خیلی ها از پشت پرده ها معمولا با خبر نیستند من یکی از این پشت پرده ها رو با دوست پر آوازمون مک لارن براتون بیان می کنم :
عصر یکی از روزهای تابستان بود حیاط نمایشگاه قرآن هم خلوت بود و هم شلوغ ، مک لارن و ممل و محسن خسرو به سوی مقصدی شدند و در حین قدم بر قدم نهادن مباحثه ای بین آنها به جریان افتاد و هم چون پشت پرده های پیشین محسن خسرو دغل باز نیمه حرفه ای این بحث را شروع کرده بود .
شخصیت منفور محسن خسرو خطاب به مک لارن چنین آغاز کرد : در وصف تو حیرانم ، قالب توهی کنم و ویرانم *** چون تو نتوانم جست ***با هفت هزارو هفتصد و هفتاد و هفت پست !
مک لارن دستی بلند کرد و پایین آورد و چنین گفت : بس است ، درخواستت را بگو . محسن خسرو ادامه داد : جناب مک لارن عرق شرم از پیشانی بر پسانی ( مقصود همان چانه است ! ) فرومی ریزد جهان را لعن می کنم که چنین گفته ای از مدخل الطعام من ! بیرون می آید .
ممل که از طفره رفتن محسن خسرو عصبانی شده بود فریاد برآورد : محسن طفره نرو جواب شاه مک لارن سوم را بگو تا سرت را نزدم !
محسن خسرو : چشم جناب ممل ، گردن من موییست از خرطوم فیل باریک تر و ارزش شمشیر تیز و بران شما را ندارد ، همی خواهم گفت که از سلطان مک لارن سوم چه می خواهم ، شاه شاهان ، اسوه ی دلیران ، غرشت چو شیران ، مدیر مدیران ، درخواست بنشستن بر صندلی داغ را دارم .
محسن خسرو به رعشه افتاده بود و گویی منتظر تیغ تیز و برنده ی ممل مشاور اعظم ادراکش را از دست داده بود .
مک لارن دستی به زیر چانه اش کشید و همانند مدیران تبیان چانه ای خاراند و نگاهی زیرکانه به محسن بکرد و گفت : خوب پسرک چه به همراه خود آوردی تا ما را به این امر واداری . محسن خسرو که خانی از چند خان را گذرانده بود چنین پاسخ داد : سلطان من در این جهان به جان این تبیان چیزی نیست که در خور شما باشد و حقیر ارزش شما را بیش از سکه های ربع این پنج طبقه و سه تا زیر شایدم بیشتر می دانم ! اما چه کنم که در این دنیا جز طوق زرین و طلای ناب و جواهرات نقش بکرده چیز دیگری نیست که بتوان به افراد باهوشی چون شما عطا کرد ، از شما این درخواست را دارم که هفت طبق طلا و هفت طوق زرین و هفت غلام حلقه به گوش و هفت کنیز حلقه به پا از هفت ده و هفت شهر و هفت کشور از من بپذیرید .
مک لارن که شنیده ها را جمع بندی می کرد نگاهی زیر چشمانه به مشاور اعظم بکرد و مشاور نیز چشمکی بکرد که گویا محسن خسرو پاک عقل باخته و حیران برای صندلی فکستنی نابود گر سه چنان از مال و جان خویش فدا می کند که گویا صندلی ناپلئون زاده از دولت فرانس به او خواهند داد .
مک لارن که هوشش از چین ماچین فراتر مورد تحسین حکام بود جواب آری نداد و جای جواب دست به جیب بکرد و تلفن موبایل از عجایب چندین گانه ی عهد اخیر را بیرون بیاورد و به سرعت شماره ی آشنایی را گرفت ، مدت زمانی بدین منوال بگذشت و پس از ختم گفت و گو رو به ممل کرد و چیزی بگفت و ممل بعد از آن شروع کرد به سراییدن در مدح سلطان مک لارن خطاب به محسن خسرو : ندیدم به مردی نظیر مک لارن ، هیچ گاه نباشد به کشور همچو یک خائن *** زمان یاس خاکی آن مدیر مشهور ، تو بنشستی بر صندلی ای منفور ***هم اینک وقت رج ادیت است مکتوب ، همی می غرم تا شود جامه ات مرطوب ، محسن خسرو که از ترس به خودش می لرزید سرش را پایین انداخت و چند نفر نقل کردند که از آن دوره بود که به بیابان های آندلس گریزان شد و با شمس اردبیلی آشنا شد و فردی زاهد و پارسا گشت .
خوب این تکه خاطراتی بود از میرزا محسن خسروی شهزاده که در عهد اخیر من باب زندگی اش با سلاطین و بزرگان چاپ و منتشر شده است .
یادم اصلا نمیره که چه طور مک لارن دست رد زد به سینه ی من اون موقع نوای آسمانی هم دم دست نبود که حداقل پیشنهاد رشوه رو به ایشون بدیم که ایشون هم اصلا اهلش نیستند بازم مدیر سینما ! زمان قدیم یه یاس خاکی بود کلی گریه کردم تا گذاشت رو صندلی بشینم ، خداییش مک لارن عدالت رو خیلی خوب برقرار می کنه .
همی در وصف تو مانده ام ای شهزاده ی تبیان ***بیایند یاد بگیرند به ظاهر مهتران !
در پناه حق