الهی!دانی به چه شادم؛
به آنکه نه به خویشتن ،به تو افتادم.
سلام
بابام یه دفعه گفت فردا می رم مشهد.و با دست خالی شبانه حرکت کرد.(فقط یه حوله با چند تا کلوچه با خودش برد که اینا رو تو جیب کافشنش گذاشته بود)
پدرم برای تاسوعا و عاشورای حسینی رفته بود.یه شب که زنگ زده بود داشت با مادرم صحبت می کرد ما به شوخی داد زدیم سوغاتی یادت نره.
امروز 4 صبح رسید خونه.
دیدم دستش یه نایلونه.با تعجب پرسیدیم این چیه؟
گفت:مگه سوغاتی نمی خواستین؟!
همه جا بسته بود.اینا رو هم از ترمینال مشهد گرفتم.
چون خیلی خوابمون می یومد حتی نگاه نکردیم که چی سوغاتی آورده.
صبح دیدیم 2 کیلو نخود کیشمیش ، یه جعبه شیرینی و چند تا کیک با آرم کارخونه های مشهدی خریده.
برای من که خیلی تاثیر گذار بود.
توو دلم گفتم: آخه؛ بابایی برای بچه کوچولو هاش سووووغاتی آورده.
بابا اومده چی چی آورده نخود و کیشمیش
بخور و بیا با صدای چی؟ ...