[quote=haniehz;454874;629976][quote=نفس صبحدم;705102;629862]ســــــــــــــــلام به همه
یه خاطره ای جدید از ماه رمضون...
طی گردش های هفتگیمان...و ادامه خاطرات رتیل و قورباغه خوش اندام...:))
چندروز پیش با خالمینا مثل هفته های گذشته رفتیم بیرون...
منو خواهریم و خواهری دوقلوم زودتر رفتیم.با خالمینا رفتیم.که بریم بادبادک بازی...
چقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر باد بود...اصلن نمیشد ایستاد...بادبادک بازی اگه میکردیم با بادبادکمون رفته بودیم تو اسمون:))
چقدر شوخی و خنده تو اون دوساعت قبل افطار...کلی خاطره تعریفیدیم و از گذشته و عروسی خواهریم گفتیم
در حینی که داشتیم از سرما منجمد میشدیم و باد نم نم داشت مارو بلند میکرد از زمین...
خلاصه...دیدیم که چقدر باده..زنگ زدیم به پدر که وسایل لازم رو بیاره...کلی لوازم جانبی تفریحی داریم برای انواع اب و هوا:)))
خلاصه ...تو الاچیقی که بودیم...براش در درست کردیم با لوازممون...نور پردازی و پرژکتور و...اماده شد...باد فقط از بالا میومد...
همه جا تاریکی مطلق بود...ما در روشنایی تمام به سربریدم:))
چقدر مزه داد اونروز...یه چیزی دیگه بود اصلن...خیلی مزه داد...جای همگی خالی
هوا خیلی سرد بود بادشدید هم بود.همه به من گفتن نفس شربت نخور...لرز میگیریاااا
گفتم نه بابا...لرز چیه...
شربت که خوردم هیچی...یخ هم خوردم...لرز گرفته بودماااااااااااا:))))
دیگه انقد باد شدید شد گفتیم بریم سراغ اتیش
این هم تصاویر قبل و بعد هیزم هامون
انقد اتیش درست کردیم من هم یاد گرفتم:))تو خونه باشیم سیستم اتیش روشن کردن با ذغال و هیزم بامنه
بیرون که باشیم با
پدرم و عموم:)
ماهم که نشسته بودیم گرم بشیم یکم...خیـــــــــــــلی باد بود...هوا تاریک بود...باد هم که بود رتیل و عقرب نمیومد بیرون...یه روباه در عوض اومد:))
نشسته بودم یه بار روباه اومد ...یبارم جیغ زدم بلند شدم سریع...چراغ رو با چه سرعتی انداختن سمتم...مورچه که نبود...اندازه یه کف دست من بود...
من فکرکردم جانور موذیه:))
انقد خندیدیم:))
بعددخترخاله و پسرخاله ها رفتیم سراغ اون روباهه...پیداش کردیم.رفته بود ته دره
تا ساعت1شب اونجا بودیم...انقد باد بود...شام که اماده شد...منقل و اتیش رو بابام اورد تو الاچیق...
هوا گرم شد...
من طبق خاطره ی بد گذشتم...یهو گفتم بوی اتیش میاد
اخه یکبار که خواهرمینا از کربلا میومدن...ظرف اسفند دست من بود...یهو گفتم بو اتو میاد...
دیدم همه پریدن سمت من...هی میگفتن تکون نخور...وایستا...چشماتو ببند...
یه تیکه بزرگ ذغال قرمز افتاده بود رو روسریم:|
روسریم سوخت...شانس اوردم خودم نسوختم:|
بعد دیدیم یه تیکه پلاستیک باد انداخته تو اتیش...اییییییییی...چه بویی میداد پلاستیک اب شده
بعدش هم که تصمیم گرفتیم بریم
قرارشد بچه ها پیاده بریم...عموم و بابام مارو گذاشتن بین دوتا ماشین...
بابام جلو میرفت...عموم هم از پشتمون میومد...اسکورتمون کردن:)
چقدر دویدیم و خندیدیم...از کجا تا کجا رو تو اون باد و سربالایی دویدیم:))
جاتون خالی...اگه بیاین قزوین ودرخدمتتون باشیم از این خاطره های ناب هم تقدیمتون میکنیم:))