بسم رب الشهدا...
دوستان عزیز همونطور که همگی میدونید امروز کاربران سایت تبیان بازدیدی داشتن از آسایشگاه جانبازان بقیة الله ...
مثلا گزارشی! نوشتم از این بازدید...عکس ها هم در ادامه توسط دوستان گذاشته میشه در انجمن...
دوستان همراه در این بازدید : خانم ها: Aansherly، عشق آبی،نوای آسمانی و tarane21
آقایان:
عاشق ترین مرد زمین، مصطفی دینی، مجنون صفت، دوستدار یو، mamal92،jafar،
miniman001،شاه شوریده سران و جناب آقای رحمانی(اگر اشتباه نکنم)مسئول بخش
هنر مردان خدا
(دوستان من متاسفانه حاضرین رو همیشه حفظ میکنم!!...امیدوارم کسی رو فراموش نکرده باشم)
حدود ساعت 15 از محل موسسه تبیان حرکت کردیم و حدود 45 دقیقه بعد به مقصد رسیدیم...آسایشگاه بقیة الله واقع در زعفرانیه
متاسفانه
ساعتی که ما رسیدیم جانبازان عزیزمون خواب بودند و دقایقی منتظر موندیم تا
یکی از این عزیزان بیدار شد و صحبت با ما رو پذیرفت...
نکته
ای که برای خودم فوق العاده جالب بود آشنا بودن ایشون با سایت تبیان
بود...زمانی که معرفی کردیم خودمون رو ایشون جمله ی جالبی در مورد سایت
تبیان گفتن...!
ابتدا دوستدار یو عزیز از ایشون خواستن خودشون رو برای معرفی کنن ...آقای احمد عبادی....
دوستان حاضر هر کدوم سوال هایی رو پرسیدن از آقای عبادی عزیز ...سوال هایی در مورد مجروحیت ایشون...نحوه مجروح شدنشون ...
(این نکته رو هم بگم که ایشون مهره گردنشون آسیب دیده بود و به نخاعشون
آسیب وارد شده بود)
میزان
رضایتشون از خدمات رسانی آسایشگاه،...وضعیت تأهلشون... وضع معیشتی ه
جانبازان عزیز...فعالیت هایی که جانبازان عزیز انجام میدن...
زمان حضورشون در جبهه...خاطرات تلخ و شیرینشون از جبهه و جنگ...
چگونگی برخورد جامعه و اطرافیان با جانبازان عزیز
در مورد جنگ سیاسی بین سران مملکت و.....
من
تقریبا سوال و جواب ها رو نوشته بودم اما خب احساس کردم اگر بنویسمشون
نمیتونم شیرینی کلامشون رو انتقال بدم و این ظلم در حق ایشون بود
(چون نتونستم خط به خط و کامل حرفای ایشون رو بنویسم)
اما سوالی که شاید همرو خیلی تحت تاثیر قرار داد این بود (متاسفانه یادم نیست کی سوال کرد)
-خسته کننده نیست اینجا؟
و جوابشون واقعا من رو لااقل تحت تاثیر قرار داد:
بله...هست...مسلما
هست...وقتی میبینی کارایی ی نداری...وقتی دیگه مفید نیستی...خسته
میشی...انسان دوست داره تو جامعه باشه...مفید باشه، برای خودش و جامعه
اش....خیلی سخته...مخصوصا برای ماها که قبلا سالم بودیم...برای ما سخت تر
از معلولین مادرزاد هست....برامون خیلی سخته بیکار بودن...مفید
نبودن...دردناکه که برای کوچکترین فعالیتمون به کس دیگه ای نیاز داریم...
این محدودیت ها باعث میشه کم توجامعه فعالیت کنیم.
بعد
از صحبت هایی که شد به اتفاق ایشون به اتاقشون رفتیم...هم اتفاقیشون خواب
بودن ...دوستان یه شاخه از گلی که تهیه کرده بودن رو، رو تخت ایشون گذاشتن
و گلی هم به پاس همه ی فداکاری هاشون به آقای عبادی تقدیم کردن...
و در آخر ایشون توصیه های قشنگی بهمون کردن و حرفای دلنشینی مثل همه حرفاشون بهمون زدن، ایشون از سخت بودن راه گفتن...
و گفتن که نباید خسته بشیم...مایوس بشیم...باید ادامه بدیم...یاد این جمله میفتم: صعود هر قدر صعب ادامه بده...شاید قله تنها در یک قدمی تو باشد...
در انتها هم دوستدار یو عزیز از تبیان و فعالیت های انجمن ها گفتن و خداحافظی کردیم و ....
همین جا هم تشکر میکنیم از ایشون که وقتشون رو به ما دادن...یک دنیا سپاس...
ادامه دارد