این ســــــلامم از بهشت برین بود...
دیشب که در این زمین خاکی بودم و هر نفسی که فرو رود ممد حیات ست و بر ان شکری واجب
با خانواده عموم و خالمینا رفتیم کوه برا افطار
خلااااصه
چقدر مزه داد
از ساعت7-8.30منو خواهر دوقلوم و پسرخالم بادبادک هوا کردیم...بادبادکمونم بزرگ بود.نخش هم خیلی بلند بود...هوا هم باد بود...خیلی کیف داد...خیلی مزه داد
ولی تمامن خاک شده بودیم
جالبیش این بود بابام میگفت چرا میرین تو دره...جاده صاف هست که بازی کنین
باز دوباره به هوای بادبادک میافتادیم تو دره:))
من وقتی اومدم بشینم سر سفره
دیدم جوراب شلواری که پام بود تا زانو پر تیغ شده:))))
اصلن یه وضعی
خلاصه جاتون خالی چه منظره ای بود ولی
خیلی افطار مزه داد
افطار رو کردیم ...نشسته بودیم مشغول گپ و گفتمان...
من اصلن حواسم به پشتم نبود...یهو دیدم بابام با شتاب اومد سمتم ...با کفش زد تو سر یه چیزی
جیغ زدم...پریدم هوا...فهمیدم که الان نم نم دیداری با جناب عزرائیل گرامی تازه میکنم
جیغ زدم پریدم تو بغل مامانم
یه روتیل بزرگ...به جون خودم یه کف دست اندازش بود...از 10-20سانتی من رد شد...
یعنی تا اخر شب انقد ترسیده بودم ترس تو جونم بود...هرچی میشد یهو جیغ میزدم:))))
حالا پسرخالم خواهر دوقلومو ترسوند...خواهر دوقلومم دقیقن تو بغل من بود...تو گوش من جیغ زد...
من دیگه اینجا با عزرائیل دیدار کردم...و این خاطرات رو براتون از جنات التجری من تحت الانهار میگم
قلبم نمیزد از صدای جیغ خواهر دوقلوم...
سکته ناقص قلبی مغزی همه رو باهم زدم
شام رو خوردیم...میوه هم خوردیم...گپ گفتمان...پاشدیم که بریم...یه قورباغه ناززززززززز اونجا بود
رفتیم پیشش همگی
چقدر ترسو بود...همش میپرید اینور اونور از ترس ما
تااینکه یه سوراخ پیدا کرد..سرش رو برد اون تو
عین کبک سرش رو کرد تو برف
:))))
انگار اون مارو نمیدید ماهم اونو نمیدیدیم...:))))))
خیلی بامزه بود...
اومدیم تو جاده سوار ماشینا بشیم
یه عقرب اندازه یه کف دست اومد...واااای
خیلی بزرگ بود...داشتم سکته میزدم...
از ترسم تو ماشین که نشته بودم برق رو فوری روشن کردم...شبم موقع خواب همش ترسش تو جونم بود تا سحر بیدار بودم:)))
این عکس روتیلی که اول بابام زدش...بعد پسرخالم جفت پا رفت روش یه گردش360رفت:)))
این هم همون قورباغه ای که سرش رو عین کبک تو برف کرده:)))