• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن صندلی داغ > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
صندلی داغ (بازدید: 70641)
دوشنبه 24/4/1392 - 15:52 -0 تشکر 621751
♦ خاطرات عکس دار ♦

سلام به تمام دوستان و همراهای همیشگی
رسالت انجمن صندلی داغ شناخت و معرفت هست
تمام تاپیک هایی مثل جایی برای خاطرات ما و بیا خودتو معرفی کن و ... که گنجینه ای از بیشترین خاطرات هست از بعد نوشتاری بود و ما میخواییم ازین فضای تک بعدی یک قدم فراتر بریم و آشناییمون رو با عکس تکمیل کنیم
در این تاپیک عکس های خودتون رو با ما به اشتراک بزارید تا نظرات دیگران رو بدونید و یا تصاویری بگذارید برای حدس تصویر
تصاویر سفرها ,دوستانتون ,جاهای دیدنی محل زندگیتون و حتی گل روی خودتون رو با ما به اشتراک بگذارید
یعنی ثبت خاطرات و یا حدس تصاویر با عکس الزامیست

در این قسمت هم لینک تمامی خاطرات عکس دار شما را جهت سهولت دسترسی با لینک صفحه قرار میدهیم(مطالب حدس تصویر با ستاره ی قرمز رنگ مشخص میشوند):
 
soltan_azdad: * * * *
haniehz: * * * *
atiyeh74: * *
samare93: *
talaeieh: * * * *

mitra_mvm: *
seyed68:
* 
برزخ: * *
نفس صبحدم: * * * * * * * * *
لیلای او: * * * * * *
modir_e_movafagh: * * * * *
peymanm001: * 
raha0075: * * *
samapharmacist: *

""قـــاف"": *
Histogram: *
kkkkkkl: * * *
JOMANG: *

من از اين كوه بالا خواهم رفت.ميگويند ارتفاعش زياد است.راهش طولاني و شيب دار است,پر از صخره و صعود به آن بيش از حد دشوار است.كارخودم است.از آن بالا خواهم رفت.به زودي مرا خواهي ديد كه از قله برايتان دست تكان ميدهم يا از فرط تلاش بر دامنه جان ميسپارم

چهارشنبه 16/5/1392 - 17:56 - 0 تشکر 629968

soltan_azdad گفته است :

سلام
105؟
مطمئنید شماره پیامک برنامه نود یا به خانه برمیگردیمی جایی روش دایورت نشده؟؟؟
بابا خدا شانس بده
واسه ما پیامک میادا...خیلی هم میاد ولی چی؟؟
اولیش که نمیدونم چرا همش صبح زود هم میاد:
همراه اول ساعت 7 صبح: قبض دوره فلان پخش شده و قبض شما اینقدره.قبضتو ندادی گرفتی خوابیدی؟
ساعت 8:30 فلانی رفت چکش رو وصول کرد..مانده حسابت 100ریال.خجالت بکش مشتری محترم:))
بعدیش ساعت 9: کاشت ناخن در دو دقیقه...
بعدیش ساعت 11:مشتری محترم از طرح سپرده ی زولبیا بامیه ما دیدن فرمایید.بانک فلان
و بقیه که اس ام اس میدن آقا پولمون رو ندی میندازیمت تو گونی میبریمت فلانجا ... و ازین دست اس ام اسا

ادامه بدم  یا وامم رو میدید؟:))
haniehz گفته است :
[quote=soltan_azdad;507077;629586][quote=haniehz;454874;629349]

سلام


گوشی یکی از نزدیکان همین چند شب پیش!!




خدا شانس بده ملت 105 تا 105 تا اس ام اس دارن نمیخوننش!! ما نه یه اس ام اس داریم نه زنگ خور!! گوشیمون میفته یه گوشه تا شارژش تموم شه!!

سلام
اون شب این آشنای نزدیکمون! رفت نماز بخونه من نشستم سر جاش همون لحظه اس ام اس اومد دیدم روش نوشته 104 سریع یاد این تاپیک افتادم داشتم عکس می گرفتم دیدم پدربزرگم داره نگاهم میکنه!! رفتم تو اتاق عکس بگیرم یکی بهش اضافه شد!!! البته این اس ام اسا جریان دارن که حالا بماند:)
اس ام اساتون رفته رفته خطرناک میشن ببینم شب برسه چی اس ام اس میاد!!
میدیم:))

شاید تقدیر قابل تغییرنباشد،اما تغییر قابل تقدیر است.
چهارشنبه 16/5/1392 - 17:59 - 0 تشکر 629970

نفس صبحدم گفته است :

سلاااام...
شب احیاهم همین اتفاق برای من افتاد
300تا که پیامک تحویل بود...یک سری از دوستان هم لطف نمودن و بزرگواری کردن و پاسخی فرستادن...یه تعدادی هم به این300عدد اضافه شد
تااون همه پیامک و پیام تحویل رو پاک کردم پیر شدم
haniehz گفته است :
[quote=نفس صبحدم;705102;629850][quote=haniehz;454874;629349]

سلام


گوشی یکی از نزدیکان همین چند شب پیش!!




خدا شانس بده ملت 105 تا 105 تا اس ام اس دارن نمیخوننش!! ما نه یه اس ام اس داریم نه زنگ خور!! گوشیمون میفته یه گوشه تا شارژش تموم شه!!

سلام
بابا خوش به حال شما!! 300 تا!!! ما از این شانسا نداریم:(

شاید تقدیر قابل تغییرنباشد،اما تغییر قابل تقدیر است.
چهارشنبه 16/5/1392 - 18:16 - 0 تشکر 629976

نفس صبحدم گفته است :
[quote=نفس صبحدم;705102;629862]ســــــــــــــــلام به همه

یه خاطره ای جدید از ماه رمضون...
طی گردش های هفتگیمان...و ادامه خاطرات رتیل و قورباغه خوش اندام...:))

چندروز پیش با خالمینا مثل هفته های گذشته رفتیم بیرون...
منو خواهریم و خواهری دوقلوم زودتر رفتیم.با خالمینا رفتیم.که بریم بادبادک بازی...
چقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر باد بود...اصلن نمیشد ایستاد...بادبادک بازی اگه میکردیم با بادبادکمون رفته بودیم تو اسمون:))
چقدر شوخی و خنده تو اون دوساعت قبل افطار...کلی خاطره تعریفیدیم و از گذشته و عروسی خواهریم گفتیم
در حینی که داشتیم از سرما منجمد میشدیم و باد نم نم داشت مارو بلند میکرد از زمین...
خلاصه...دیدیم که چقدر باده..زنگ زدیم به پدر که وسایل لازم رو بیاره...کلی لوازم جانبی تفریحی داریم برای انواع اب و هوا:)))
خلاصه ...تو الاچیقی که بودیم...براش در درست کردیم با لوازممون...نور پردازی و پرژکتور و...اماده شد...باد فقط از بالا میومد...
همه جا تاریکی مطلق بود...ما در روشنایی تمام به سربریدم:))

چقدر مزه داد اونروز...یه چیزی دیگه بود اصلن...خیلی مزه داد...جای همگی خالی
هوا خیلی سرد بود بادشدید هم بود.همه به من گفتن نفس شربت نخور...لرز میگیریاااا
گفتم نه بابا...لرز چیه...
شربت که خوردم هیچی...یخ هم خوردم...لرز گرفته بودماااااااااااا:))))

دیگه انقد باد شدید شد گفتیم بریم سراغ اتیش

این هم تصاویر قبل و بعد هیزم هامون
انقد اتیش درست کردیم من هم یاد گرفتم:))تو خونه باشیم سیستم اتیش روشن کردن با ذغال و هیزم بامنه
بیرون که باشیم با
پدرم و عموم:)
ماهم که نشسته بودیم گرم بشیم یکم...خیـــــــــــــلی باد بود...هوا تاریک بود...باد هم که بود رتیل و عقرب نمیومد بیرون...یه روباه در عوض اومد:))
نشسته بودم یه بار روباه اومد ...یبارم جیغ زدم بلند شدم سریع...چراغ رو با چه سرعتی انداختن سمتم...مورچه که نبود...اندازه یه کف دست من بود...
من فکرکردم جانور موذیه:))
انقد خندیدیم:))
بعددخترخاله و پسرخاله ها رفتیم سراغ اون روباهه...پیداش کردیم.رفته بود ته دره











تا ساعت1شب اونجا بودیم...انقد باد بود...شام که اماده شد...منقل و اتیش رو بابام اورد تو الاچیق...
هوا گرم شد...
من طبق خاطره ی بد گذشتم...یهو گفتم بوی اتیش میاد

اخه یکبار که خواهرمینا از کربلا میومدن...ظرف اسفند دست من بود...یهو گفتم بو اتو میاد...
دیدم همه پریدن سمت من...هی میگفتن تکون نخور...وایستا...چشماتو ببند...
یه تیکه بزرگ ذغال قرمز افتاده بود رو روسریم:|
روسریم سوخت...شانس اوردم خودم نسوختم:|

بعد دیدیم یه تیکه پلاستیک باد انداخته تو اتیش...اییییییییی...چه بویی میداد پلاستیک اب شده
بعدش هم که تصمیم گرفتیم بریم
قرارشد بچه ها پیاده بریم...عموم و بابام مارو گذاشتن بین دوتا ماشین...
بابام جلو میرفت...عموم هم از پشتمون میومد...اسکورتمون کردن:)
چقدر دویدیم و خندیدیم...از کجا تا کجا رو تو اون باد و سربالایی دویدیم:))

جاتون خالی...اگه بیاین قزوین ودرخدمتتون باشیم از این خاطره های ناب هم تقدیمتون میکنیم:))



سلام نفس
چه قدر فامیلاتون واسه اینطور تفریحات و گردش ها پایه هستن:)
از روباه هم عکس می گرفتی خب....چه قدر هم این آتیشا خوشگل هستن... اون اخر که اسکورتتون می کردن خیلی جالب بود:))

شاید تقدیر قابل تغییرنباشد،اما تغییر قابل تقدیر است.
چهارشنبه 16/5/1392 - 22:11 - 0 تشکر 630052

haniehz گفته است :

سلام نفس
چه قدر فامیلاتون واسه اینطور تفریحات و گردش ها پایه هستن:)
از روباه هم عکس می گرفتی خب....چه قدر هم این آتیشا خوشگل هستن... اون اخر که اسکورتتون می کردن خیلی جالب بود:))
نفس صبحدم گفته است :
[quote=haniehz;454874;629976][quote=نفس صبحدم;705102;629862]ســــــــــــــــلام به همه

یه خاطره ای جدید از ماه رمضون...
طی گردش های هفتگیمان...و ادامه خاطرات رتیل و قورباغه خوش اندام...:))

چندروز پیش با خالمینا مثل هفته های گذشته رفتیم بیرون...
منو خواهریم و خواهری دوقلوم زودتر رفتیم.با خالمینا رفتیم.که بریم بادبادک بازی...
چقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر باد بود...اصلن نمیشد ایستاد...بادبادک بازی اگه میکردیم با بادبادکمون رفته بودیم تو اسمون:))
چقدر شوخی و خنده تو اون دوساعت قبل افطار...کلی خاطره تعریفیدیم و از گذشته و عروسی خواهریم گفتیم
در حینی که داشتیم از سرما منجمد میشدیم و باد نم نم داشت مارو بلند میکرد از زمین...
خلاصه...دیدیم که چقدر باده..زنگ زدیم به پدر که وسایل لازم رو بیاره...کلی لوازم جانبی تفریحی داریم برای انواع اب و هوا:)))
خلاصه ...تو الاچیقی که بودیم...براش در درست کردیم با لوازممون...نور پردازی و پرژکتور و...اماده شد...باد فقط از بالا میومد...
همه جا تاریکی مطلق بود...ما در روشنایی تمام به سربریدم:))

چقدر مزه داد اونروز...یه چیزی دیگه بود اصلن...خیلی مزه داد...جای همگی خالی
هوا خیلی سرد بود بادشدید هم بود.همه به من گفتن نفس شربت نخور...لرز میگیریاااا
گفتم نه بابا...لرز چیه...
شربت که خوردم هیچی...یخ هم خوردم...لرز گرفته بودماااااااااااا:))))

دیگه انقد باد شدید شد گفتیم بریم سراغ اتیش

این هم تصاویر قبل و بعد هیزم هامون
انقد اتیش درست کردیم من هم یاد گرفتم:))تو خونه باشیم سیستم اتیش روشن کردن با ذغال و هیزم بامنه
بیرون که باشیم با
پدرم و عموم:)
ماهم که نشسته بودیم گرم بشیم یکم...خیـــــــــــــلی باد بود...هوا تاریک بود...باد هم که بود رتیل و عقرب نمیومد بیرون...یه روباه در عوض اومد:))
نشسته بودم یه بار روباه اومد ...یبارم جیغ زدم بلند شدم سریع...چراغ رو با چه سرعتی انداختن سمتم...مورچه که نبود...اندازه یه کف دست من بود...
من فکرکردم جانور موذیه:))
انقد خندیدیم:))
بعددخترخاله و پسرخاله ها رفتیم سراغ اون روباهه...پیداش کردیم.رفته بود ته دره











تا ساعت1شب اونجا بودیم...انقد باد بود...شام که اماده شد...منقل و اتیش رو بابام اورد تو الاچیق...
هوا گرم شد...
من طبق خاطره ی بد گذشتم...یهو گفتم بوی اتیش میاد

اخه یکبار که خواهرمینا از کربلا میومدن...ظرف اسفند دست من بود...یهو گفتم بو اتو میاد...
دیدم همه پریدن سمت من...هی میگفتن تکون نخور...وایستا...چشماتو ببند...
یه تیکه بزرگ ذغال قرمز افتاده بود رو روسریم:|
روسریم سوخت...شانس اوردم خودم نسوختم:|

بعد دیدیم یه تیکه پلاستیک باد انداخته تو اتیش...اییییییییی...چه بویی میداد پلاستیک اب شده
بعدش هم که تصمیم گرفتیم بریم
قرارشد بچه ها پیاده بریم...عموم و بابام مارو گذاشتن بین دوتا ماشین...
بابام جلو میرفت...عموم هم از پشتمون میومد...اسکورتمون کردن:)
چقدر دویدیم و خندیدیم...از کجا تا کجا رو تو اون باد و سربالایی دویدیم:))

جاتون خالی...اگه بیاین قزوین ودرخدمتتون باشیم از این خاطره های ناب هم تقدیمتون میکنیم:))



سلام هانی:)
اووووف...اینا چیزی نیست دربرابر تفریحات اینطوریمون...خیلی پاین...ما از همه پایه تریم...هرکسی بخواد بره بیرون زنگ میزنه اول مارو دعوت میکنه:))
خودمونم که خیلی بیرون میریم...
چندبار وسط برف بساط اتیش و جوجه رو راه انداختیم...منقل رو میذاشتیم تو برف
چندین بار اینطوری رفتیم بیرون...
اخه خیلی تاریک بود...دوربینم نبردیم دیگه.اره...باد بود...اتیش رو باد خیلی تکون میداد.
بعضی اوقات اروم میرفتیم سربالایی بود سخت بود...عموم میومد نزدیکتر...که بدویم:)))
اخرشم هرچقدر گفتیم میخاییم سوار شیم نذاشتن سوار شیم...اذیت میکردن...تا ورودی پارک فدک دویدیم:))
میخاستیم برا دخترخالم جشن پتو بگیریم اون  وسط که این پیشنهاد رو داد:))

 

 

دوران خوش آن بود که با دوست به سر شد ***باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود  

 

 

 

 

 

 

چهارشنبه 16/5/1392 - 23:32 - 0 تشکر 630073

haniehz گفته است :

:)))) این القاب رو به ما نچسبونین!!...البته خب ببین داشتن یا نداشتن گوشی خیلی هم تفاوت نداره که ...آخه تو بیابون آنتن نمیده:))
mitra_mvm گفته است :


جانشین نخبه الدوله خدا خیرت بده!!!گوشی داری!!!ما که گوشی هم نداریم
haniehz گفته است :
[quote=haniehz;454874;629961][quote=mitra_mvm;699606;629407][quote=haniehz;454874;629349]

سلام


گوشی یکی از نزدیکان همین چند شب پیش!!




خدا شانس بده ملت 105 تا 105 تا اس ام اس دارن نمیخوننش!! ما نه یه اس ام اس داریم نه زنگ خور!! گوشیمون میفته یه گوشه تا شارژش تموم شه!!


آ قربون سرو شکلت پس بالاخره متوجه شدی

از پله های ابر

پایین می آید

بی ذوقی نکن چتر سیاه!

    (M.V.M

پنج شنبه 17/5/1392 - 9:34 - 0 تشکر 630158

نفس صبحدم گفته است :
[quote=نفس صبحدم;705102;629862]ســــــــــــــــلام به همه

یه خاطره ای جدید از ماه رمضون...
طی گردش های هفتگیمان...و ادامه خاطرات رتیل و قورباغه خوش اندام...:))

چندروز پیش با خالمینا مثل هفته های گذشته رفتیم بیرون...
منو خواهریم و خواهری دوقلوم زودتر رفتیم.با خالمینا رفتیم.که بریم بادبادک بازی...
چقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر باد بود...اصلن نمیشد ایستاد...بادبادک بازی اگه میکردیم با بادبادکمون رفته بودیم تو اسمون:))
چقدر شوخی و خنده تو اون دوساعت قبل افطار...کلی خاطره تعریفیدیم و از گذشته و عروسی خواهریم گفتیم
در حینی که داشتیم از سرما منجمد میشدیم و باد نم نم داشت مارو بلند میکرد از زمین...
خلاصه...دیدیم که چقدر باده..زنگ زدیم به پدر که وسایل لازم رو بیاره...کلی لوازم جانبی تفریحی داریم برای انواع اب و هوا:)))
خلاصه ...تو الاچیقی که بودیم...براش در درست کردیم با لوازممون...نور پردازی و پرژکتور و...اماده شد...باد فقط از بالا میومد...
همه جا تاریکی مطلق بود...ما در روشنایی تمام به سربریدم:))

چقدر مزه داد اونروز...یه چیزی دیگه بود اصلن...خیلی مزه داد...جای همگی خالی
هوا خیلی سرد بود بادشدید هم بود.همه به من گفتن نفس شربت نخور...لرز میگیریاااا
گفتم نه بابا...لرز چیه...
شربت که خوردم هیچی...یخ هم خوردم...لرز گرفته بودماااااااااااا:))))

دیگه انقد باد شدید شد گفتیم بریم سراغ اتیش

این هم تصاویر قبل و بعد هیزم هامون
انقد اتیش درست کردیم من هم یاد گرفتم:))تو خونه باشیم سیستم اتیش روشن کردن با ذغال و هیزم بامنه
بیرون که باشیم با
پدرم و عموم:)
ماهم که نشسته بودیم گرم بشیم یکم...خیـــــــــــــلی باد بود...هوا تاریک بود...باد هم که بود رتیل و عقرب نمیومد بیرون...یه روباه در عوض اومد:))
نشسته بودم یه بار روباه اومد ...یبارم جیغ زدم بلند شدم سریع...چراغ رو با چه سرعتی انداختن سمتم...مورچه که نبود...اندازه یه کف دست من بود...
من فکرکردم جانور موذیه:))
انقد خندیدیم:))
بعددخترخاله و پسرخاله ها رفتیم سراغ اون روباهه...پیداش کردیم.رفته بود ته دره










تا ساعت1شب اونجا بودیم...انقد باد بود...شام که اماده شد...منقل و اتیش رو بابام اورد تو الاچیق...
هوا گرم شد...
من طبق خاطره ی بد گذشتم...یهو گفتم بوی اتیش میاد

اخه یکبار که خواهرمینا از کربلا میومدن...ظرف اسفند دست من بود...یهو گفتم بو اتو میاد...
دیدم همه پریدن سمت من...هی میگفتن تکون نخور...وایستا...چشماتو ببند...
یه تیکه بزرگ ذغال قرمز افتاده بود رو روسریم:|
روسریم سوخت...شانس اوردم خودم نسوختم:|

بعد دیدیم یه تیکه پلاستیک باد انداخته تو اتیش...اییییییییی...چه بویی میداد پلاستیک اب شده
بعدش هم که تصمیم گرفتیم بریم
قرارشد بچه ها پیاده بریم...عموم و بابام مارو گذاشتن بین دوتا ماشین...
بابام جلو میرفت...عموم هم از پشتمون میومد...اسکورتمون کردن:)
چقدر دویدیم و خندیدیم...از کجا تا کجا رو تو اون باد و سربالایی دویدیم:))

جاتون خالی...اگه بیاین قزوین ودرخدمتتون باشیم از این خاطره های ناب هم تقدیمتون میکنیم:))

سلام
بابا این خاطره شده داستان هزار و یک شبها
میترسم اخر این داستان ها به جای باریک ختم بشه و ما آخرش بگیم...باریک!!باریکلا!!
از روی اتیش میشه فهمید چقدر باد میزنه...
با آتش زنه درست کردید؟چرا بنفشه آخه...
یه لحظه!!
باز گفتید خواهر دو قلو...یکم کریستالی تر توضیح میدید؟

من از اين كوه بالا خواهم رفت.ميگويند ارتفاعش زياد است.راهش طولاني و شيب دار است,پر از صخره و صعود به آن بيش از حد دشوار است.كارخودم است.از آن بالا خواهم رفت.به زودي مرا خواهي ديد كه از قله برايتان دست تكان ميدهم يا از فرط تلاش بر دامنه جان ميسپارم

شنبه 19/5/1392 - 15:32 - 0 تشکر 630815

soltan_azdad گفته است :

سلام
بابا این خاطره شده داستان هزار و یک شبها
میترسم اخر این داستان ها به جای باریک ختم بشه و ما آخرش بگیم...باریک!!باریکلا!!
از روی اتیش میشه فهمید چقدر باد میزنه...
با آتش زنه درست کردید؟چرا بنفشه آخه...
یه لحظه!!
باز گفتید خواهر دو قلو...یکم کریستالی تر توضیح میدید؟
نفس صبحدم گفته است :
[quote=soltan_azdad;507077;630158][quote=نفس صبحدم;705102;629862]ســــــــــــــــلام به همه

یه خاطره ای جدید از ماه رمضون...
طی گردش های هفتگیمان...و ادامه خاطرات رتیل و قورباغه خوش اندام...:))

چندروز پیش با خالمینا مثل هفته های گذشته رفتیم بیرون...
منو خواهریم و خواهری دوقلوم زودتر رفتیم.با خالمینا رفتیم.که بریم بادبادک بازی...
چقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر باد بود...اصلن نمیشد ایستاد...بادبادک بازی اگه میکردیم با بادبادکمون رفته بودیم تو اسمون:))
چقدر شوخی و خنده تو اون دوساعت قبل افطار...کلی خاطره تعریفیدیم و از گذشته و عروسی خواهریم گفتیم
در حینی که داشتیم از سرما منجمد میشدیم و باد نم نم داشت مارو بلند میکرد از زمین...
خلاصه...دیدیم که چقدر باده..زنگ زدیم به پدر که وسایل لازم رو بیاره...کلی لوازم جانبی تفریحی داریم برای انواع اب و هوا:)))
خلاصه ...تو الاچیقی که بودیم...براش در درست کردیم با لوازممون...نور پردازی و پرژکتور و...اماده شد...باد فقط از بالا میومد...
همه جا تاریکی مطلق بود...ما در روشنایی تمام به سربریدم:))

چقدر مزه داد اونروز...یه چیزی دیگه بود اصلن...خیلی مزه داد...جای همگی خالی
هوا خیلی سرد بود بادشدید هم بود.همه به من گفتن نفس شربت نخور...لرز میگیریاااا
گفتم نه بابا...لرز چیه...
شربت که خوردم هیچی...یخ هم خوردم...لرز گرفته بودماااااااااااا:))))

دیگه انقد باد شدید شد گفتیم بریم سراغ اتیش

این هم تصاویر قبل و بعد هیزم هامون
انقد اتیش درست کردیم من هم یاد گرفتم:))تو خونه باشیم سیستم اتیش روشن کردن با ذغال و هیزم بامنه
بیرون که باشیم با
پدرم و عموم:)
ماهم که نشسته بودیم گرم بشیم یکم...خیـــــــــــــلی باد بود...هوا تاریک بود...باد هم که بود رتیل و عقرب نمیومد بیرون...یه روباه در عوض اومد:))
نشسته بودم یه بار روباه اومد ...یبارم جیغ زدم بلند شدم سریع...چراغ رو با چه سرعتی انداختن سمتم...مورچه که نبود...اندازه یه کف دست من بود...
من فکرکردم جانور موذیه:))
انقد خندیدیم:))
بعددخترخاله و پسرخاله ها رفتیم سراغ اون روباهه...پیداش کردیم.رفته بود ته دره










تا ساعت1شب اونجا بودیم...انقد باد بود...شام که اماده شد...منقل و اتیش رو بابام اورد تو الاچیق...
هوا گرم شد...
من طبق خاطره ی بد گذشتم...یهو گفتم بوی اتیش میاد

اخه یکبار که خواهرمینا از کربلا میومدن...ظرف اسفند دست من بود...یهو گفتم بو اتو میاد...
دیدم همه پریدن سمت من...هی میگفتن تکون نخور...وایستا...چشماتو ببند...
یه تیکه بزرگ ذغال قرمز افتاده بود رو روسریم:|
روسریم سوخت...شانس اوردم خودم نسوختم:|

بعد دیدیم یه تیکه پلاستیک باد انداخته تو اتیش...اییییییییی...چه بویی میداد پلاستیک اب شده
بعدش هم که تصمیم گرفتیم بریم
قرارشد بچه ها پیاده بریم...عموم و بابام مارو گذاشتن بین دوتا ماشین...
بابام جلو میرفت...عموم هم از پشتمون میومد...اسکورتمون کردن:)
چقدر دویدیم و خندیدیم...از کجا تا کجا رو تو اون باد و سربالایی دویدیم:))

جاتون خالی...اگه بیاین قزوین ودرخدمتتون باشیم از این خاطره های ناب هم تقدیمتون میکنیم:))

سلام.
اتش زن رو فقط ابتداش یکمی استفاده میکنیم که اتش زودتر روشن بشه.چشم رو اذیت نکنه دیگه.برای همین
بخاطر گوشی هست.هوا خیلی تاریک بود.سیاهی مطلق بود.هیچ لامپی بیرون الاچیق روشن نبود.این رو هم بیرون روشن کرده بودیم.برای همین تو عکس این رنگ افتاد.وگرنه در اصل قرمز و سرخ بود
خواهر دوقلوی بنده.بله درسته.این شخص  واقعیت داره

 

 

دوران خوش آن بود که با دوست به سر شد ***باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود  

 

 

 

 

 

 

شنبه 19/5/1392 - 17:8 - 0 تشکر 630848

سلام

بالاخره کارخونه ی دلسترم هم راه افتاد

       البته برای آشناها کمتر حساب می کنیم







کوله بارت را ببند

شاید ابن چند سحر فرصت آخر باشد

که به مقصد برسیم

بشناسیم خدا را

و بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم...

شنبه 19/5/1392 - 17:27 - 0 تشکر 630850

atiyeh74 گفته است :
[quote=atiyeh74;689785;630848]
سلام

بالاخره کارخونه ی دلسترم هم راه افتاد

       البته برای آشناها کمتر حساب می کنیم








سلام عطیییی
روز به روز داری پیشرفت میکنی ها
خواهرمون کارخونه دارم شد...دیگه باید بهت بگیم عطیه تمجید!!! طعم های دیگه نمیزنیین:))

شاید تقدیر قابل تغییرنباشد،اما تغییر قابل تقدیر است.
شنبه 19/5/1392 - 22:2 - 0 تشکر 630899

:555:
آقا این پست اسپمه!

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.