تبیان، دستیار زندگی
به مناسبت هفته دفاع مقدس، با همکاری انجمن فرهنگ پایداری و مقاوت اسلامی، بر آن شدیم ضمن گفت و گو با یکی از عزیزانی که در جبهه‌ها حضور داشته‌اند، یاد آن دوران را زنده نگه داریم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گفت و گو با ایثارگر تبیانی

بخش اول


به مناسبت هفته دفاع مقدس، با همکاری انجمن فرهنگ پایداری و مقاوت اسلامی، بر آن شدیم ضمن گفت و گو با یکی از عزیزانی که در جبهه‌ها حضور داشته‌اند، یاد آن دوران را زنده نگه داریم.


بهروز قاسمی(رها)

عزیز بزرگواری که قبول کرده‌اند با انجمن صندلی داغ، پیرامون موضوع دفاع مقدس به گفت و گو بنشینند، جانباز گرامی جناب آقای بهروز قاسمی، مدیر انجمن‌های ادبیات و ورزش هستند.

1) به طور مختصر خودتان را معرفی نمایید.

بهروز قاسمی هستم، از جانبازان جنگ تحمیلی، کارشناس بهداشت حرفه‌ای، شاعر با تخلص رها، که توانسته‌ام دو کتاب شعر را به چاپ برسانم. مدیر روابط عمومی یک شرکت دولتی و متولد سال 1339 هستم و در حال حاضر در انجمن‌های تخصصی سایت تبیان هم فعالیت می‌کنم.

2) انگیزه شما از رفتن به جبهه چه بوده است؟

همان انگیزه‌ای که در ذهن و روح و جان میلیون‌ها ایرانی عاشق بود. دفاع از دین و میهن، دفاع از خاک مقدس وطن، مگر می‌شود دشمن به خانه‌ات حمله‌ور شود و تو بنشینی و تماشا کنی؟ بنشینی و ببینی که چگونه به حریمت تجاوز می‌شود؟ بنشینی و ببینی که چگونه ناموس و شرف و خاکت در خطر است؟ بنشینی و ببینی چگونه خانه‌های هم وطنت به دست دشمن خراب می‌شود؟ نه، هرگز، و این شور و انگیزه‌ای بود که دریایی از جوانان هم سن و سال من را به سوی جبهه‌ها و مرزهای کشور اسلامی ایران رهنمون شد.

3) چگونه در زمان جنگ از خانواده و پدر و مادرتان دل کندید؟

اصلاً بحث دل کندن نبود. این یک وظیفه بود. یک بیان عشق بود. یک ایثار بود. تمام خانواده‌ها با دل و جان و با لذت حضور در جبهه‌ها و شرکت در این حماسه عظیم و سهیم بودن در این دفاع مقدس، فرزندان خود را به سوی مرزهای ایران اسلامی هدایت می‌کردند و من نیز در این زمینه استثنا نبودم.

4) خانواده شما درباره رفتن به جبهه چه نظری داشتند؟

فکر می‌کنم در پاسخ سۆال قبل به این مطلب اشاره‌ای داشتم. نه تنها من، بلکه تمام جوانان هم سن و سال من احساس وظیفه‌ای در قبال این دفاع مقدس در خود داشتند. بنده نیز با علم به اینکه انتهای این مسیر ممکن است به شهادت بیانجامد، در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل حضور یافتم و کار خارق‌العاده‌ای نبود. باید می‌رفتم و رفتم. باید در این دفاع شرکت می‌کردم و چنین کردم. مگر نمی‌گفتیم هدفمان راه امام حسین است؟ مگر ما ادعای عاشق بودن رهبری را نداشتیم؟ مگر ادعای بسیجی بودن و مسلمان بودن نداشتیم؟ مگر ایرانی نبودیم؟ پس چگونه باید این ادعا را اثبات می‌کردیم؟ حضور در جبهه، نمادی از این همه ادعای قشنگ بود.

تمام خانواده‌ها با دل و جان و با لذت حضور در جبهه‌ها و شرکت در این حماسه عظیم و سهیم بودن در این دفاع مقدس، فرزندان خود را به سوی مرزهای ایران اسلامی هدایت می‌کردند.

5) در چه عملیات‌هایی شرکت داشتید؟

سال‌های 60 و 61 و 62 و در عملیات فتح المبین، بیت‌المقدس، محرم و رمضان شرکت داشتم.

6) در دوران جنگ چند بار مجروح شدید؟

اگر برداشتن زخم‌های کوچک را هم مجروحیت بنامیم، شاید از انگشتان دست هم تجاوز کند. ولی به معنای واقعی سه بار، که مجروحیت آخر، بنده را از حضور مجدد در جبهه‌ها محروم کرد.

7) در کدام عملیات و در کدام منطقه به مقام جانبازی نائل شدید؟

در منطقه جنوب و غرب در عملیات بیت‌المقدس، محرم و رمضان.

8) نام بهترین دوست شما که شهید شد؟ اگر فرصتی باشد كه یک بار دیگر او را ببینید، به او چه می‌گویید؟

شهید احمد مقدسی، هم‌سنگر، همدل و دوست صمیمی من بود، که بعد از زخمی شدنم در عملیات بیت‌المقدس، بعد از اینکه زخم‌های من را با دستمال گردنش بست، به درجه‌ی رفیع شهادت نائل آمد. بعدها در بیمارستان این موضوع را متوجه شدم، گریستم و فراوان متأثر شدم.

اگر فرصتی باشد كه باز هم او را ببینم، حتماً، لحظاتی فقط نگاهش می‌کنم. میدانم كه زبانم بند می‌آید از گفتن. در آغوشش می‌گیرم و غرق بوسه‌اش می‌کنم. می‌دانم كه با هم به گریه خواهیم افتاد. تا مدتی چیزی نداریم برای هم بگوییم، ولی وقتی شروع به حرف زدن کنیم، پایان گفتگویمان با خداست. یک دنیا برایش حرف دارم، یک دنیا.

رزمنده‌ها به شوخی و هنگام عملیات، موقع خداحافظی به هم می‌گفتند: «اگر از ما بدی دیدی، خوب حقتون بود، اگر هم خوبی دیدید، ببخشید»

9) گفته می‌شود كه در زمان جنگ، رزمنده‌ها روحیه شادی داشتند و شوخ طبع بودند. لطفاً از شوخی‌های رزمنده‌ها برایمان بگویید؟

بله، شوخ‌طبعی و بذله‌گویی، یکی از سرگرمی‌ها و دل‌مشغولی‌های عزیزان رزمنده بود. بچه‌های یک سنگر، از خانواده خود نیز به هم نزدیک‌تر بودند و از این شوخی‌ها هرگز ناراحت نمی‌شدند. ما در سنگرمان موش زیاد داشتیم. در حقیقت موش هم جزو هم‌سنگری‌های ما بود که بیشتر، شب‌ها تردد داشتند. معمولاً چهار پنج نفر در یک سنگر بودیم. یکی از هم‌سنگری‌های خیلی زبل و شوخ، به دور از چشم بقیه دوستان، به هر زحمتی بود یک موش را گیر انداخت و داخل ساک دوست دیگرمان گذاشت. صبح که هم‌سنگرمان از پست نگهبانی برگشت، برای درآوردن چیزی، دستش را داخل ساکش برد و یا یک فریاد، به هوا پرید و سرش به سقف سنگر خورد. دیدن این صحنه واقعاً خنده‌دار بود. گویا موش انگشت آقای هم‌سنگر را گاز گرفته بود.

از این دست شوخی‌ها زیاد داشتیم. البته یك سری از شوخی‌ها در سرتاسر جبهه عمومی شده بود. مثلاً هنگام عملیات، موقع خداحافظی به هم می‌گفتند: «اگر از ما بدی دیدی، خوب حقتون بود، اگر هم خوبی دیدید، ببخشید» یا می‌گفتند: «اگر ما را نتوانستید ببینید، عینک بزنید»

10) لطفاً یکی از خاطرات دوران جنگ را برای ما بازگو بفرمایید؟

جنگ همه‌اش خاطره است. لحظه لحظه، در ذهن نشسته و یادآوری‌اش شور انگیز است. همین سۆالات قشنگ شما، مجدد من را بعد از سال‌ها، به دیار عشق و ایثار برد. خاطرات تلخ و شیرین. گرچه دوست ندارم با بعضی از خاطرات تلخ، روحیه شما را خراب کنم، ولی یکی از خاطره‌ها را خدمت شما عرض می‌کنم.

جبهه

در عملیات رمضان که فکر می‌کنم شهدای بیشتری نسبت به عملیات‌های دیگر تقدیم ایران عزیز کردیم، در بحبوحه عملیات، با راه افتادن طوفان شن، با یک گروه ده یا دوازده نفری از مسیر گروهان دور شدیم. دو سه ساعتی را در بیابان طی طریق می‌کردیم تا شاید به مسیر اصلی بر گردیم. طوفان فروکش کرده بود و ما فقط چشم‌هایمان معلوم بود. همه در زیر پرده‌ای از شن قرار گرفته بودند. پاسخی هم به بی‌سیم همراه ما داده نمی‌شد. یک لحظه بی‌سیم چی گفت: «بچه‌ها ساکت، دارن جواب میدن». همه خدا رو شکر کردیم. با بی‌سیم به ما اعلام کردند که همان مسیر را به سمت شمال ادامه دهیم. چند صد متری که رفتیم، از دور تانک‌ها را دیدیم که به سمت ما می‌آمدند. قدم‌ها را سریع‌تر کردیم که زودتر برسیم. اما با انفجار گلوله‌ای که از سوی یکی از این تانک‌ها شلیک شد، یکی دو تا از بچه‌ها زخمی شدند.

تازه متوجه شدیم که فرکانس بی‌سیم ما را عراقی‌ها گرفته بودند و ما را به سمت خود کشاندند. تعداد تانک‌ها بیش از پنج تا بود. داشتند به ما نزدیک می‌شدند. همه ما احساس اسارت یا شهادت را با تمام وجود درک کردیم. چیزی نمانده بود که در چنگال بعثی‌ها گرفتار شویم. دیگر کاری از ما بر نمی‌آمد. نیروهای عراقی را می‌توانستیم ببینیم که به سمت ما می‌آمدند. در همین لحظه که امیدها قطع شده بود، مجدداً طوفان عظیمی از شن به هوا برخاست. دیگر، نه آن‌ها ما را می‌دیدند و نه ما آن‌ها را. از فرصت استفاده کردیم و از همان مسیری که آمده بودیم به سرعت به عقب برگشتیم. بعد از سه یا چهار ساعت به نیروهای خودی رسیدیم و پُرسان پُرسان لشگر و گروهانمان را پیدا کردیم و ...

شما كاربران عزیز تبیانی می‌توانید ‌ادامه این مصاحبه جالب را فردا بخوانید.


باشگاه كاربران تبیان - برگرفته از انجمن: صندلی داغ

مطالب مرتبط:

یک جانباز؛ یک شاعر؛ یک مدیر