به نام خدایی که همین نزدیکی هاست
سلام
در یك بنگاه اتفاق افتاد
مرد جوانی وارد میشود. كت و شلوار به تن دارد و سامسونتی در دست. حسابی عرق كرده و جویی كوچك از پیشانی بلندش به صورتش جاری شده. یكراست میرود سراغ اصل مطلب: «خانم! باید آقای دكتر را ببینم. میدانید؟ عیالم شخصیت دروغگویی دارد، انگار یك روز دروغ نگوید میمیرد...!»
خانم منشی حرفش را قطع میكند: «اینها را باید به مشاورانمان بگویید.»
- میشود خود آقای دكتر را دید؟ ده دقیقه هم باشد كافی است.
- نه، آقای دكتر سرشان شلوغ است. دارند برای همایش «ازدواج موقت» آماده میشوند. روی دیوار یك نمودار عجیب رسم شده كه نشان میدهد همین حالا هم با كمبود پسر مواجه هستیم، چه برسد به چند سال آینده كه اگر خانمها نجنبند، حسابی سرشان بیكلاه میماند (خودمانیم، برای هول کردن ملت کلک خوبی است ها!)
به نظر میآید چون پای نمودار و آمار و این حرفها در میان است، تابلو تاثیر خودش را بكند و دل هر دختر شوهرنكردهای را مثل سیر و سركه به جوش بیندازد. آقایی كه از عیالش مینالد، دو تا مخ مفت گیرآورده. یكیشان آنقدر آرام حرف میزند كه محال است نصف حرفهایش را بفهمید، باید سرتان را بكنید توی دهانش. یك كیف همراهش است كه به او حالت دانشجوها را داده، اما وقتی برای راهنمایی مخاطبش در آن را باز میكند میبینی كه توی كیف فقط چند تا كتاب و جزوه در رابطه با ازدواج قرار دارد.
گویا خیلی این كتابها را قبول دارد و مشتری ثابت اینجور مطالب است. میپرسیم: «خودت ازدواج كردهای؟»
لبخند كوچكی میزند، آنقدر كوچك كه زود تمام میشود و باورش مشكل است اصلا لبخندی دیده باشی. میگوید: «اوایل كه این كتابها را نخوانده بودم، نهایت خواستهام پیدا كردن همسر بود. اما حالا نظرم عوض شده. به نظرم باید دقت بیشتری كرد و...»
عجب. مثل اینكه در مورد این آقا قضیه برعكس بوده و به جای ساده گرفتن در ازدواج، طرف سختگیر شده. شاید هم نه. بالاخره بعضیها تخیلی قوی دارند!
*در قسمت آخر این مجموعه مطالب، به سراغ یکی از این بنگاه های همسریابی خواهیم رفت و پای صحبت های دکتر یزدانی می نشینیم.
پایان بخش چهارم
ادامه در بحث حاصل چند روز پرسه در بنگاه های همسریابی (۳)
التماس دعا