واسته به اون حاکم ظالم برسه

 

و شفا پیدا کنه.


 

خلاصه فرشته اولی ماموریتشو تعریف میکنه و نوبت به فرشته دومی میرسه .

فرشته دوم میگه : یه عابد ، زاهدی تو بیابون زندگی میکنه و همیشه در حال عبادت و


ذکر و دعاست و ما عرشیان همیشه به صدای زیبای اون عادت داریم ، اما این عابد چند

 

روزی است که گرسنه است . امروز این عابد در بیابان یه گیاه شیرین پیدا کرده و میخواد

 

اونو با آب بجشونه و بخوره تا این باعث بشه که  کمی از ضعف گرسنگی رها بشه . من

 

از طرف خدا مامورم تا سنگ زیر ظرف اونو شل کنم که ظرف اون برگرده و اون نتونه اونو

 

بخوره.......

خلاصه هر دوتا  فرشته ماموریتهای خودشونو انجام میدن و میان پیش خدا و به خدا

 

میگن : خدایا حکمت این دوتا ماموریتو واسه ما روشن کن...


خدا میفرماید : اون حاکم ظالم یه روز در شهر داشت سوارکاری میکرد ، اونجا بچه ها

 

داشتن نگاهش میکردن که بین اون بچه ها یه بچه یتیم هم بود حاکم که داشت از اونجا


رد میشد یه دست نوازشی به سر اون کشید و اون بچه تا مدتها در بین دوستاش به

 

خاطر اون نوازش احساس شادی و خوشحالی میکرد و امروز که بیمار شده بود و وقت

 

مرگش بود ما گفتیم به برکت اون کارش اونو شفا بدیم تا یه فرصت دیگه داشته باشه که

 

تغییر کنه ....

فرشته ها با تعجب گفتن : پس خدایا اون عابد و زاهد چی ، اون که دوست خودت بود ،

 

چرا نگذاشتی به آب شیرین بخوره ...............


خداوند فرمود : اون عابد مرد ، اون همون شب وقت مرگش بود اما خودش خبر نداشت ..

 

اون هر شب در حال عبادت و رازو نیاز بود و امشب که خیلی هم گرسنه بود اگر اون آب


رو میخورد به خواب میرفت و در حالت خواب پیش ما می آمد ، ما گفتیم امشب کمکش

 

کنیم و نگذاریم اون آب را بخوره تا در همان حالت رازو نیاز به درگاه ما بیاد ..............

پنج شنبه 28/10/1391 - 16:3
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته