به نام خالق مخلوقات
با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد (ص)
محرم آمد و وقت عزا شد
خب
چرا گزارشات داغ خود را نمی نویسید
سرد می شه و از دهن می افته ها
از من گفتن بود
شاید هم خستگی باعث شده و شاید هم تعجب
اما شاید هیچ كس از من خسته تر و متعجب تر و ناراحت تر و ....
نباشد
...
روز قبل، روز حادثه ( شبی كه قرار بود اون اتفاق بیافتد)
یكی از دوستانم تماس گرفت و گفت، فردا رو چی كار می كنی؟
می یای بریم جمكران یا میری راه پیمایی
گفتم: میرم راه پیمایی، آخه یك بار در سال نیست كه؟ نه؟
گفت : باشه، پس من هم نمیرم و باهات میام راه پیمایی، ولی خب می خوام چند تا از دوستام رو هم بیارم
كی میری كه بهشون بگم؟
گفتم: دقیقا نمی دونم اگر بخوام با بچه های تبیان برم باید هشت یا هشت و نیم بریم
اگه هم بخوام با هم محله ای ها بریم، كه ساعت ده بریم
حالا موندم چی كار كنم؟!؟!؟!
گفت: پس تصمیم گرفتی بهم خبر بده
...( سایر مكالمات به علت مربوط نبودن به راه پیمایی آورده نشد)
شب، روز حادثه
من هم چنان دو دل بودم
دیگه دیدم خیلی دیر شد، برای تصمیم گیری
بالاخره تصمیم تاریخی ام را گرفتم
و در ساعت دوازده بعد از نیمه شب، روز حادثه
به دوستم پیامك زدم كه با تبیان میریم
البته حدس می زدم كه خواب باشد و پیامك من را نبیند
اما من از استرس و اضطراب و خوش حالی و ...
خوابم نبرد
و تا خود صبح بیدار بودم
بنابراین گفتم بگذار تایپیك گزارش را بزنم
كه فردا وقتی برگشتم سریع گزارش بنویسم
صبح، روز حادثه
من هم چنان از شب بیدار مونده بودم
هی خواستم به دوستم زنگ بزنم دیدم هنوز صبح نشده است
بالاخره صبح شد
و من تماس گرفتم، حدسم درست بود، پیامك را ندیده بود،قرار شد سریع حاضر شود و به دوستانش هم زنگ بزند
از آن طرف من هم اعضای خانواده را صدا كردم
بالاخره بعد از چندین بار زنگ زدن من به دوستم و دوستم به من
در محل قرار حاضر شدیم
این قصه هم چنان ادامه دارد ...